سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترین دانش آن است که سود بخشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

سلام عشقم، حالت چطوره؟

من خوبم، خوب خوب خوب، اما تو باور نکن! چیزیم نیست فقط یه کم زیادی دلم گرفته!

نمیدونم چرا ! دلم حسابی اشوبه. البته اصلاً مهم نیست. میدونم که نباید با تو اینطوری حرف بزنم، اما برای گفتن حرفام فقط تورو دارم. نمی شه که همیشه بخندم، همیشه پرشور باشم، یه وقتایی هم باید از درن ناراحت باشم. تا عمق وجودم.

نگو که تو هیچوقت اینطوری نمی شی، فرق من و تو اینه که تو خیلی توداری و من اما . . .

می بینی که همه مردما هم میگن! می گن: "آهای خانم، حرفاتو واسه خودت نگه دار."

ولی من نمیتونم. اصلاً اگه تو هم نمی تونی این همه آشفتگی منو بخونی، هیچ اسراری نیست. نخون! ول کن بزار یه گوشه وبلاگمون بمونه. منم هروقت فرصت کردم فایلامونو آرشیو کنم، پاکش می کنم.

عشقم امروز آخرین روز پاییز بود، آخرین روز پاییزیمون هم تموم شد . . .

 

حالا من فدات شم،‌ قربونت برم، ... بقیه شو فقط فقط یواشکی به خودت می گم عشقم.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/30:: 7:17 عصر     |     () نظر

یکشنبه 28 آذر 89

دیروز وقت دکتر داشتم. ساعت 7:15 شب. راس ساعت 5 یکی از دوستای قدیمیم اومد دنبالم و با هم رفتیم یه کافی شاپ نشستیم و شروع کردیم به صحبت در مورد روزهای قدیم و خبر از اینور و اونور و کار و غیره. ساعت 7:17 دقیقه منو رسوند دم مطب دکترم . (آخه من ماشین ندارم!!!) یه بیمار داخل بود و بعد از اون نوبت من بود ولی یه خانمی اومد و خواهش کرد که جلوتر از من بره داخل،‌چون حالش خیلی بد بود. منم قبول کردم. عشقم رفته بود باشگاه. قبل از رفتن بهم گفت که میاد دنبالم تا یه کم همدیگرو ببینیم. آخه گفتم که عشقم چند روزی رفته بود شیراز! و من حدود 10 روزه که ندیده بودمش. (البته انگار یه ماهه که ندیدمش!)،‌ غروب که پرسیدم میای دنبالم یا نه؟ عشقم گفت: بعله که میام عزیزم. اگه امروز نبینمت می میرم! (دشمنت بمیره عشقم. اس... و نی... بمیرن!) خلاصه ساعت 8 از دکتر دراومدم. عشقم بیرون منتظرم بود. سوار ماشینش شدم. با یه نفر یه کم جر و بحث کرده بود و یه خورده بی حوصله بود. هی بوسیدمش و سرمو گذاشتم رو شونش. گفت که میبره منو میرسونه. گفت که دلش نمیخواد اینموقع شب تنها برم. دلم نمی خواست این همه راهو بیاد آخه باید برگشتنی همه راهو تنها می موند و من اصلاً دلم نمی خواد عشقم حوصله اش سر بره. خلاصه تمام راه باهم حرف زدیم و کلی هم همدیگرو بوسیدیم. ( تو ماشین بودیم. یه بوس کوچولو که دیگه سر تکون دادن نداره!!! اونم در حال رانندگی با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت توی اتوبان!!!) عشقم گفت: این اولین باریه که تو منو بیشتر می بوسی !!! اهه اهه اهه تازه چون یه کم سرماخورده بود و تبخال زده بود که نمیذاشت لبشو ببوسم . . . توی راه اومدم یه چیز خیلی مهم به عشقم یادآوری کنم، موردی که مربوط به 6 ماه پیش بود. گفتم: هی! راستی یه چیزی بگم؟ گفت: بگو عزیزم. گفتم: میدونی... حرفمو قطع کرد و گفت: "آره میدونم! اعصابم خورده که دیر فهمیدم. تو دهن باز کنی من میدونم چی می خوای بگی!" راست میگه عشقم،‌ هر وقت هر کاری میخوام بکنم یا هر چی می خوام بگم،‌ عشقم درجا می فهمه! من خیلی با این اخلاقش حال می کنم! (عاشق همه اخلاقاشم. به خدا راست می گم.)

