سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر فریب خورده را سرزنش نتوان کرد . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

یه روز از روزهای اولیل تابستان، من و عشقم باهم بودیم و قرار بود شبم با هم بمونیم. فکر کنم یه پنجشنبه جمعه بود. از صبح خیلی زود باهم بودیم، من مثل همیشه که سرکار میرم، یعنی ساعت 7 از خونه دراومدم و حدود ساعت 7:45 خونه عشقم رسیدم. اونم واسه صبحونه کلی خرید کرد و نان سنگگ تازه هم خرید و اومد. یه صبحونه مفصل خوردیم. شاید دقیق یادم نباشه چه چیزیایی تو سفرمون بود ولی عشقم همیشه به خورد و خوراکمون خیلی اهمیت میده و ما همیشه که باهمیم صبحانه های خیلی شاهانه ای می خوریم. تخم مرغ ابپز، خامه، عسل، شیر، آبمیوه، پنیر و نان حتماً باید باشه، حالا یه وقتایی هم چیزای دیگه داریم. (آهان، یادم اومد، اونروزا عشقم رژیم داشت، صبحونه ذرت شیرین و تخم مرغ آبپز همراه با آبلیمو و روغن زیتون خوردیم. )

عشقم هم با خودش تفنگشو آورده بود و هم پاسور . . . نمیدونم چه کاراریی کردیم ولی همینقدر بدونین که کلی با هم خوش گذروندیم و به نظرمون چقدر کم اومد. یادمه یه فیلمم با هم دیدیم. شاید فیلم "اسم من هیچکس!" شایدم یه فیلم دیگه!!!

غروب به بعد شروع کردیم با هم مسابقه تیراندازی ! وای خدای من چقدر تیراندازی کردیم؟؟؟!!! درب بالکون کاملاً باز بود. یه میز سنگی دم در گذاشتیم. یه قوطی شیر و وقتی حسابی داغون شد، یه قوطی آبمیوه روی میز گذاشتیم . پشتش هم یه پاره آجر که تکون نخوره . قرار گذاشتیم اگه عشقم باخت منو ببره خارج! منم اگه باختم یه تیشرت واسش بخرم! من از این تیشرتا زیاد باختم و ندادم ولی عشقم با وجودی که نباخت، منو خارج برد! همون جایی که قرارمون بود، همون جایی که خیلی دلم میخواست برم!

اسپانیا . . .

شبم رفتیم تو بالکون، عشقم دو تا مبل سنگین برد تو بالکون و شروع کردیم به پاسور بازی کردن! 4 برگ ! و البته اگه اشتباه نکنم اونوقتم یه کمی آبجو خوردیم. هوا خیلی گرم نبود و به هردوی ما خیلی آرامش میداد. اصلاً توان وصف کردنشو ندارم. شاید واقعاً جزئیات زیادی تو خاطرم نباشه ولی احساس خاص اونشب همیشه همراهمه. همه این شبها و روزهای پرخاطره من و عشقم رو به هم نزدیک و نزدیکتر کرده .. . .

 مثل هر شب دیگه ای که با هم بودیم، زود نخوابیدیم و شاید تا اذان صبح گفتیم و خندیدیم. من اونزمان هنوز شرطی نشده بودم و نماز نمی خوندم. ولی وقتی عشقم واسه نماز بیدار شد، منم گرچه از جام پا نمی شدم ولی چشمام و روحم برای عشقم بیدار شده بود.

بعد از نماز هردومون به تماشای طلوع آفتاب نشستیم و خیلی زود به جامون برگشتیم که بدخواب نشیم!

با طلوع کامل آفتاب و تابش تشعشعات فراوان آن، دیگه چه بخویم چه نخوایم، خواب از سمون می پره!

مثل یه خواب می مونه! یه خواب رنگی و قشنگ . . .

یادمه عشقم واسم ترانه هم خوند:

خوابم یا بیدارم، تو با منی با من! همراه و همسایه، نزدیکتر از پیرهن1

خوابم یا بیدارم، لمس تنت خواب نیست، این روشنی از تو ست، بگو از آفتاب نیست!

اگه این فقط یه خوابه، بزار تا ابد بخوابم. . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/28:: 10:6 عصر     |     () نظر

