• وبلاگ : حرفها و خاطره هاي من و عشقم
  • يادداشت : پيرمرد عاشق
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + عشقت 
    در جواب آقا پدرام گل:

    روزي من و خدا در ساحل دريا قدم ميزديم .

    در پشت سر ما دو جفت پا روي ماسه ها ديده ميشد.

    و من با او در افق، صحنه هاي مختلف زندگي ام را به نظاره نشسته بودم.

    اما در لحظات سخت و طاقت فرسا متوجه شدم که تنها يک جاي پا روي ماسه هاست !!؟

    از خدا پرسيدم: چرا در اين لحظات و در اوج نياز، تنهايم گذاشتي؟

    گفت:در اين لحظات، به اين دليل تو تنها يک جاي پا ديدي که من تو را بر شانه هايم حمل مي کردم