سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لازم ترین دانش بر تو آن است که از عمل بدان پرسیده می شوی . [امام علی علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

 . . . . . . . . . . . . . . . . . . .بی تو . . . اما  . . .

 

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

. . . . . . . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/5/11:: 3:25 عصر     |     () نظر

چه روزها و چه رازهای بسیاری را در دلمان نهفته ایم . . .

کس چه میداند چه بر سر ما و عشقمان می آید . . .

مردم چه اهمیتی میدهند اگر ما آنها را مضحکه می کنیم و  برای تقدیر عشقمان می خندیم !

مردم چه اهمیتی می دهند که ما برای چه چیزهای کوچکی می خندیم و برای چه چیزهای بزرگی می گرییم!

این وسط میدانی چه باقی مانده؟؟؟ تو و من و قلب تو و قلب من !

چه بی عاطفه رها شدیم در این دنیای دون پرور! در این بازار سیاه ! که کس دیناری هم برای عشقمان نپرداخت !!!!

من و تو چه با غرور از عشقمان حرف می زدیم و چه با افتخار آنرا می پروراندیم!!!

ببین اکنون چه بر سر ما و عشقمان آمده! ببین آنهمه زیبا، آنهمه دلچسب و آنهمه گوارا چه با گل آلوده شده است؟؟؟؟

ببین چه خونین مال شده است ؟؟؟

ببین چه سرانجامی یافت؟؟؟

من و تو کم برای آنچه ساختیم زحمت نکشیدیم! هر دو مان بارها و بارها مردیم و دوباره جان یافتیم تا عشقمان نمیرد!!!

نمیرد ! چه حرفا ؟؟؟ تو نمیخواستی که حتی دستهایم و بازوانم به سختیها آلوده گردد و درد بکشد . . . .

تو نمیخواستی که چشمهایم حتی از تو بی قرار شود . . . 

و دهانم مزه گس مشروب را بچشد . . .

حتی دندانهایم که توان جویدن نداشت، تو آنها را سست تر و تنبل تر وانمودی . . .

من همیشه حضور گرم تو را می پرستیدم ! اکنون چگونه اینهمه سرد، تو را باور کنم ؟؟؟

چگونه؟؟؟؟

می میرم ازین درد که درد دگرم نیست . . .

گفته بودم دیگر هرگز برایت نخواهم نوشت . . .

به آن خدای آفتاب و طوطیها و کوهها و درختها و دریاها سوگندت می دهم . . . مبادا این آخرین سایه بی رنگ عشق را از من بگیری ؟؟؟

تو که چشمهایت را از من گرفتی ! (من نیز)؛ تو که گرمی دستهایت را از من بریدی ! (من نیز)؛ تو که قدرت بازوانت را بر من بستی و قلبم را پس دادی! (من نیز) . . . وای خدایا ! چه دردآور و چه ظالمانه ما را از هم گسستی !!!

. . . . . . . .

 لطفا ً دیگر هرگز برای من گریه نکن.

من طاقت گریه هایت را ندارم . . . من هم گریه نمی کنم فقط هرازگاهی به این خانه کوچک پائیزیمان سرکی می کشم تا یادم باشد آنکه زندگی جدید را به من هدیه داد، چقدر برایم بزرگ و زیبا بود.

میخواهم اگر یک روز ، ناخواسته، دچار شبهه و تردید شدم، اگر بی پروا به آنچه دارم مضنون شدم ، فوراً به این باب رحمت که روزگاری سرشار از شور و عشق و شادی بود سری بزنم تا به یاد آورم که اینهمه عشق مرا به این راه جدید ، به این دنیای دور از تو راهی کرد . . . و بدینسان قول می دهم که امپراطوری شکست ناپذیرم را قوایی تازه بخشم تا به ویرانه ها کشانده نشود.

این را برای تو هم می خواهم تا بدانی که باید بسیا بسیار بیشتر از من مراقب قوی زیبای خودت باشی ، مبادا لحظه ای محزون گردد، که حزن او دهها برابر حزن من است ، خشم او خشم من است و لبخند او لبخند من. همچون فاطمه که پیامبر او را می گفت (چون پاک بود و او دوستش می داشت. من هم او را بسیار دوست میدارم)

میدانم . . .

کلمات به راحتی بر روی صفحه نمی آیند ولی اشکها به آسانی بر گونه هامان روان می شوند.

اما یادمان باشد: چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید . . .

در تکاپوی دلم اسم تو را میخوانم تابگویم،

"همسفر ! من و تو راه به جایی نداریم مگر آنکه هدایای الهی را با رغبت بپذیریم و آنها را ارج نهیم. مگر آنکه دنیای آسمانی امان را چون بهشت بسازیم و بر گنبد طلای آن تکیه کنیم.

