سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسى از شما نگوید خدایا از فتنه به تو پناه مى‏برم چه هیچ کس نیست جز که در فتنه‏اى است ، لیکن آن که پناه خواهد از فتنه‏هاى گمراه کننده پناهد که خداى سبحان فرماید : « بدانید که مال و فرزندان شما فتنه است » ، و معنى آن این است که خدا آنان را به مالها و فرزندان مى‏آزماید تا ناخشنود از روزى وى ، و خشنود از آنرا آشکار نماید ، و هر چند خدا داناتر از آنهاست بدانها ، لیکن براى آنکه کارهایى که مستحق ثواب است از آنچه مستحق عقاب است پدید آید ، چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى‏شمارند ، و بعضى افزایش مال را پسندند و از کاهش آن ناخرسندند . [ و این از تفسیرهاى شگفت است که از او شنیده شده . ] [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

اما یه خاطره دیگه از همون کوه قشنگ و پر خاطره مون بگم:

 یه بار نه چندان دور، تابستان همین امسال بود، ما بازم خونه نداشتیم، و بیشتر از قبل قدر همو فهمیده بودیم!

( آخه یه ماجرائی بینمون پیش اومد که قرار شد از هم جدا بشیم، خیلی وحشتناک بود، هر روز کلی گریه می کردیم، این موضوع زمانی که ما ایران نبودیم، شروع شد، تموم راه توی هواپیما تا "اینجا" هردومون انقدر گریه کردیم که از حال رفتیم.. . .)

نمی خوام از اون روزهای زجرآور حرفی بزنم، آخه خیلی حرف تو حرف میاد، یه جای دیگه تو بلاگم اونو کامل می نویسم.

خلاصه عشقم فقط چند روز بعد از اون ماجرا یه راه حل پیدا کرد (مثل همیشه که حلال همه مشکلاته) و ما دوباره با هم شدیم.

همون اولین قرارامون ، رفتیم به اون کوه بلند، تا بالای بالاش رفتیم، که دیگه هیچکس اونجا نبود! آهان، یادم اومد، ماه رمضون بود، آخرای ماه رمضون و هر دوی ما روزه بودیم. هیچی هم واسه خوردن نخریدیم، چون فکرشو نمی کردیم جایی پیدا کنیم که مال خودمون بشه و بخواهیم تا افطار بمونیم. انقدر بالا رفتیم که دیگه بالاترش نبود و حتی یه کم جلوترش، مشرف می شد به دره! ماشینو پارک کردیم، (عشقم ماشینش و تازه تازه عوض کرده بود، ما نباید این مسیر خاکی رو میومدیم! ولی عشقم اهمیتی نمیداد)، با هم پیاده شدیم، درست عمود به لبه پرتگاه، هر دومون کنار هم دراز کشیدیم و چشم تو چشم همدیگه شروع کردیم به حرف زدن و البته عمیق عمیق بوسیدن! زیرمون لاستیک زیرپایی ماشینو انداخته بودیم و آسمان زیبا و شفاف به همراه خورشید در حال غروب، تنها شاهدای ماجرای من و عشقم بودن! عشقم حواسش بود که یوقت پاهام رو سنگا اذیت نشه. . .، تازه، عشقم پشت به آفتاب میکرد و روی من سایه می انداخت، تا مبادا نور آفتاب ، چشمامو اذیت کنه! همچین عشقی تا حالا دیدین؟؟؟ امکان نداره! عشق من عاشقترین و عشق ترین عشقای دنیاست! هیچوقت مثل او نبوده و هیچوقت حتی نصف او نخواهد آمد.

راستی! یه چیز دیگه! آخه میدونین، عشقم یه هفت تیر داره! نترسین بابا! کاملاً مجازه، مجوز حمل هم داره، مخصوص مسابقات تیراندازیه! هفت تیرشو آورد کنارمون باشه که اگه یه وقتی هوا تاریکتر شد و خرسی، شیر و پلنگی ، چیزی حمله کرد، بکشتش !!!! نه اینکه خیلی سنگدله!!!! بهشم میاد اینکارا !!!!

اذان گفتن و ما هنوز داشتیم همدیگرو، و با همدیگه عبادت می کردیم! یه غروب بی نظیر بود. یادش به خیر.

عزیزم، هرجا که هستی و داری این متنو میخونی، بدون که تنها عشق زندگیمی و خیلی خیلی دوست دارم. حالا سریع تلفن و بردار و بهم زنگ بزن. دارم از دلتنگیت میمیرما!