خاطره جاده قم

اوایل آشناییمون بود،‌ عشقم اومد دنبالم که باهم بریم خونش!!! فکر کنم دو یا سومین باری بود که با هم می رفتیم اونجا. توی راه یکی از دوستای کاری عشقم زنگ زد و شزوع کردن راجع به یه پروژه کاری صحبت کردن. باید از یه پروژه تو جاده قم دیدن می کردن و احتمالاً نمونه ای چیزی برمیداشتن. عشقم که از مرام و معرفت واسه دوستاش چیزی کم نمی زاره، گفت که من همین الان دور میزنم و به اون سمت میرم و اینکارو همین امروز تموم می کنم. (آخه عشقم ظاقت نمیاره کاراش واسه فردا بمونه! کارای فردا رو هم تا میتونه امروز انجام میده!) قبلش باید یکی دیگه از دوستاشم برمیداشت. اصلاً نگفت که من الان نامزدم پیشمه و نمی تونم برم! رفتیم دور میدون چهارباغ جنت آباد منتظر اون دوستش شدیم. ‌البته بعد از چند دقیقه اومد و خدا روشکر با ماشین خودش اومد. بعد باید یه سر می رفتیم هایپراستار. من هنوزم هایپراستار نرفتم!!! من تو ماشین نشستم،‌ عشقم و دوستش پیاده شدن رفتم داخل و سریع برگشتن. بعد راه افتادیم 2 ماشینه به سمت جاده قم . دیگه بارون گرفته بود. چه بارونی!!! کیف کردم. خدارو شکر کارشون تو اون شرکته هم خیلی خیلی سریع تموم شد!‌و عشقم مثل یه9 موش آبکشیده اومد تو ماشین. دیگه برگشتنیشو قرار بود خودمون بیایم (یعنی از دوستش جدا شدیم.) عشقم پیچید از یه مسیری اومد آنقدر زیبا که نگو و نپرس! یه جاده بود کنار یه رودخونه که قدیم مدیما آب داشت! من واسه عشقم تعریف کردم که وقتی بچه بودم با برادرمینا میومدیم این رودخونه هه و ماهیگیری می کردیم. ولی شاید 20 سال (!) بود که دیگه اونطرفی نرفته بودم! یه بخشی از جاده خاکی بود. وارد قسمتی شدیم که از خیابونهای اروپا خیلی زیباتر بود! دوطرف خیابون،‌درختای تبریزی بود که به سمت جاده خمیده شده بودن. ماشاله انقدر بلند و رشید بودن که سراشون به هم رسیده بود و جاده مثل یه تونل شده بود. تونلی که سقفش تمام از شاخ و برگهای هزار رنگ درختای پاییزی ساخته شده بود. نمیتونم اون همه زیبایی رو تشریح کنم!‌ یه فضای کاملاً عاشقانه بود . . . و من سرشار از احساس شده بودم . . . یه بار تمام جاده رو رفتیم ولی چون عشقم شروع کرد به تلفنی حرف زدن،‌نتونستیم ابراز احساسات کنیم؛ دوباره دور زد و دوباره همین مسیرو اومدیم. اون وسطای قشنگ جاده یه جا نگه داشت که پیاده شیم. من یه جفت کفش تقریباً تازه پام بود که اصلاً مناسب گل و خاک نبود ولی هنوز خیلی خجالتی بودم و چیزی نگفتم. تردید داشتم که چرا عشقم منو به سمت پشت درختا تو این همه گل و شل هدایت می کنه! یه کم که رفتیم خودش یهو کفشامو دید که کاملاً تو گل فرو رفته بودم. درجا گفت: "وای عزیزم چرا چیزی نمی گی؟ برگرد برگرد نمیخواد بریم. بیا کفشاتو تمییز کنیم." از ماشینش چند تا روزنامه برداشت و نشستو شروع کرد گلای کفشمو پاک کنه. ازش گرفتم و خودم ادامه دادم تا تقریباً تمییز شه. یه روزنامه هم زیر پاهامون تو ماشین گذاشتیم . وقتی برگشتیم عشقم منو گذاشت دم خونمون و خودش رفت. میخواستیم بریم باهم یه چیزی بخوریم ولی هیچ مغازه ای، ‌کافی شاپی یا رستورانی اون اطراف نبود! ولی روز خیلی قشنگی بود و به من کلی از لحاظ شناخت روحیات عشقم کمک کرد. (آخه من نمیدونستم عشقم اینهمه سرشاره از عشق! باور کنید نمیدونستم!)

یادمه اونروز کلی حرفای واقعی زندگیمو به عشقم گفتم که اگرچه یه نمایی ازش میدونست ولی مطمئنم خیلیاشو اصلاً نمیدونست.

ضمناً اصلاً همدیگرو نبوسیدیم،‌چون هنوز باهم رودرباسی داشتیم !!!

عشقم خیلی خیلی دلم میخواد دوباره اونجا بریم. خواهش می کنم همین روزا یه کاری کن بریم. ضمناً دلم میخواد بهم بگی که اونروزا چی فکر می کردی و چرا گفتی بریم اون طرف درختا ؟؟؟ من که نمیدونم!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/27:: 9:48 عصر     |     () نظر

سلام به شما دوستان عزیز و با محبتی که به وبلاگ ما سر می زنید و از همه مهمتر واسمون نظرتونو میذارین، (البته نظراتون برای ما ارجهیت داره)

آره ،‌ من و عشقم هم نماز می خونیم ( که البته من مدتی بیش نیست که نماز خوندن رو شروع کردم. اولش فقط در حد یه شرط بود! البته این شرط یعنی یه باور،‌یه ایمان که عشقم می دونست بهش دارم،‌ ولی بعدها برای من خیلی مهم شد و یه امانت به شمار میره‌) ما در عین حال به ندرت مشروب هم می خوریم! ولی تنهای تنها وقتی با هم هستیم یا نهایتاً دوست جون عشقم ( که جداً از جنس خودمونه) با ماست،‌ اینکارو می کنیم.

من ایمان دارم که این کار نه تنها اشکالی نداره،‌ بلکه حتی یه وقتایی به ما کمک می کنه تا به هم نزدیکتر بشیم. چه بسا ما احساساتی رو که خجالت می کشیم تو هوشیاری به هم بگیم، ‌تو این شرایط راحتتر عنوان می کنیم. با هم می خندیم و با هم گریه می کنیم و با واقعیتها بیشتر روبرو می شیم. البته من هم ( وعشقم هم) با زیاده خوری موافق نیستیم.

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن!

 

این هم از رباعیات حکیم عمر خیام:

 

پرسش خیام از حضرت محمد (ص):

از من بر مصطفی رسانید سلام

وآنگاه بگو ئید باعزاز تمام

کای سید هاشمی چرا دوغ تر?ش

در شرع حلال است و می ناب حرام ؟

 

پاسخ از جانب حضرت محمد (ص) به خیام :

 

از من بر خیام رسانید سلام

وانگاه بگوئید که خامی خیام

من کی گفتم که می حرام است ولی

بر پخته حلال است و بر خام حرام

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/20:: 10:36 عصر     |     () نظر

سلام به همگی

بچه ها من جیگرشم . به عبارتی همیشه جیگرم واسه شما مطلب مینوشت ولی امروز من که جیگر اونم دارم واستون مینویسم . (چه جیگر تو جیگری شد بریم یه جیگرکی بزنیم)

من میخوام اینجا از جیگرم یه گلگی کنم . تا حالا اینو بهش نگفتم و حالا دارم موضوع رو رسانه ایش میکنم !!! تا بلکه جیگرم درست شه .