از همون خیابون خلوته نزدیک خونمون رفتیم که کلی با هم خاطره داریم. دو بار خیابونو دور زدیم که یه ذره هم شده بیشتر با هم باشیم. هنوز یه کم گرفته بود و من هی خواهش میکردم که: عزیزم ! تمومش کن دیبه! ‌اخماتم باز کن!

رسیدم خونه دوباره بلافاصله زنگیدم. اولش شد که باهم صحبت کنیم ولی نمیدونم تازگیها چه بلایی سر خطا اومده که اصلاً انتن نمیده!!! هی قطع میشد و عشقم دوباره منو می گرفت. وقتی رسید خونه ش،  خیالم راتحتتر شد. آخه عشقم هم تند رانندگی می کنه هم من دلم ناراحت تنهاییش می شه.

وقتی با عشقمم ،‌ زمان انقدر زود میگذره که همه حرفامون نا تموم میمونه!

میدونی نازنینم، ‌هیچکس تو زندگی من حتی یه لحظه، ‌یه ذره، یه اپسیلون، نمیتونه جای تورو تو دل من ( و یا هرجای دیگه) بگیره!‌

من خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

 همین حالا بهم اس ام اس بده یا بزنگ نازم!

 فدای تو بشم من.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/29:: 10:45 عصر     |     () نظر

نازنینم الان رفته شیراز و تا 3 روز دیگه برمیگرده. دلم خیلی خیلی واسش تنگ شده! البته دیشب که داشت میرفت من ساعت 2:30 نیمه شب بیدار شدم و بهش زنگ زدم. اصلاً خوابم نمی برد. داشتم از دلتنگیش دیوونه می شدم.

امروز با خواهرم رفتیم کوه. قدم به قدم یاد عشقم بودم. آخه همیشه به عشقم می گفتم: "فکر نکنم من تا آخر عمر بتونم یه بار دیگه مثل این مردما کوهنوردی کنم. من فقط فقط واسه اسکی میام کوه و بس." اما امروز تمام توچالو پیاده رفتیم و برگشتیم. البته ما هم قرار نبود بریم پیاده روی،‌ رفتیم اسکی! ولی انقدر شلوغ بود که گفتن ظرفیت پیست تکمیل شئه و کسی رو بالا ره نمیدادن. کلی از مردمی که چوب اسکی و  اسنو همراهشون بود داشتن بر می گشتن!

حالا عشقم می خوام بهت بگم : "عزیزم‌، امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره. من هر لحظه به یادتم و روی ماهتو می بوسم."

( میدونی که نمی تونم زیاد قربون صدقه بنویسم، ‌ولی دنیا دنیا دلم واست تنگ شده نازنینم.)


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/26:: 5:2 عصر     |     () نظر

عشقم سلام

دلم واست یه ذره شده! حالت چطوره نازنینم؟؟؟ بهتر شدی؟؟؟

ما امشب مهمون داشتیم و من حسابی گرفتار بودم،‌ شام درست کردم و ...

فردا بهم زنگ بزن باشه؟

هر وقت که تونستی،‌چون خیلی خیلی دلم هواتو کرده! کاش تعطیل نبود،‌کاش عاشورا نبود، تا میتونستی بیای دنبالم . . .

عشق دروغ نیست . . .

فدای صدات بشم من  . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/25:: 2:39 صبح     |     () نظر

وقایع اتفاقیه امروز-نوشته شده توسط عشقم

قرار بود این وبلاگ فقط و فقط از عشق باشه ولی یه کم هم متنوع باشه بدک نیست

و اما وقایع اتفاقیه امروز :

 

1: دیروز بعد از مدتها باران بارید ، در بعضی شهرها هم برف آمد

2: متکی (وزیر امور خارجه دیروز) امروز در حالیکه در سفر سنگال به سر میبرد اخراج شد!!!

3: قرار بود امروز سیلیو برلوسکونی نخست وزیر ایتالیا ، پولدارترین مرد ایتالیا ، صاحب باشگاه AC MILAN از مجلس رای اعتماد بگیره .

4 : حمید استیلی که از شاهین بوشهر قهر کرده بود ، دوباره به تیمش برگشت .

