سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مَثَل دانشمندان بدکردار، مانند تخته سنگی بردهانه نهر است که نه آب می نوشد و نه آب را وا می نهد تا به کشتزاررسد . [عیسی علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

 

پنجشنبه 25 شهریور 89

صبح واسه نماز صبح، هردومون بیدار شدیم و با هم رفتیم دوش گرفتیم. کلی سرحال شدیم. بعدش دوباره رفتیم رو تخت و کلی با هم حرف زدیم و یکمی خوابیدیم. پا شدیم، طبق معمول با عشقم صبحانه رو آماده کردیم، (من یه تلفن کاری داشتم، و بازم بیشترشو عشقم آماده کرد)، نشستیم خوردیم. تصمیم داشتیم که حتماً دریا بریم، البته تا یادم نرفته بگم که ما هیچ جای با هم بودنمون از بوسیدن و به آغوش کشیدن همدیگه کم نمیزاریم.

لباس پوشیدیم و به سمت دریا راه افتادیم. شاید باور نکنین اگه بگم بعد از 8-9 سال این اولین باری بود که دوباره میخواستم پا به آب بزنم. من باید با لباس می رفتم تو آب! اگرچه قسمت از دریا که مختص ویلاست وارد شدیم ولی اینجا که خارج نیست! از هر طرف دیده میشدیم. عشقم با عرقگیر و شورت بود. دستای همو گرفتیم و قدم قدم پا تو آب دریا گذاشتیم! وای چه اندازه لذت بخش بود، اصلاً نمی تونین تصورشم بکنین. با موجا بازی می کردیم! موجهای بزرگ لذت آب تنی بیشتری هم واسمون داشتن. من کلاً آدم ترسویی نیستم. شما میتونین خاطره هامو بخونین و ببینین که چقدر اهل ریسکم ولی از خطر های این مدلی هراس دارم. هی به عشقم می گفتم: بسه دیگه، تو رو به خدا دیگه نرو، عشقم بیا دستمو بگیر و بزار با هم صفا کنیم! مبادا اتفاقی بیفته !

عشقم اما دل شیر داره! مگه میدونه ترس یعنی چی؟؟؟ هی بیشتر و بیشتر می رفت و من تا اونجا که جرات می کردم پا به پاش بودم. ولی خیلی جاها عشقم هی جلوتر می رفت. یه جاهایی که می شد دستشو می گرفتم و می کشیدم. تا اینکه یهو صدای سوت شنیدیم! یه نفر از اون طرف ترا که قسمت عمومی بود و مردم زیادی هم با هم رفته بودن توی آب، مارو دیده بود وبه غریق نجات خبر داده بود! آقاهه اومد سمت ما و هی سوت سوت زد. گفت: اگه فقط یک متر دیگه اون طرف تر رفته بودین، هردو تون غرق می شدین، هردوتون و آب می برد! من کلی ترسیدم. عشقم اومد سمت من و دستمو گرفت. با هر موج خودمونو بالا می کشیدیم. وقتی آب بازم خیلی پایین بود ، هردومون زانو زدیم، یعنی تشستیم تو آب، اینبار کیفش بیشتر بود ولی من یه بار کاملاً کف دریا خوابیدم. . . اهه اهه اهه . . . نزدیک بود غرق بشم!

یه کمی بعد از آب بیرون اومدیم، رفتیم بالای پله ها جایی که بتونیم دوش بگیریم و لباس عوض کنیم. اول من دوش گرفتم و عشقم هواسش بود که کسی نیاد . . . بعد نوبت عشقم شد.

رفتیم بالا، لباسامونو عوض کردیم. وسایلمونو جمع کردیم و راهی شدیم به سمت جنگل نور واسه ناهار. از پارسال مسافرت شمالمون توی این جنگل، خاطره خوبی داشتیم!

وای ! نمی دونین چقدر شلوغ بود، جای پارسالی ما رو 10 تا خانواده گرفته بودن! البته عشقم که هفته پیش با خونوادشون اومده بود،‌رفته بودن درست همون جای پارسالی ما !‌ ولی به کسی نگفته بود که پارسال باهم اینجا بودیم.  کلی جلوتر که رفتیم، یه جای بازتر پیدا کردیم. چند تا هم خانواده دور و نزدیک نشسته بودن!

زیرانداز، چادر، منقل و .... همه چی داشتیم. نمک یادمون رفته بود که از خانواده نزدیکمون گرفتیم..

چادر و با عشقم به پا کردیم، خیلی خوب و خوشگل و باحال بود. کلی هم جا داشت. از همه طرف پنجره هاشو باز کردیم و عشقم پرده های در رو هم بالا برد و بست که داخلش کاملاً دیده بشه. بعد من که از قبل گفته بودم می خوام راجع به کلاسام با عشقم حرف بزنم، (می خواستم ادامه تحصیل بدم واسه فوق لیسانس! حتی پیام نور! اما زهی خیال باطل!!!) تمام کاغذایی که پرینت گرفته بودم و در آوردم و با عشقم مشورت کردم. البته به نتیجه خیلی مشخصی نرسیدم، ولی جمعشون کردم. (میدونین راستشو بخواین، هنوزم به هیچ نتیجه ای نرسیدم و حیرون و ویرون وآس و |اس موندم!!!) نوبتی ،‌اول عشقم بعد من ،‌نمازمون و خوندیم ،‌ یه کم دراز کشیدیم کنار همدیگه، . یواشکی همدیگرو بوسیدیم وبدون اینکه خوابمون ببره یه کم استراحت کردیم.