 این جیگر نازنین خشگل فداش بشم من تا حالا کوچکترین انتفادی از من نکرده . نه تا حالا ایرادی ، اشکالی ، نظری . . . . ابدا . من تو حسرت موندم که این جیگرم بگه فلان کارت اشتباه بود . قطعا نمیشه که یه آدم همه کاراش درست و دقیق باشه ، حتما آدم اشتباههایی میکنه حداقلش اینه که ما آدما یه ریزه یه جینگیلی اختلاف نظر با هم که داریم . . . . حتی چند روز پیش ازش پرسیدم : جیگرم کدوم لباسای منو بیشتر دوست داری؟ کدومشون به نظرت خشگلترن؟ تیره رنگا یا روشنا؟؟؟ اهه اهه میدونید چی گفت ؟ خشگلم جواب داد :"همه لباسات قشنگن ، همشون بهت میان" . منم تو دلم بلند بلند (جوری که جیگرم نشنوه) گفتم : ممممممممممممماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا . مگه میشه تمام لباسای آدم بهش بیاد . نه توروخدا شما بگید آخه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟ حداقلش اینه : رنگهای روشن (یا مثلا تیره) بیشتر بهت میاد . . . . . . .

نتیجه گیری اخلاقی :

به نظر شما جیگرم به من بی اهمیته یا از بس دوستم داره نمیخواد دل منو بشکنه ؟؟؟؟ و این در صورتیه که من همیشه کوچکترین اشتباهاتش رو بهش گوشزد میکنم و حتی بهش میگم باید این مورد رو رفع کنی (اگه رفع نکنه زمین و زمان رو بهم میدوزم)


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/15:: 1:48 عصر     |     () نظر

یه روز دوباره تو اون روزای کزایی، من و عشقم قرار گذاشتیم و رفتیم اون خونه کرج.. هوا خیلی سرد نبود! عشقم با خودش مشروب آورده بود. بازم کلی شادان و خندان رفتیم اونجا. غروب رسیدیم. کلی همدیگرو بوسیدیم و ... بعد حدود ساعت 11 پاشدیم بریم بیرون یه رستوران خوب پیدا کنیم و شام بخوریم.

سریع حاضر شدیم و راه افتادیم. خیابونا خلوت بود. کلی باهم می گفتیم و می خندیدیم. یادمه دنبال یه رستوران خوب می گشتیم که عشقم کی گفت همین جاها دیده و میدونه غذاش خیلی خوبه! یادم نیست شعبه کدوم رستوران معروف بود. همینطور که خیابونا رو بالا و پایین می رفتیم، یهو، اون طرف خیابون یه رستوران دیدیم که ظاهراً خوب به نظر می رسید. داخلش کاملاً پیدا بود، ما هم که از هیچ چیز ابایی نداشتیم، راست رفتیم جلوش پارک کردیم و رفتیم داخل. چه کبابی! چه نونی! چه دوغی! کلی خوردیم و به به چه چه کردیم. اسم رستورانه یادم نیست، مثل سفره خونه ها، میزای سنتی داشت که رفتیم روشو نشستیم. عکس یارو صاحب اصلی مغازه هم که رستورانم به اسمش بود ، به دیوار زده بودن. ما کاملاً راضی و خوشحال و با شکم پر، از رستوران اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و شهرو که کاملاً غریب بود تماشا می کردیم. یهو یه تابلو روشن دیدیم که روش نوشته بود: انواع مانتو ، پالتو و .... مغازش از خیابون یه عالمه پله می خورد و به یه زیرزمین (فکرکنم!) بزرگ می رسید. باز بود! ساعت 12:30 شب! عشقم بدون اینکه به من بگه، ، کشید کنار و نگه داشت، گفت بریم ببینیم چی داره! همین که سر پله ها رسیدیم، دیدیم اداخل دارن دیوار رنگ می کنن!!! گفتن: آقا تعطیله! تعمیرات داریم!

 اهه اهه اهه، من مانتو و پالتو و ... می خوام !!!!

برگشتیم خونه، لباسامونو عوض کردیم، من سردرد نسبتاً شدیدی داشتم. وقتی رستوران بودم، یه قزص مسکن خورده بودم. یه خورده بهتر شده بودم و دوباره اول شب(!) حدود ساعت 2- 2:30 ، که دیگه می خواستیم بخوابیم، یه مسکن دیگه خوردم. قرار بود ما فردا صبح زود بیدار شیم و بریم تا با تاخیر 2-3 ساعت به سر کارمون هم برسیم. آخه همیشه که نمی شه پنجشنبه ها رفت و شب و نیامود خونه، مامانمینا می کشتنمون! از اونجایی که آبگرمکن زمان نیاز داشت تا گرم بشه، ما شب آبگرمکنو روشن کردیم که فردا آب داغ داغ باشه. آبگرمکن کنج آشپزخونه و نزدیک پنجره بود. من دیشب یه کم بوی گاز آبگرمکن به مشامم خورد و حس کردم آشپزخونه یکم بو گرفته، پنجره رو یه کمی باز کردم، و از قضاء یادم رفت ببندم.  صبح خیلی زود، با سردرد فراوان و با ناز کشیهای فراوان عشقم بیدار شدم. سرم به قدری درد می کرد که که نمی تونستم تکون بخورم. عشقم کلی ماساژم داد، هی بلند می شد و اون طرف می افتادم. یهو حالت تهوع شدید بهم دست داد و کلی بالا آوردم.

عشقم همواره تو دستشویی کنار من بود و دست و رومو می شست. سرم وحشتناک سنگین بود. رفتم روی یه کاناپه 3 نفره دراز کشیدم. عشقم اومد کنارم و منو بغل کرد و یهو شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. انگار حال اونم بد بود!

(ما یه حرفایی داریم که بعضی وقتا عشقم با من میزنه و تو این حرفا همیشه هردوی ما حسابی گریه می کنیم. این حرفا توی شرایط خاص زده می شن: وقتی مستیم، یا عشقم مسته، وقتی مشکلی پیش میاد که مارو مجبور میکنه به جدایی فکر کنیم و ...)

عشقم شروع کرد به گفتن اون حرفا و ما هردو به شدت زدیم زیر گریه! نمی فهمیدم ، ما که مست نبودیم!