5 : فردا هم که تاسوعاست . . . . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/23:: 7:15 عصر     |     () نظر

سلام نازنینم

امروز یه روز ابری و دلگیره . منم دو سه روزی که بخاطر مشغله های کاریم خوب نخوابیدم ، خواب از یک طرف ، گرفتگی هوا هم از یک طرف باعث شده که حسابی بی حوصله و پکر باشم . میدونی الان یاد چی افتادم ؟؟؟ یاد اون روز که تو ابتدای آشناییمون رفتیم اتوبان قم و اون جاده زیبا و سرسبز . . . . جیگرم خاطره اونروز رو بنویس . . . .

فدات بشم من نازنینم

گل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شمادوست داشتن گل تقدیم شما


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/22:: 3:55 عصر     |     () نظر

سلاملکم عشقم،‌ فدات شم،‌ نازنینم!‌

بعله ام بعله ام میدونم چقدر از من دوری نازم! البته به قول خودت فقط جسمت دوره!‌(اهه اهه اهه!‌خوب اون که همیشه دوره!) ولی تو حتی یه لحظه از ذهن و خاطر من بیرون نیستی عشقم.

تازه،‌ خودت میدونی امروز چقدر کم نازمو کشیدی!!!؟؟؟ من امروز یه کم سردرد داشتم. (فهمیدم! فکر کنم چون تو رفتی خیلی دور دورا من سردرد گرفتم! باور کن!)

حالا هم وقتی اومدی باید حسابی نازمو بکشی و تو همین یکی دوروزه یه روز بیای دنبالم بریم بیرون!

بعله ام بعله ام!

خوب من دلم واست تنگ شده دیبه!

جونم،‌عشقم،‌نازنینم. (اهه اهه اهه! ‌دلم واسه "جونم" گفتنت تنگ شده!)

 میدونید عشقم مطلب " سلام به جیگرم از فاصله 1500 کیلومتری" رو از طریق موبایلش واسم گذاشته!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/20:: 10:54 عصر     |     () نظر

سلاملکم جیگرم

 

فدات شم میدونی از صبح تا حالا "سلاملکم" نازنینمو نشنیدم ؟؟؟؟؟؟

الان جسمم از تو 1500 کیلومتر فاصله داره ولی روحت توی توی توی قلبمه و حس میکنم الان پیشمی . . . . . .

 

فدات بشم من نازنینم . . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/20:: 8:12 عصر     |     () نظر

سلام نازنینم،‌

با وجودیکه سراسر دیروزمو با تو بودم ولی وحشتنام دلم واست تنگه! آره میدونم که این حرف تازه ای نیست ولی من از این تکرار خسته نمی شم.

همش دارم تو بلاگمون واسه دیگران از خاطراتمون می نویسم ولی این فقط فقط واسه خود خود جیگرمه!‌ شماها هم اگه جیگرشو ندارین برین از جیگرکی که عشقم زده یه کم جیگر بخرین بعد بیاین این مطلبو بخونین!

عزیزم،‌ اینهمه عشق که تو به من دادی،‌ برای همه عمرم بسه!‌ البته تو میدونی که من چه اندازه زیاده خواهم ولی در مورد تو نمی تونم هیچ کاری کنم!‌ همه چیز به زمان برمیگرده!

میدونی ، وقتی منو بغل می کنی و نگاهم می کنی،‌حس می کنم می خوای یه چیز ایی بهم بگی ولی تا آخر وقت هرچی سعی میکنم هیچ چیز خاصی بهم نمیگی. نازنینم،‌ دلم انقدر واسه صدات تنگ می شه که حد نداره! من البته اینو هربار صدبار بهت می گم ولی سیر نمی شم که نمی شم!

ازت خواهش می کنم اینبار که با هم بودیم کلی واسم حرف بزن و بذار حسابی نگات کنم. از نگاههای نافذت فرار نمی کنم ،‌عشق می کنم حتی وقتی نصیحتم می کنی.

دلم نمی خواد هیچ وقت هیچ وقت کوچکترین ناراحتی از بابت من داشته باشی.

ازم گله کردی که چرا از تو انتقاد نمی کنم،‌از چیه تو انتقاد کنم ای ساراپا همه خوبی! مگه غیر از عشق و خوبی و مهربونی در تو هست؟؟؟!!!

باشه،‌ از لباسات رنگ قرمز ازهمه بیشتر بهت میاد. و بطور کل به تو رنگ روشن خیلی بیشتر میاد.