من و تو میدانیم و هر دو میتوانیم اینهمه صبر و اینهمه عشق را برای قلبهایمان بگسترانیم تا خودمان نیز غرق در شادی و آرامش ، روزهای نو، حادثه های نو و خاطرات نو بسازیم.

من و تو می توانیم . . . چون هردومان دستهایی داریم که ما را یاری می دهند و خدایی که در این نزدیکی است ! . . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/1/30:: 3:50 عصر     |     () نظر

سلام به همگی 

 

ما واسه عشقمون یه اسم گذاشتیم : "امپراطوری شکست ناپذیر"

هیچکس نمیتونه امپراطوری ما رو شکست بده . . . . 

چون خدا دستور ساخت امپراطوری ما رو داده 

و ذره ذره کائنات جوری چیده شدند که من و قلبم به هم برسیم 

وقتی از ابتدای آشناییمون تا الان رو بررسی میکنم

ردپای خدای گلیمون رو در لحظه به لحظه زندگیمون میبینم 

 

الان دقیقه های مهمیه . . . 

قلب نازنین خشگل من الان که ساعت 17:41 روز شنبه 27 فروردینه داره . . . . . . 

 

خدای کمک من و قلبم کن 

کمک کن که بتونیم بهتر تو رو بشناسیم 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/1/27:: 5:40 عصر     |     () نظر

سلام به همگی 

(من جیگرشم)

------------------------------------------------------------------------------------------------

پس فردا واسه قلبم یه روز مهمیه . 

امروز بعدازظهر با هم بودیم و کلی با هم گریه کردیم 

من هی خودمو نگه میداشتم که قلبم نفهمه ولی یدفعه بغضم میترکید  

وبا صدای بلند گریه میکردم .  . . . . . ناگهان دل خدا هم شکست  . . . . 

وشروع کرد برای عشق پاک و زیبای ما گریه کرد . . . . . 

جالب اینه که گریه خدا هم مثل گریه ما بود

وهمونطور که هر لحظه گریه ما بیشتر میشد ، بارون هم تندتر و تندتر میشد . . . 

خدای خشگلم به نظر تو 2 بیشتر از صفر نیست؟؟؟؟؟؟؟

به نظر منکه هست ، حالا نمیدونم خداگلیم نظرتو چیه ؟؟؟

خدای نازنینم خودت میدونی که با این قلبی که به من دادی من عشق رو تجربه کردم 

اگه این قلبم رو به من نداده بودی حتی این عشق رو هم تجربه نکرده بودم 

پس خیلی ازت ممنونم که این گربه خشگل ملوس ناناز رو به من دادی 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/1/16:: 7:20 عصر     |     () نظر

عشق
به شکل پرواز پرندس
عشق
خواب یه آهوی رمندس
من
زائری تشنه زیر باران
عشق
چشمه آبی اما کشندس
من
میمیرم از این آب مسموم
اما اونکه مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زندس
من
میمیرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز یک پرندس
...
تو که معنای عشقی
به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را
به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو
از عمق شب از ... دیوار
برای زنده بودن
دلیل آخرینم باش

منم من بذر فریاد
خاک خوب سرزمنیم باش
طلوع صادق عصیان من
بیداریم باش
عشق
گذشتن از مرز وجوده
مرگ
آغاز راه قصه بوده
من
راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سرسپرده
مثل ما عاشق نبوده
من
راهی شدم نگو که زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده
تو که معنای عشقی
به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را
به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسمو از عمق شد از .. دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من
بذر فریاد
خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من
بیداریم باش
عشق
گذشتن از مرز وجوده
مرگ
آغاز راه قصه بوده
من
راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سرسپرده
مثل ما عاشق نبوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگزنمرده


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/1/13:: 11:42 عصر     |     () نظر

 

دنیا دنیا دوست دارم نازنین عشقم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/12/6:: 11:51 صبح     |     () نظر

   روزی عشق تو به سراغم آمد و دل فرو ریخت . . . ذره ذره آب شد و به روانی و آسودگی رسید. اکنون اگر لحظه ای چشم از من برداری،‌میمیرم ! جاری می شوم و هر ذره ای از من در فرودستی پنهان می شود. اینبار اگر دلم بلرزد شاید سخت،‌خیلی سخت بتوانم آب ریخته را جمع کنمِ،‌نه که نخواهم که دیگر توانش را،‌قوایش را در خود نمی بینم!‌

عشقم،‌ببین چه تحلیل رفته ام!‌ببین چه رو به زوال نموده ام!!!!

باور کن نمیخواهم از یاس و ناامیدی بگویم،‌ ولی تو می بینی که روزگارم چگونه سرد و سست شده! اگر تو پرده را برایم کنار نزنی تا آفتاب مهربانی بر من بتابد، از سرما می میرم!‌ ببین تا چه حد لرزان و ترسان شده ام . . .