یه خورده بعد عشقم دوید به سمت دستشویی و بالا آورد!!! من دویدم کنارش، آب و باز کردم و یه کم دستاشو خیس کردم، یهو نشستم و خودمم بالا آوردم!!! عشقم فکر کرد من رفتم و تنهاش گذاشتم! ( کجایی عزیزم؟؟) برگشت دید به به منم نشستم و دوباره دارم بالا می آرم! 

الهی من فدای نازنینم بشم، خودشم از اول صبح حالش حسابی بد بود و به رو نمی آورد که من ناراحت نشم. آخه می خواست فقط خودش ناز منو بکشه و من نفهمم که حالش بده! آخه دلبندم خیلی قویه!

رفتم یه دوش بگیرم! همینکه آب به سرم خورد ، حالم بد شد. در بسته بودم. انگار به عشقم الهام شد، یهو دوید اومد درو باز کرد، همه جارو کثیف کردم و عشقم شروع کرد به شستن من! همه بدنم و آب کشید و اطراف حموم و تمییز کرد.

فحش بود که به رستوران دیشبیه میدادیم! حتماً کباباش مسموم بوده! دلیل دیگه ای نداشت که ما هردومون حالمون بد شه! من یکه حالم بد بود، ولی سردرد که مسری نیست!!! با بدبختی پا شدیم و بزور لباس پوشیدیم که راه بیفتیم بریم تهران. ناسلامتی قرار بود بریم سر کار، من با هزار مصیبت یه اس ام اس به اون مدیر ... دادم که حالم بده و امروز دیرتر میام!

رفتی پایین توی پارکینگ، عشقم حالش خیلی بد بود ولی فداش بشم، هیچی بهم نمی کفت و سعی می کرد ازم مخفی کنه. تو پارکینگ دوباره بالا آورد. اول عشقم، بعدشم من!

ولی به طور کل وقتی بیرون اومدیم حالمون بهتر شد. صبحونه یکم نون و پنیر و عسل و چای آماده کرده بودیم (عشقم نه من) ولی هیچ کدوم نتونستیم چیز زیادی بخوریم. به هر حال دیگه معده هردومون کاملاً خالی بود!

یه راست رفتیم و سراغ یه درمانگاه و گرفتیم و خودمونو به دکتر رسوندیم. منش هم که دید اورژانسی حالمون بده، معطل نکرد و صاف رفتیم پیش دکتر.

دکتر تا مارو دید و شرح حال ما رو شنید، گفت : گاز گرفتگیه! هردوتون دچار گازگرفتگی شدید شدین! شانس آوردین که زنده این! سریع بخوابین ، باید سرم بهتون وصل بشه!

تنها چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردیم! چقدر خدا بهمون رحم کرد! عشقم هی منو می بوسید که اگه تو اون پنجره رو باز نمیذاشتی تا حالا حتماً مرده بودیم! هی می بوسید و می گفت: تو جونمونو نجات دادی.

الانم که یادم می افته همه تنم می لرزه! خدایا فدات بشم، چطوری باید تو رو شکر کنیم؟ چقدر بهمون رحم کردی؟ هیشکی نمیدونست ما اونجائیم، هر کدوم رفته بودیم مثلاً ماموریت! چه آبرویی ازمون می رفت! قربون خدای مهربون خودم و عشقم بشم.

به دکتر گفتیم خونه یکی از اقوام مهمون بودیم. گفت: سریع به بقیه اعضای خونه بگین که خونه رو خالی کنن! گفتیم: چشم!

عشقم دوید و رفت همه چیزایی که دکتر واسه من نوشته بود و از داروخانه تهیه کرد و آورد داد به پرستار تا سریع سرم منو وصل کنن. وقتی همه چیه من خوب و مرتب شد، و عشقم اومد بالای سرم و چند تا بوسم کرد و خیالش راحت شد، رفت و سرم خودشو براش وصل کردن. منم که سرمم تموم شد رفتم قسمت تزریقات مردانه که جز نازنینم کسی نبود نشستم. دکتر اومد و گفت که منم رو تخت اونوری دراز بکشم و استراحت ککنم و شروع کرد به توضیح اینکه چه خطری از سرمون رد شده! وقتی دکتره رفت منم خودمو به عشقم رسوندمو چند بار بوسیدمش. عشقم 2تا آمپول مسکن سردردشو نزد! چند بار بهش گفتم که بزن ، گفت: نه، نمی خواد، الان سرم خوبه، اگه درد گرفت میرم یه جایی میدم بزنن!

یادم رفت یه چیزو بگم: من که زیر سرم بودم به همون مدیر بدم (که دوسش ندارم) زنگ زدم و گفتم حالم انقدر بده که الان زیر سرمم! و نمی تونم امروزو بیام! هیچم دروغ نگفتم!

توی راه ، خواب و سردرد و تو چشای عشقم می دیدم! ولی همه رو از من مخفی می کرد و میگفت که خوبه خوبه! تمام راه هی خدارو شکر می کردیم و به صاحب خونه فحش میدادیم. با اون خونه درست کردنشون. و همین خاطره دلیلی شد بر اینکه ما همیشه از خونه کرج بدمون بیاد و دلمون نخواد اونجا بریم.

الهی فدات بشم که همیشه اینهمه قوی هستی و کوچکترین ضعفی به خودت راه نمی دی! ولی باید همه چی رو به من بگی نازنینم، حتی اگه مطمئن باشی نمیتونم واست کاری بکنم. مثل من که همه چی رو خیلی زود و بدونن قافیه و مفصل واست تعریف می کنم!

اگه اشتباه نکنم یه جایی طرفای دهکده المپیک بودیم که دیگه عشقم سردرش به اوج رسیده بود و گفت که یه درمانگاه پیدا کنیم آم÷ولامو بزنه. یه جایی پیدا کردیم، وسطای یه کوچه بود، پله می خورد می رفت بالا، ولی قبول نکردن بدون نسخه آمپول مسکن بزنن!!! ( ادعامون میشه مملکت داریم، فرق یه آمپول پیروکسیکام و با یه آمپول مثلاً دیزپام، یا مخدر نمیدونن چیه! آخه آدم میاد معتاد آمپول پیروکسیکام می شه؟؟؟؟) وقتی اومدیم بیرون، عشقم گفت: تو مستقیم برو خونه، منم میرم شرکتمون. یه سری به کارام بزنم. اگه حالم بدتر شد، یه کاری می کنم. نگران نباش عزیزم.