دلم میخواد یه دست کت و شلوار رنگ روشن هم داشته باشی! مثل اون کت تک کبریتی کرمی که تو شمال دیدیم. البته کت شلوارای سناتوری که تو می پوشی فوق العاده بهت میاد!

یه انتقاد دیگه اینکه تو خیلی با موبایل حرف می زنی! ‌اگرچه بیشتر از همه با من صحبت می کنی اما من جداً ‌نگرانت می شم. تمام راهت از شرکت تا خونه،‌ تا باشگاه و تا هرجایی که میخوای بری با من یا دیگران داری صحبت می کنی. من دلم طاقت نمیاره ولی عادت می کنم. تو که منو کشتی و از هندزفری استفاده نمی کنی!

نمی خوام دیگه ازت شکایت کنم! می خوام از عشق برات بگم. هردومون خوب میدونیم که چقدر همدیگرو دوست داریم! و هیچ کدوم دلیلی واسه این دوست داشتن نداریم. ولی من یه کم نگرانم!!! نمی دونم از چی!!! ولی همش ته دلم یه نگرانی خاصی هست که خیلی اذیتم می کنه!

ولش کن! انگار دارم بازم چرت و پرت می گم!

آهای مردم دتیا ! من یه عشق فوق العاده دارم که ایمان دارم بی نظیرترین در تمام دنیاست. دلم میخواد زود بمیرم ولی این عشق هرگز ازم جدا نشه!

عشقم،‌جیگرم،‌ فدات شم،‌ نازنینم،‌ عمرم،‌ جونم، خوبم، عزیزم،‌ روحم، قربونت برم،‌ مهربونم،‌ پسر کوچولوی مامانیم،‌ نازم، عشقم عشقم عشقم عشقم عشقم عشقم عشقم دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌ دوستت دارم ‌دوستت دارم ‌ دوستت دارم

همه زندگیم همه لحظاتم همه وجودم همه عشقم تنهای تنها تو هستی!


کلمات کلیدی: دوستت دارم


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/19:: 4:55 عصر     |     () نظر

پنجشنبه 11 آذر 89، 2 دسامبر 2010 ، ساعت 9:45 ، از زبان عشقم:

جیگرم در خوابه نازه، صورتش انقدر تو آفتاب خوشگل شده! آخه اتاق خواب خونه من پرده اش خیلی نازکه و حسابی تموم نور آفتاب رو به داخل خونه هدایت می کنه. وقتی نور آفتاب مستقیم رو صورت سفید خوشگل من می تابه، صورتش مثل برف میدرخشه و خوشگلیاش صدبرابر میشه. منم اینجور وقتها که بسیار نادر پیش میاد، فقط می شینم و نگاهش می کنم و اگه بدونم خوابه خوابه، یواشکی ‌می بوسمش.

من صبحونه رو آماده کردم . 4 تا تخم مرغ آب پز کردم. آخه من نمی تونم تخم مرغ نیمرو بخورم،‌ و باید آب پز بشه و اونهم فقط سفیده اش را می خورم (جیگرم تو مطلب درباره ما گفته بود که من بدنسازی کار می کنم) عسل و خامه و پنیر هم آوردم. 2 لیوان شیر هم ریختم که یکیشو عسل قاطی کردم که حسابی خوردنی و شیرین بشه.

حالا اومدم که اینارو بنویسم. دو سه تا تلفن کاری هم داشتم که جواب دادم. میزو چیدم،‌ منتظر جیگرمم که دست از تنبلیش برداره و زودتر بیدار شه، ‌من عادت ندارم صبحها زیاد بخوابم. بهمین خاطر هر ساعتی که شب بخوابم بازهم صبح ساعت حدود ساعت 6:30 الی7 بیدار می شم. دیشب که گفتم خیلی خیلی خسته بودم،‌ و بهمین خاطر برای اولین بار با جیگرم زود خوابیدیم. چون همیشه شبهایی که باهمیم، زودتر از 2-3 صبح نمی خوابیم ولی دیشب من نتونستم طاقت بیارم و حدود ساعت 12 الی 12:30 خوابیدیم.

وای وای وای! ‌الان جیگرم اومد، ‌اومد اما خواب آلود خواب آلوده. نشسته رو زانوی من و با چشمای بسته اش داره باهام حرف می زنه.