تو اما نازنینتر از همیشه، استوار و پر قدرت چون کوه پشت من مانده ای تا رها نشوم. تا پراکنده و نابود نشوم.

بی تو اما به چه حالی . . .

زیبایم،‌عشقم،‌دنیایم،‌ مرا در این سرمای دلگیر و تاریک حتی ثانیه ای تنها مگذار. بخاطر من،‌ به خاطر عشقمان، به خاطر اینهمه سرمایه و انرژی برای بدست آوردن این گرانبهاترین متاع دنیا،‌عشقمان، کمک کن!

از من چیزی مخواه،‌ تو باید دستانم را بگیری و بلندم کنی،‌من همچون کودکی نو پا،‌اینروزها بسیار زمین میخورم، سنگهای بستر زمین تمام صورتم را زخمی و خون آلود کرده اند و روحم را بسیار شکننده و حساس. حتی اگر بمیرم نمیگذارم که قلبم دستخوش این ناملایمات گردد. حتی اگر نیست شوم یا طغیان کنم،‌قلبم را تنها برای تو خوب می پوشانم. ولی تو و تنها تو می توانی کمکم کنی.

از تو خواهش می کنم مرا دراین تنهایی و خستگی،‌لحظه ای به حال خود وا مگذار . . .

یادت هست، چه شاد و سرخوش شدم روزی که قلبت را به من سپردی! یادت هست چقدر ترانه میخواندیم و می خندیدیم،‌یادت هست چه پرشور از روزها و برنامه های آینده امان سخن می گفتیم!

عشقم،‌مرا چه شده که اینگونه وا رفته و پریشانم!

میگفتم هر روز باید حرف نو،‌ روز نو،‌ کار نو و شوری نو برای زندگی بیابم،‌ چرا امروز اینگونه پژمردم؟؟؟؟

تو که همه این لحظه ها گرم گرم مرا در بر داشتی! چرا من دیگر تاب و توان حتی عشقبازی را ندارم؟؟؟؟

چرا اینگونه افسرده و غمگین و گریان گشته ام؟؟؟؟

آه که کلام عریان می شود به وقت آمدنت! دل بی غش می شود به وقت دیدنت! و اشک جاری می شود به وقت شنیدنت!

چشمم را می بندم تا به راستی خواب با تو بودن را باور کنم،‌گوشم را میگیرم تا فقط صدای تو در آن حفظ شود،‌ دهاننم را می بندم تا کلامی غیر عشق از آن درنیاید،‌پایم را می بندم تا هرگز از پیش تو نرود،‌ اما روزها و شبها را نمیتوانم به اسارت خویش بکشانم تا خواب مرا آشفته نسازد و مرا از آغوش تو دور نکند.

عشقم، امیدم،‌رویایم،‌شادی و سرورم، دنیایم همه و همه تنها تو هستی و این فکر لعنتی آنچنان سراپای مرا ویران کرده و درد را بر من مستولی کرده که قوای خویش را از دست داده ام! شاید همه چشمها میخواهند تا اینهمه عشق و شادمانی را که تو به من عطا کردی از من بربایند!‌ مرا تنگ در بر خویش بگیر و چشمهای حسود را از من دور کن. مرا دیگر یارای مبارزه نیست! تو مرا تنگ تنگ به آغوش مهربان و آرامش بخشت بکش و بگذار تا ابد برایت بمیرم،‌ و تا ابد درکنار تو بخوابم و رویای شیرین با تو بودن هرگز حتی سر سوزنی از من جدا نشود.

دوستت دارم ،‌افسوس که نمیتوانم آنرا برایت به تصویر بکشانم! هر آن سراسیمه به دنبالت می آیم و خدای مهربان مرا یاری می کند تا همواره تو را در کنار خویش داشته باشم.

خدای زیبا و مهربان و گلم،‌ مرا توان دوباره ببخش تا قوای غبار گرفته ام را از همه بدیها و اخمها بزدایم،‌ تا روح لطیفم ناپاک نشود و ترازوی احساسم همیشه تعادل را برقرار کند. عشق نیز مرا اینگونه فراتر خواهد گرفت! یاریم کن تا تار و پود خیالم ابریشم وجودم را نیالاید.

عشقم،‌نازنینم،‌فدات بشم،‌جیگرم،‌قربونت برم،‌دلم،‌دنیام،‌عمرم،‌قلبم،‌ عشقم عشقم عشقم  عشقم . . . دوست دارم خیلی زیاد . . .  

 بووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووس

بووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووس

بووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووس


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/11/29:: 1:10 عصر     |     () نظر