یه آژانس گرفت و منو فرستاد خونمون. خودشم رفته بود محل کارش، و از آنجا که ناهار نخورده بودیم، یه پرس کامل غذا که تو دفترشون بود (فکر کنم لوبیا پلو بود) خورده بود. خودش می گفت یه عالمه خورده بود. بلافاصله رفته بود خونه و از اون جا دوباره رفته بود درمانگاه و مسکن بهش تزریق کرده بودن.

منم بابامینا یه خورده کباب واسم درست کردن، خوردم و گرفتم تخت خوابیدم. به خانوادم نگفتم چرا ولی گفتم تو راه حالم بد شد و یه سرم بهم زدن. همین.

عشقم این ماجرا رو واسه همون دوستش که دوست صاحب خونه بود، تعریف کرده بود، یارو گفته بود: عجب! منم یکی دوبار حالم بد شده ولی نفهمیدم چرا و هیچ وقت هم دکتر نرفتم!

عشقم همین ماجرا رو واسه اون دوست نازنینش که عزیز هردومونه هم تعریف کرده بود و بعدها فهمیده بود که اون دوست جونش واسش به عنوان صدقه، یه قربونی داده بود..

اگه اشتباه نکنم، من و عشقم دیگه هیچ وقت اون خونه نرفتیم! حتی وقتی خیلی دلمون می خواست باهم باشیم.

بازم لعنت بر حسن ....!!! مگه نه عشقم! همش تقصیر اون بود!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:52 عصر     |     () نظر

یه روز من به خونه گفته بودم که ماموریت میرم شهرستان، واقعاً هم رفتم ولی قرار نبود شبو اونجا بمونم، من حدود ساعت 7 رسیدم تهران، ولی از اونجا که عشقمم خودش شهرستان بود و دیرتر از من به تهران رسید، حدود ساعت 9:30 اومد ترمینال 6 فرودگاه مهرآباد، دنبالم. پائیز بود، هوا کاملاً بارانی بود، هوای من و عشقم بود. نمیتونم بگم چقدر بهمون خوش می گذشت و چقدر ما خوشحال بودیم. هیچ کس نمی دونست که ما هر کدوم الان واقعاً کجائیم و این به شادیمون بیشتر دامن می زد. آخه وقتی آدم یه رازی داره که هیچکس ازش خبر نداره، اون موضوع خیلی ارزش پیدا می کنه. ما دوتا شادی کنان و ترانه خونان (بله، عشقم انقدر صداش خوشگله که حد و حساب نداره) می رفتیم. یادمه عشقم کلی ترانه های خوشگل و دوست داشتنی خوند. منم مجبور کرد که واسش بخونم، ولی من نه اینکه همیشه با صدای زیر می خونم، یعنی من همیشه فقط واسه خودم میخوندم و نمی خواستم با صدای بلند بخونم. ولی عشقم مجبورم میکنه با صدای خودم بخونم به این خاطر ، اهه اهه، میگه صدات تو دماغی شده!!! ما مفصل مفصل واسه همدیگه از خاطره های بچگیامون می گفتیم و از بارون زیبا تو دل شب، عشق می کردیم. و عشقم بی پروا دم به دقیقه منو می بوسید! انگار نه انگار که ما تو ایرانیم و اصلاً تو این دنیا داریم زندگی می کنیم.

یه خیابون فرعی بود به سمت گلشهر بابد از اون مسیر می رفتیم، ولی انقدر گرم خوشیمون بودیم که نفهمیدیم اونجارو کی رد کردیم! یه آن سر از "بهشت سکینه" (!!!) درآوردیم ! زدیم زیر خنده که : آخ جون، گم شدیم! ( من هروقت که با عشقم تلفنی صحبت می کنمی و عشقم یهو میگه: آخ اشتباهی رفتم، خوشحال می شم و میگم : آخ جون، آخه اینطوری عشقم دیرتر به مقصد میرسه و من فرصت بیشتری دارم که باهاش حرف بزن!) خلاصه با کلی عشق و شادی دور زدیم و اگرچه دو سه بار دیگه اشتباهی رفتیم ولی بهمون خوش گذشت. ساعت حدود 12 شب بود که تازه رسیدیم اون خونه هه! رفتیم بالا . هیچ نمیدونم (یادم نیست!!!!) شام چی خوردیم. ولی کلی با هم خوشگذروندیم.  

یه بار اولین بارایی که می رفتیم کرج، تو خود کرج رفتیم یه نان داغ-کباب داغی، یه پرس کباب خیلی خوشمزه آوردن. یادمه تو مغازش، تمام در و دیوار پر بود از عکسای یه کشتی گیر (یا ورزشکار دیگه) که انگار خیلی جوون مرده بود ! داستانشو خوندم. انگار توی یه دعوا یا درگیری کشته شده بود.

خلاصه بگم براتون، ما تا نزدیکیای صبح تو خواب و بیداری بودیم. یکی دوبار عشقم لحظه ای خوابید و یه جمله عجیب و غریب گفت درحالیکه من داشتم واسش یه داستان مفصل تعریف می کردم. بعد بلافاسله عشقم خودش سعی میکرد جملشو درست کنه ولی من که فهمیده بودم، و یهو میزدیم زیر خنده و قاه قاه می خندیدیم. فرداش صبح، چای   گذاشتیم و یه صبحانه مفصل با عشقم خوردیم. بازم کلی ماچ و بوسه و عشق بازی تا بعد از ظهر. (عشقم راست میگه، خاطراتمون که ازش میگذره، کم کم جزئیاتش از یادمون میره!) بعد از ظهر راه افتادیم به سمت خونه، همچنان شادان و خندان.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:51 عصر     |     () نظر

همانطور که تو خاطره های قبل گفتم، پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت ! و گفتم که باعث و بانی این مسئله یه دوست دیگه ای به اسم حسن . . . بود که عشقم همیشه میگفت: لعنت بر حسن ... و جد و آبادش !

