سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون تنگدست شدید به صدقه دادن با خدا سودا کنید . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

یکشنبه 28 آذر 89

دیروز وقت دکتر داشتم. ساعت 7:15 شب. راس ساعت 5 یکی از دوستای قدیمیم اومد دنبالم و با هم رفتیم یه کافی شاپ نشستیم و شروع کردیم به صحبت در مورد روزهای قدیم و خبر از اینور و اونور و کار و غیره. ساعت 7:17 دقیقه منو رسوند دم مطب دکترم . (آخه من ماشین ندارم!!!) یه بیمار داخل بود و بعد از اون نوبت من بود ولی یه خانمی اومد و خواهش کرد که جلوتر از من بره داخل،‌چون حالش خیلی بد بود. منم قبول کردم. عشقم رفته بود باشگاه. قبل از رفتن بهم گفت که میاد دنبالم تا یه کم همدیگرو ببینیم. آخه گفتم که عشقم چند روزی رفته بود شیراز! و من حدود 10 روزه که ندیده بودمش. (البته انگار یه ماهه که ندیدمش!)،‌ غروب که پرسیدم میای دنبالم یا نه؟ عشقم گفت: بعله که میام عزیزم. اگه امروز نبینمت می میرم! (دشمنت بمیره عشقم. اس... و نی... بمیرن!) خلاصه ساعت 8 از دکتر دراومدم. عشقم بیرون منتظرم بود. سوار ماشینش شدم. با یه نفر یه کم جر و بحث کرده بود و یه خورده بی حوصله بود. هی بوسیدمش و سرمو گذاشتم رو شونش. گفت که میبره منو میرسونه. گفت که دلش نمیخواد اینموقع شب تنها برم. دلم نمی خواست این همه راهو بیاد آخه باید برگشتنی همه راهو تنها می موند و من اصلاً دلم نمی خواد عشقم حوصله اش سر بره. خلاصه تمام راه باهم حرف زدیم و کلی هم همدیگرو بوسیدیم. ( تو ماشین بودیم. یه بوس کوچولو که دیگه سر تکون دادن نداره!!! اونم در حال رانندگی با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت توی اتوبان!!!) عشقم گفت: این اولین باریه که تو منو بیشتر می بوسی !!! اهه اهه اهه تازه چون یه کم سرماخورده بود و تبخال زده بود که نمیذاشت لبشو ببوسم . . . توی راه اومدم یه چیز خیلی مهم به عشقم یادآوری کنم، موردی که مربوط به 6 ماه پیش بود. گفتم: هی! راستی یه چیزی بگم؟ گفت: بگو عزیزم. گفتم: میدونی... حرفمو قطع کرد و گفت: "آره میدونم! اعصابم خورده که دیر فهمیدم. تو دهن باز کنی من میدونم چی می خوای بگی!" راست میگه عشقم،‌ هر وقت هر کاری میخوام بکنم یا هر چی می خوام بگم،‌ عشقم درجا می فهمه! من خیلی با این اخلاقش حال می کنم! (عاشق همه اخلاقاشم. به خدا راست می گم.)

از همون خیابون خلوته نزدیک خونمون رفتیم که کلی با هم خاطره داریم. دو بار خیابونو دور زدیم که یه ذره هم شده بیشتر با هم باشیم. هنوز یه کم گرفته بود و من هی خواهش میکردم که: عزیزم ! تمومش کن دیبه! ‌اخماتم باز کن!

رسیدم خونه دوباره بلافاصله زنگیدم. اولش شد که باهم صحبت کنیم ولی نمیدونم تازگیها چه بلایی سر خطا اومده که اصلاً انتن نمیده!!! هی قطع میشد و عشقم دوباره منو می گرفت. وقتی رسید خونه ش،  خیالم راتحتتر شد. آخه عشقم هم تند رانندگی می کنه هم من دلم ناراحت تنهاییش می شه.

وقتی با عشقمم ،‌ زمان انقدر زود میگذره که همه حرفامون نا تموم میمونه!

میدونی نازنینم، ‌هیچکس تو زندگی من حتی یه لحظه، ‌یه ذره، یه اپسیلون، نمیتونه جای تورو تو دل من ( و یا هرجای دیگه) بگیره!‌

من خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

 همین حالا بهم اس ام اس بده یا بزنگ نازم!

 فدای تو بشم من.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/29:: 10:45 عصر     |     () نظر