من: عزیزم، ‌نمی تونی چشماتو باز کنی حرف بزنی؟ چشماتو باز کن،‌ نترس!‌ خواب نمیره توش!

جیگرم: تو منو یه ساعت و نیمه که تنها گذاشتی!‌ اهه اهه اهه !!! و بوس و بوس و بوس

جیگرم خواب دیده که دیشب همگی . . . .

و با چشمای خواب آلودش همشو کامل واسم تعریف کرد. الانم داره از غذا می پرسه که: صبحونه چی درست کردی عشقم؟؟؟

جیگرم رو زانوهام نشسته ومن دامن خوشگلشو زدم بالا و با خودکار روی پای چپش نوشتم: "جیگر منه . . .خوشگل منه . . ."، ‌روی پای راستش هم نوشتم: "فداش بشم من . . . "، روی سینه اش هم نوشتم: "فدای نازنینم بشم من . . ."

داشتم دیشب و می گفتم،‌ برای اولین بار ساعت 12:30 خوابیدیم. ما هیچوقت عادی نمی خوابیم ،‌ دست جیگرم دور گردن منه و پاهامون تو پاهای همدیگه ست و تا خود صبح تو بغل همدیگه و تنگ تنگ همدیگه و نفس تو نفس همدیگه می خوابیم. ساعت روی 6:05 کوک کردیم که واسه دوش و نماز بیدار بشیم. بیدار کردن جیگرم از خواب این وقت صبح واسه نماز،‌از سخت ترین و البته لذتبخش ترین کارهای دنیاست. (به قول اتی،‌صدرالعظم جهانگیرشاه-قهوه تلخ) : از مملکت داری هم سخت تره! (یکبار که تو شمال خیلی بهش التماس می کردم تا واسه نماز صبح بیدارش کنم،‌ بعدناش بهم گفت: من می خواستم ناز کنم و تو نازمو بکشی. آخه خیلی حال میده و تو خیلی خوب نازمو می کشی.)

خلاصه امروزم کلی نازشو کشیدم تا بلند شد و نمازمونو خوندیم و دوباره خوابیدیم تا الان که دارم واستون می نویسم.

**********

الان قسمت 2 قهوه تلخ رو هم دیدیم و کلی ماچ و بوسه و بوسه و بوسه . . . الان هم داریم بستنی می خوریم و موندیم که واسه ناهار چی حاضر کنیم و چی بخوریم. کمی سوپ و یه تیکه سینه مرغ از دیشب داریم که خیلی کمه. صبحونه رو توپ توپ خوردیم و گرسنه نیستیم ولی خوب باید یه چیزی بخوریم دیگه.

این بستنیها مثل سنگ می مونه! ‌گذاشتیم یه خورده بمونه تا کمی نرم بشه و بعد بخوریمش.

خودم:

یهو عشقم گفت: من میرم توچال بلیطای اسکی فردامونو می گیرم که فردا بیخودی تو صف معطل نشیم. آخه درست تعریف نکردم که: عشقم هفته پیش کلی لوازم اسکی واسم خرید. نو نو نو نه دست دوم. یکی دوتا از لوازمو نداشت،‌ یه چیزایی هم بود که باید خودم امتحان می کردم،‌ مثل بوتام،‌شلوارم و . . . !

به عشقم گفتم باشه تو برو و من یه چیزی واسه ناهار حاضر میکنم. یهو عشقم گفت: عزیزم اصلاً پاشو باهم بریم که لوازم اسکیتو هم بگیریم و برگردیم.

وای!‌همه لوازمم عالی بود !‌ ولی به هرحال کاپشن- شلوار و دستکشم موند واسه هفته دیگه.

سریع برگشتیم خونه. آخه عشقم یه جلسه با یکی از دوستاش داشت و باید میرفت. همون یه کم سوپ و یه تیکه سینه مرغ رو گرم کرد،‌منم سریع رفتم و دوش گرفتم. من یکی دو قاشق خوردم ولی الباقیشو گذاشتم که عشقم بخوره،‌ آخه من میرفتم خونه و شام می خوردم ولی عشقم دیگه همین بود و همین.

انقدر عجله ای رفتیم که دیگه یادم نیست . . . و به همین سرعت 2 روزمون تموم شد!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/15:: 11:10 عصر     |     () نظر
   1   2      >