تو این روزا ما اما خوب، دلمون میخواست باهم باشیم! مثل همه عاشق معشوقای دیگه ! دنبال یه جای دیگه بودیم. یکی از دوستای عشقم، البته دوست دوستش، یه خونه داشت تو کرج! من اونجاهارو اصلاً نمی شناختم ولی بعدها به عشقم میگفتم که از کجا بریم !!!

یخورده زیاد خیابون پس خیابون بود . . . ولی عشق ما رو مستقیم به اونجا می برد. سر راه کلی خرید می کردیم: بستنی، چیپس، عسل-خامه-پنیر و شیر برای فردا صبحونمون و ... . هروقت می رفتیم اونجا یه شبو می موندیم ؛ خوب اینهمه راه ! نمی شه زود برگشت که ! ولی اون خونه هه خیلی کثیف بود، به دل هیچکدوممون نمی نشست، 2 تا اتاق خواب داشت و یه حال قشنگ. مدل خونه خوشگل بود ولی کثیف نگهش داشته بودن.  یه اتاقش مشرف به بالکن بود. اتاق دیگه که ما اغلب اونجا می خوابیدیم، دنج تر و البته گرمتر بود. رادیاتورو روشن می کردم و پرده هاشو میکشیدم. پرده! چه پرده هایی، عشقم یادته! مدلش که معلوم نبود چون یه تیکه اش پاره شده بود، از پایین جمع کرده بودن انداخته بودن بالای میله اش! عشقم میگفت شبیه دامن .... شده!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:48 عصر     |     () نظر

پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت و البته مرتب دنبال خونه می گشت. با هم قرار میذاشتیم و هی تو خیابونا می چرخیدیم. یا کوه می رفتیم و آش می خوردیم، یا کرج خونه دوستش می رفتیم که اونجا هم ماجراهای خودشو داره که من اگه وقت کنم (!!!!) باید بنویسم. . .

یه بار خیلی وقت پیشا تو همون روزا رفته بودیم جاده امامزاده داوود، یکی از این رستورانهای تو راهی خیلی باصفا ، که دورهر تخت چادر کشیده شده بود و تقریباً داخلش دیده نمی شد، نشستیم،  یه  پرس جوجه گرفتیم و چای. همراه جوجه، زیتون پرورده خیلی خوشمزه، ماست موسیر، دوغ محلی فوق العاده و نون سنگک تازه؛ وهمراه چاییمون، نبات چوبی و گردو و خرما آوردن. یادمه اونروز یه کم عجله داشتیم، حالا چیکار داشتیم درست یادم نیست (فکر کنم عروسی فامیلای عشقمینا بود و میخواست زودتر بره اونجا). رستورانه خیلی هم خلوت بود! من و عشقم کلی همدیگه رو بوسیدیم و چون جای ما از هیچ طرفی دید نداشت و ما هم خیلی وقت بود که با هم نبودیم، و البته تقریباً تازه با هم آشنا شده بودیم(!) هردومون یه حس خوبی داشتیم. البته فقط همدیگرو می بوسیدیما نه هیچ کار دیگه ای، خوب بالاخره هی گارسونا می اومدن و می رفتن! کم کم به یمن خوش قدمی ما، اونجا هم شلوغ شد. اونشب خیلی کوتاه بود اما خیلی خوش گذشت، مخصوصاً من که اولین بارم بود یه همچین جائی می رفتم. انصافاٌ غذاشم خیلی خوب بود.  

اما ...

یه روز دوباره خیلی دلمون هوای اونجارو کرد، تاریخ درستش یادم نیست؛ ولی فکر کنم از روزهای سرد زمستان بود . اونروز بعداز ظهر، یعنی بعد از شرکت، عشقم اومد دنبالم، اینبار وقت بیشتری داشتیم. مستقیم رفتیم جاده امامزاده داوود، ولی نه همون رستوران قبلی، گفتیم: فرقی نداره که ! همشون مثل همن! بریم تو یکی از همینا! ماشینو بالا پارک کردیم و از یه عالمه پله رفتیم پایین. اینجا دور هر تخت نایلون کشیده بودن و یه اجاق کوچولو واسه گرما دهی گذاشته بودن! خیلی بد بود که همه جا دیده می شد، البته کنار ما هیچکس نبود و ما از اتاقای بغلی دیده نمی شدیم (چون هیچکس توشون نبود). ولی روبرومون، یه سکو بود یعنی یه بلندی بود که روش دستشویی بود، ما خودمون نمی دونستیم: تمام کسایی که میرفتن اون دستشوییه، اتاق مارو کامل می دیدن. ما هم، کاری نمی کردیم که، فقط نشسته بودیم و پاهامونو دراز کرده بودیم و لبامون از هم جدا نمی شد ! خوب مگه چی میشه؟؟؟ هرکی کسیو دوست داره می بوسه! خودشون اینکارو نمی کنن؟؟؟؟!!!! همانطور که همیشه می گم،‌ به یمن خوش قدمی ما کم کم رستوران رو به شلوغی می رفت.

اتاق کناری ما 5-6 تا دختر و پسر جوون اومدن و یه راست رفتن سراغ قلیون. منو عشقم یه غذا گرفتیم (فکر کنم اونم جوجه بود!) و سریع خوردیم. اصلاً هم خوشمزه نبود! بعد که دوباره همدیگرو می بوسیدیم،‌ یهو صاحب رستوران اومد! صاف اومد سراغ ما ! راستش اصلاً دلم نمی خواد اونروزو به یاد بیارم. کلی دعوامون کرد که: خجالت بکشین!‌اینجا خانواده رفت و آمد می کنه و .... . ما هیچی نگفتیم. خودش ادامه داد که مردمی که از اون بالا رد میشن اومدن و گزارش دادن!

