• وبلاگ : حرفها و خاطره هاي من و عشقم
  • يادداشت : عاشوراي 90
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + باران 
    سلام. نميدونم چيزي رو که ميخوام بگم، باور مي کني يانه؟ ديروز دم ظهر ما باهم سوار ماشين شديم که بريم خونه بابمينا و اونارو هم بيرون ببريم. همه خيابونا بسته بود، همچنان که تو ماشين نشسته بوديم و موج 90 راديو ايران و گوش مي کرديم، يهو اذان ظهر به افق تهران و مستقيم از حرم حضرت معصومه شروع شد! قلبم وايساد! خدا ميدونه چه حالي شدم! يه لحظه مطمئن شدم تو اونجايي! فقط خدا ميدونه که چه حالي پيدا کردم! اشکم جاري شد، و قلبم باهمه وجود تير کشيد. حتي شک هم نداشتم! نجواي تو رو خوب شنيدم. باور کن جدي ميگم! خداگليمون خوب ميدونه که حتي يک کلمه دروغ نميگم . . . تمام اذان و دقيق گوش کردم و اشک ريختم.
    انقدر توي ترافيک مونده بوديم که ديگه دير رسيديم خونه بابااينا و ديگه بيرون هم نرفتيم. ولي من مطمئن بودم تو اونجايي! منم ياد پارسال افتادم!