روزي من و خدا در ساحل دريا قدم ميزديم .
در پشت سر ما دو جفت پا روي ماسه ها ديده ميشد.
و من با او در افق، صحنه هاي مختلف زندگي ام را به نظاره نشسته بودم.
اما در لحظات سخت و طاقت فرسا متوجه شدم که تنها يک جاي پا روي ماسه هاست !!؟
از خدا پرسيدم: چرا در اين لحظات و در اوج نياز، تنهايم گذاشتي؟
گفت:در اين لحظات، به اين دليل تو تنها يک جاي پا ديدي که من تو را بر شانه هايم حمل مي کردم