ما هم سریع وسائلمونو جمع کردیم و اومدیم حساب کتاب کردیم و اومدیم بیرون. از اون بالا که میخواستیم سوار ماشین بشیم یه نگاهی به پایین انداختیم،‌دیدیم که به به!‌اتاق ما ازین بالا هم کاملاً پیداست . . . کلی فحش و بد و بیراه به صاحب رستوران دادیم و دیگه هیچ وقت دلمون نخواست که بریم جاده امامزاده داوود ! ولی اونروزا هردومون خیلی خیلی اعصابمون خورد شده بود.

(لعنت بر حسن ...) معنی این جمله رو فقط عشقم میدونه.

آخه عشقم یه دوستی داره به اسم حسن . . . که اونروزا اون باعث شده بود که بدون خونه باشه!

عشق نازنینم،‌ بیا یه بار دیگه بریم اون رستوران اولیه، ‌فقط بریم شام بخوریم و زود برگردیم. باشه عزیزم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/8:: 8:9 عصر     |     () نظر

جمعه 25 دیماه 88: اولین بار که اسکی رفتیم . . .

از چند روز پیش در این مورد همش با هم حرف می زدیم. عشقم قول داده که منو با خودش می بره اما من اصلاً باور نمی کردم. خیلی خیلی دلم میخواست یه بارهم شده برم اونجا ! برم و خودم از نزدیک تجربه کنم. لوازمی نداشتم ولی عشقم گفته بود چطوری می تونم همشو تهیه کنم. قرارمون ساعت 8 صبح بود ولی قرار بود تا نیمه راهو خودم برم و اون بالا به هم برسیم: یعنی ایستگاه 3 توچال. آره،‌داشتیم می رفتیم اسکی . . .

من ساعت حدود 7:45 رسیدم توچال، مستقیم رفتم مدرسه اسکی،‌اونجا شلوار اسکی، ست کامل اسنو برد،‌عینک و دستکش کرایه کردم،‌خودم کاپشن داشتم!‌یعنی کاپشن خواهرم بود ولی خیلی گرم بود و فهمیدم که با همین می تونم برم اون بالا. خیلی ذوق زده بودم!‌ سریع لباسامو عوض کردم و بردمو برداشتمو و رفتم توی صف تلکابین. یادم خیلی شلوغ بود و خیلی طول کشید نوبت من بشه. تمام مدت که تو صف بودم چشمم می چرخید که عشقمو پیدا کنم. یه دفعه دیدمش!‌چهرش خیلی متفاوت شده بود با لباس و کلاه اسکی!‌ وقتی اومد خیالم راحتتر شد. همین که نوبت من شد، عشقم خودشو رسوند به من! من خیلی از عشقم جلوتر بودم ولی اون که تو صف نمیمونه،‌تو صف زد و اومد کنارم و ما باهم سوار تله شدیم و خیلی سریع شروع کردیم با هم حرف زدیم. ایستگاه 5 پیاده شدیم،‌ دستای همو گرفتیم و سوار تله ای شدیم که به سمت ایستگاه 7 می رفت. از دیدن کوهها توی اون ارتفاع لذت می بردم،‌ و از برفهای دست نخورده روی صخره ها احساس خوبی داشتم. یواشکی با عشقم روبوسی کردیم. از پایین بیسکوییت و شیرکاکائو خریده بودم . توی تله شروع کردیم با هم خوردیم. اگه درست یادم باشه،‌یه زن و مرد با ما هم تله ای شده بودن. توی تله کابین،‌شالمو در آوردم و کلاهمو سرم گذاشتم. عینکمم گذاشتم روش،‌ دستکشامم پوشیدم. سردی هوارو کاملاً حس می کردم. آخرین بوسه هامو با عشقم کردیم.  لحظه اولی که رسیدیم اون بالا خیلی مهیج بودم. مستقیم رفتیم به سمت پناهگاهی که مربی های اسکی اونجا بودن و عشقم برام 2 ساعت آموزش اسکی با یه مربی گرفت. خودشم گفت که میره یه کم اسکی کنه.  گفت میام بهت سر می زنم. من اما با مربی پشت اون پناهگاه رفتیم و شروع کرد به آموزش دادن!‌ با انرژی شروع کردم و خیلی سریع همه آنچه می گفت گرفتم. عشقم اومد پیشم تا ببینه چه می کنم. خیلی سریع راه افتادم و عشقم خیلی تشویقم کرد. نمی دونم چی شد یهو جا زدم. هر چی سعی می کردم نمیتونیتم ختی بلند شم!‌ خیلی خودمو عاجز دیدم. دیگه نمی تونستم بلند شم!‌هر چی مربیه گفت انجام دادم ولی نمیتونستم !!! آخر سر خودش کلافه شد و یه جورایی با تحقیر گفت : اول باید بلند شدنو تمرین کنی!‌!! وقتتون هم تموم شده !‌و رفت سراغ شاگردای دیگش. خیلی بهم برخورده بود ولی نمی خواستم دلگیر باشم. عشقمم همین موقع اومد سراغم و با هم رفتیم که تمرین کنم. اونجا ،‌ توی پیست،‌ کم کم راه افتادم و به قول نازنینم خیلی هم خوب و زود راه افتادم.

دم تلسیژ با هم قرار میذاشتیم و باهم سوار می شدیم. من یه خورده هم آجیل با خودم داشتم که با عشقم دوتایی توی هر سفر برگشت به بالا می خوردیم. البته عشقم مثل همیشه منو تغذیه می کرد:‌پسته و بادام برام پوست می کند و توی دهنم میذاشت. و ما کلی باهم می گفتیم و می خندیدیم.

توی مسیر من هی می خوردم زمین،‌ عشقم میومد کنارم دستمو بگیره بلندم کنه ، یه ماچم می کرد و می رفت. توی تلسیژم که نگو هی ماچ، بوس،‌ماچ،‌بوس . . . ،‌مردمی که از روبر میومدن،‌ عشقمونو تشویق می کردن!‌ یکی دو بارم ازون پائین کسایی که اسکی می کردن و میدیدنمون،‌سوت می زدن و دست تکون می دادن!‌ اما ما که یواشکی و کوچولو همدیگرو بوس می کردیم،‌چطوری میدیدن؟؟؟!!!

