سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که القای حکمت می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

14 آبان 89

وای نمیدونین چقدر لذت بخشه انتظاری که آدم قبل از رسیدن به یارش داره؟؟؟

لحظه شماری میکردم تا برم پیش نازنینم،‌ آخه میدونین ما وقتی بهم می رسیم ساعت یهو حول می کنه و هر ساعت کمتر از 1 دقیقه می گذره! این عیناً‌ نظر هردوتای ماست ،‌پس واقعاً‌ صحت داره!

عشقم زودتر رسیده بود ،‌گوشت چرخکرده، برنج آماده، ‌لیمو، سبزی پاک کرده، میوه ( نارنگی و توت فرنگی)‌و پسته خریده بود. انار و سیب از قبل داشتیم. انارارو دون کرده بود،‌توت فرنگی ها رو شسته و تمییز کرده بود و کلی پسته تازه مغز کرده بود که من رسیدم. البته تو راه هی باهم صحبت میکردیم. قرار بود من کباب تابه ای درست کنم. پیازو خودم خریده بودم،‌تا رسیدم،‌کلی همدیگرو بوس کردیم. لباسمو عوض کردم و رفتیم تو آشپزخونه تا غذا درست کنیم.

در حین آشپزی اما، جیگرم از من دور نمی شد،‌همش میومد منو می بوسید و من می بوسیدمش و قربون صدقه هم می رفتیم. تا بالاخره غذا حاضر شدو من کشیدم تو بشقابا و میزو باهمدیگه چیدیم، سالنی که میز غذاخوری هم توشه،‌ پنجره های خیلی بلند و زیبایی داره که اگرچه پایینش خیابونه، اما منظره ای که روبرومونه،‌ یک باغ پر درخته خیلی قشنگه که نمیدونیم مال کیه و دورتر ها کوهها و کوهپایه های بسیار زیبا دیده می شه. (هر دو ما این خونه رو خیلی دوست داریم وکلی توش خاطره داریم)

اینا رو گفتم تا به اینجا برسم که ما غذامونو با کلی بوسه و البته با یه قاشق واسه هردومون شروع کردیم! (آخه به منم عشقم غذا میده ، من فقط سالاد،‌سبزی ،‌ماست و غیره سرو می کنم! تازه عشقم همش به من میگه: عزیزم ، یه کم غذا تو بجو،‏ ولی من همشو قورت میدم) داشتیم غذا می خوردیم ومی گفتیم و می خندیدیم که یهو تو باغ روبرو،‌کلی طوطی خوشگل و وحشی دیدیم که رو درختا نشستن و دارن یه چیزایی می خورن!‌ مثل قصه ها بود! من هیچ وقت اینهمه طوطی حتی تو فیلم ها هم ندیده بودم! انقدر جالب بود که ما را به سمتش به بالکن کشید،‌خصوصاً عشقم که حیوونا رو خیلی دوست داره،‌و بجز من عاشق طبیعتم هست، (البته من میدونم که طبیعت و بیشتر با من دوست داره نه اینکه تنها بره)

سر میز بعلاوه چند تا قوطی آبجو هم داشتیم که عشقم تو گیلاس می ریخت و کمی لیمو می چکاند توش و ما نوش جان می کردیم. البته هیچکدوم مست نشدیم، ‌زیاد نخوردیم.

غذای ما حسابی سرد شده بود و من قاشق قاشق غذا می آوردم میذاشتم تو دهن عشقم که رفته بود تو بالکن، دوربینشو از ماشین آورده بود و داشت هی عکس می انداخت. یکی دو روز دیگه عکسارو میذارم تا شما هم ببینین.

غذای سرد ما که تموم شد،‌طوطیها هم با چند دور چرخش دست جمعی کمی از ما دورتر رفتن و رو درختهای انتهایی باغ نشستن!

بلافاصله بعد از غذامون، عشقم منو بغل کردو برد تو اتاق روی تخت،‌ هی همدیگرو بوسیدیم.

یه خورده بعد من رفتم میوه هارو آوردم و باهم خوردیم و کلی حرف زدیم.

یهو عشقم دلش یه آبجو دیگه هوس کرد،‌رفت و با آبجو،‌لیمو و ماست برگشت.

یه بار که منو بوسید ماست و با قاشق برداشت و به تنم مالید و اونو لیسید و لذت می برد.

دست من موقع بریدن لیمو یه کم برید و خون اومد، عشقم دستمو بزور گرفته بود و میخواست خونشو بخوره! من هی بهش گفتم : نه!‌ کثیفه! اما عشقم که گوشش بدهکار این حرفا نیست ، بزور دستمو گرفت و یه کم خونشو خورد. می گفت : عزیزم خونت شیرینه،‌بازم بزار بخورم! . . .      

با هم دراز کشیدیم،‌کلی حرفای بزرگانه زدیم، و هردو مون گریه کردیم که اگه یه روز از هم جدا بشیم ،‌چیکار باید بکنیم؟ آخه ما خیلی خیلی خیلی همدیگرو دوست داریم. شما که نمیدونین! ما هیچکدوممون طاقت دوری همو نداریم.

همانطور که گفتم،‏خیلی زود روزمون تموم شد و عشقم منو یه جایی رسوند تا با آژانس برگردم خونه.

و دوباره اهه اهه اهه


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 5:29 عصر     |     () نظر