 

یه چیزی میخوام بگم، لطفاً با دقت بخونین و بهم اعتماد کنین!

 اگه عاشق نشدین، یعنی تا حالا اصلاً زندگی نکردین! و اگه خودتون عشق کسی نشدین، یعنی تا حالا هیچوقت لذت نبردین! باور کنین راست میگم.

نمیدونین من چقدر از داشتن همچین عشقی خوشحالم.

خدایا ، تو را بینهایت سپاس به خاطر اینکه نازنینمو تو مسیر زندگیم قرار دادی تا بتونیم دنیا دنیا لذت ببریم، خاطره بسازیم و زندگی کنیم.



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:37 عصر     |     () نظر

یه بار دیگه میخوام یه خاطره ناب ناب از عشقم و خودم واستون بگم:

توی اون روزایی که عشقم خونه نگرفته بود، یعنی خونشو تحویل داده بود و دنبال یه خونه دیگه می گشت، ما آواره کوه و دشت و بیابون و . . . بودیم . . . مثل خیلی دیگه از دختر و پسرایی که جایی واسه باهم بودن و همدیگرو بوسیدن ندارن!!!!

اما ما یه جای خیلی خوب پیدا کردیم، جایی که از اول آشناییمون تا حالا خیلی وقتا اونجا رفتیم و خیلی خاطره ها داریم، یه کوه، یه کوهی که مثل سرخ حصار و کوهسار و .... ، مردم زیادی میرن اونجا ولی توی سوراخ سمبه هاش فقط میشه دختر پسرای جون و بی خانمان و دید! گفتم که، ما هم خیلی وقتا مثل همونا بی جا و مکان برای ابراز عشقمون می رفتیم.

ما تو پیچ و خمهای اون کوه قشنگ، توی ماشین خودمون، می گفتیم، می خندیدیم، ترانه می خوندیم، گریه می کردیم، دم افطار ماه رمضونا و شبای سرد زمستون، آش می خوردیم، چیپس و ماست موسیر می خوردیم . . . ( یه بار که عشقم 2 تا کاسه آش گرفته بود، گفت میخواد ببینه من چقدر قوی و آماده به عکس العملم(!!!) یهو با سرعت زیاد رفت و یه ترمز شدید کرد، انتظار نداشت، اما تمام آشا ریخت رو منو رو صندلی ماشینش! نه اینکه من همیشه خیلی قوی بودم، و هیچوقت حتی توی سینی رو هم کثیف نمی کردم، عشقم جداً باور نمی کرد که ممکنه اینهمه کثیف بشم! تقریباً روزای اول آشنائیمون بود و هردومون یه کم معضب بودیم! البته هردومون کلی خندیدیم که اون خنده ها را با دنیا عوض نمی کنم. طفلکی نازنینم انقدر دستپاچه و ناراحت شد، سریع پیاده شد، دستمالی که توماشین داشت برداشت و شروع کرد به تمییز کردن من! یه کم، بفهمی نفهمی تمیزتر شدم(!) گفتم باشه اشکال نداره عزیزم، حالا خونه یه چیزی می گم دیگه، بزار خوش باشیم. همونطوری رفتیم یه جایی که همیشه پیش خودمون میگفتیم ما اونجارو کشفش کردیم، (البته یه مسیر انحرافی خاکی با یه چاله بزرگ که هر ماشینی نمی تونست ازش رد شه! و پر از دست اندازبود، و فقط من. عشقم با عشق تمام میتونستیم بریم اونجا!) توی ماشین آشامون و خوردیم، یه کم همدیگرو بوسیدیم و یه کمی هم حرف زدیم، بعد عشقم منو تو یه آژانس گذاشت و هر کدوم رفتیم خونمون. البته ناگفته نمونه تموم روزایی که ما نیمه راه از هم خداحافظی می کنیم، تا خود خونه تلفنی حرف می زنیم. آخه ما که از هم سیر نمی شیم!حتی یه ذره هم از دلتنگیمون کم نمی شه! به قول خودمون: دلمون یه ذره هم از هم گشاد نمی شه! 

اهه اهه اهه ،‏نازنینم مگه نگفتی این روزا میریم اونجا و بادبادک هوا می کنیم؟؟؟ پس چرا امروز نرفتیم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:30 عصر     |     () نظر