با هم رفتیم هتل توچال و سیب زمینی سرخ کرده خریدیم. خیلی چسبید. فکر کنم عدسی یا تخم مرغم داشتیم. دسشوییعم رفتم.

و سرانجام با کلی عشق و لذت از یه تجربه عالی و جدید ،‌ با هم برگشتیم پایین.

صدتا خاطره از روزای اسکیمون داریم که حالا به مرور زمان می نویسم.

عشقم هیلی وقت نداشتم ،‌اگه هر موردی میخوای به اینا اضافه کنی،‌ واسم بنویس .

فدای تو عزیز نازنینم بشم من!

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/26:: 5:21 عصر     |     () نظر

وای عشقم،‏یاد یه خاطره افتادم، می خوام بنویسم تا همه لذت ببرن!

 26 شهریور 89 :  عروسی یکی از بهترین دوستام بود توی یه باغ تو لواسانات،‏من یه لباس خوشگل دکلته ماکسی پوشیده بودم،‏موهامو شنیون کرده بودم و یه کم آرایشم داشتم  ،‏که عشقم می گفت خیلی خوب شده بودم،‏

من ساعت حدوداً 8:10 رسیدم اونجا و با دوستای دیگه دور هم جم شده بودیم و میزدیم و می رقصیدیم. بعد باهم رفتیم بیرون و یکمی هم مشروب خوردیم که البته من جداً کم خوردم! عشقم حدود ساعت 9:00 اومد دنبالم، حتی شام نخورده بودم در حالی که عروسی بهترین دوستم بود و من فقط حدود 1 ساعت بود که رسیده بودم . اما ما دو تا کلی برنامه داشتیم: میخواستیم اول بریم یه بادبادک هوا کنیم!!! بعدشم کلی خوشگذرانی کنیم. آخه قرار بود اونشب من پیش عشقم بمونم. شب بود و مطمئناً خیلی هم خوش میگذشت اگه می رفتیم بادبادک هوا کنیم. از لحظه ای که اومد و من سوار ماشینش شدم شروع کردیم به بوسیدن همدیگه تا به خیابون اصلی رسیدیم. عشقم نگه داشت و 2 تا بلال خرید؟ چقدر خوشمزه بود اگه من دسشویی نداشتم! آخه نمی تونستم خودم و نگهدارم. راه افتادیم تا یه رستورانی چیزی پیدا کنیم. یه دفعه یه تالار عروسی دیگه دیدیم، منم که لباس مناسب مهمونی تنم بود، ولی  ساعت 11 معمولاً عروسی ها تموم می شن خصوصاً توی تالارها! بلالمو گرفت و انداخت دور. گفتم میخوامش،‏گفت: عزیزم یکی دیگه واست می خرم  که البته ما دیگه بلال فروشی ندیدیم و دیگه هم نخرید! (الان میخوام بریم واسم بلال خوشمزه بخر! اهه اهه  اهه )

دنده عقب اومد و یهو پیچید تو محوطه مجتمع که خیلیم بزرگ بود! نگهبانی دنبالمون دوید و عشقم بهش دست تکون داد! بی آنکه ماشینو نگه داره!!! و کلی باهم خندیدیم. چشممون دنبال یه دسشویی بود که یهو عشقم به سمت یه پارکینگ بزرگ رفت که کلی ماشین توش بود با یه ماشین عروس! جلوی سالن چندتا آقا ایستاده بودن! چپ چپ نگامون کردن!؟؟؟ (حتماً‏با خودشون گفتن اینا فامیل عروسن یا داماد؟؟؟)

به من گفت: برو عزیزم،‏زود برگرد!

رفتم از آقایون پرسیدم: سالن خانمها از کدوم سمته؟ با تعجب بسیار نگاهم کردن و گفتن: از این طرف!

منم رفتم انگار نه انگار که هیچکسو نمیشناسم. از بین کلی آقا و خانم که اول سالن اصلی جم شده بودن گذشتم و یکراست رفتم داخل سالن زنانه. همون اول سالن دیدم که رختکن و دستشویی کنار همن. یه عالمه آدم همینطوری بهم ذول زده بودن! همه داشتن لباس عوض می کردن! (این کیه؟ از اول مراسم کجا بود؟)‏آخه لباسم خیلی متفاوت بود!!! و البته خیلی قشنگ! مگه نه عشقم؟؟؟

خلاصه خیلی زود برگشتم! و یک عروسی با چشم متعجب دنبال من و عشقم موند. سوار ماشین شدم و اومدیم بیرون و شروع کردیم به خندیدن!

هنوزم که یادمون می افته کلی میخندیم.

دنبال یه خیابون خلوت بودم که لباسمو تو ماشین عوض کنم و بریم بادبادک هوا کنیم! اما نشد،‏و ما تصمیم گرفتیم که بریم خونه عشقم و اونجا عوض کنم که هم عشقم لباسمو ببینه و هم راحت بریم بیرون. من زودتر رفتم اما بعد از چند دقیقه که نازنینم اومدبالا ،‏منو بغل کرد و کلی بوسید و گفت: « ماشینو آوردم تو پارکینگ! مگه ما چقدر وقت داریم؟؟؟» گفت: بزار چندتا عکس ازت بگیرم ولی باوجودیکه گوشیش خیلی خوب بود،‏ما حس کردیم عکسام خوب نشده و همشو پاک کردیم!(حیف!)

اون شب ما شام نخوردیم و البته گرسنه نموندیم چون عشقم کلی هله هوله آماده داشت. از اونجایی که دهنم یه کم بوی مشروب میداد و عشقم خیلی بوشو دوست داشت، 2-3 تا آبجو آورد و با میوه و آحیل و غیره مشغول شدیم . آنقدر خورد که مست مست شد! و تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم و همدیگرو بوسیدیم. صبح خیلی زود هردو باید می رفتیم سر کار.

ظالمانه نبود ؟؟؟‏ما باید فرداش حداقل تا 10 صبح می خوابیدیم. مگه نه؟؟؟

ولی عجب شبی بود !!!

عشقم به یاد اون شب :

‏بببببببببببببببببووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسس


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 10:51 صبح     |     () نظر