 بعد از یه خورده، که بلند شدیم، من جوجه هارو تکه تکه کردم و به سیخ کشیدم، عشقم، آتیش روشن می کرد! وقتی واسه گرفتن نمک رفتم، اونا یه کنده کوچولو آتیش گرفته به من دادن و گفتن : حیفه، اگه می خواین از اینم استفاده کنین. آتیشش خیلی خوبه! منم اونو با خودم آوردم . با کمک عشقم و با کمک کنده آتیشیه و با آخرین چوب کبریتی که داشتیم، آتیشو راه انداختیم و زغالامون شروع کرد به شعله ور شدن و جون گرفتن!

سیخارو آوردم روی منقل چیدیم، همین موقع عشقم صدام کرد و پای یه درخت گنده، چندتا قورباغه کوچولو نشونم داد. خیلی بامزه بودن!

یه خورده پیش از دور ماشین گشت و دیده بودیم ولی چون از جاده یه کم فاصله داشتیم، خیلی امیت نددادیم.

من داشتم قورباغه هارو می دیدم که یه مامور گشت به سمتمون اومد، یه کم ترسیدم ولی سعی کردم به روم نیارم. عشقم واسه اینکه تیشرتش کثیف نشه،  اونو درآورده بود و با عرقگیر سر آتیش بود!

-          سلام آقا، شما یه لحظه بیاین با من بریم کنار ماشین!

-          سلام،‌بفرمائین جوجه!‌باشه میام ،‌مگه چیزی شده؟ من اومدم آتیش و این پشت (پشت چادر) برپا کردم تا خانواده رد میشه نبینه ...

-          نه متشکرم. فقط سریع بیاین بریم اونجا

عشقم سریع اومد تو چادر،‌دستاش کثیف بود و دستپاچه آخرین دستمال کاغذی را درآورد،‌من یه دفعه مثل شیر زنا،‌گفتم: عزیزم می خوای آب بریزم دستاتو بشوری؟ عشقم سریع گفت: آره آره،‌بیا ؛‌و من با بطری آب معدنی آب ریختم تا دستاشو بشوره. بعد رفت داخل چادر لباسشو برداشت که بپوشه!‌ تو همین لحظه آقا ماموره گفت: ببینم،‌شما با هم نسبت دارین آره؟ یعنی زن و شوهرین ،‌آره. هر دومون گفتیم بله آقا این حرفا چیه!‌اصلاً به ما میاد . . . می بینید که تمام در و پنجره های چادر را باز کردیم . . . مهرمون اونجاست!‌ خلاصه آقاهه رضایت داد گفت که نمی خواد بیاین،‌ببخشید مزاحم شدم . . . و رفت. – بفرما جوجه ! – نه مرسی . . .

آخیش!‌راحت شدیم!‌هر دومون داشتیم می مردیم!

عشقم یهو گفت: میگن از این ستون به اون ستون فرجه ،‌واقعاً‌راسته ها!‌ببین همین که دستام کثیف بود،‌لباس باید می پوشیدم . . . اگه حاضر و بیکار بودم باید همون موقع راه می افتادم . . . گفتم: آره به خدا،‌من که قلبم داشت از جاش کنده می شد. . .

یهو صدای بزن برقص کلی جوونک بلند شد!‌جنگل و گذاشته بودن رو سرشون!‌به اونا گیر نمی دن،‌ میان به ما گیر میدن!!!

بعد از خوردن غذامون ،‌یه کم دیگه استراحت کردیم،‌ به کم حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم که بلند شیم بریم آبشار آب پری و کشف کنیم. دیگه به ویلا برنگشتیم،‌یه راست رفتیم به سمت رویان و وارد اون خیابونه شدیم که ازانتهاش جنگل شروع می شد،‌خیلی شلوغ شده بود!!!‌ گفتم چون آخر هفته است همه اومدن اینجا. رفتیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که کرور کرور ماشین ایستاده بود!‌ولی از آبشار خبری نبود!‌همه داشتن به یه کوه نگاه می کردن!‌حتی یه قطره هم آب نداشت!‌عشقم از اونایی که اونجا بودن پرسید: آبشار آب پری کجاست؟؟؟ همه گفتن:‌همینه!‌همین جا!‌ خیلی وقت پیشا اینجا یه آبشار خیلی قشنگ بوده! خیلی قشنگشو فهمیدیم چون جداً جای قشنگی بود! اما آبشار!!!‌حتی یه قطره!!! البته کوه خیس بود!  عشقم پیاده شد و چند تا عکس گرفت. دره های خیلی زیبا،‌ کوههای خیلی قشنگ و درختهای خیلی خیلی زیبا و متنوع. جنگل بی نظیری بود! خیلی خوشمون اومد. کلی جلوتر رفتیم تا ببینیم آخرش چی می شه؟ به کجا می رسه؟ عشقم دوربینشو از سوئیس و هفته قبل خریده بود،‌باطری قلمی می خوره!‌ یه جا نگه داشت،‌چند تا باطری و لواشک واسه من خرید. اومد و سوار شدیم و کمی جلوتر دوباره نگه داشت تا عکاسی کنیم. ماشین به کمی تو گل گیر کرد،‌ خیلی خلوت بود،‌یه ماشین دیگه کنارمون نگه داشت که توش یه ایرانی و 2 تا عرب نشسته بودن! بعد ها شنیدیم که بیشتر ویلاهای اون اطراف و عربا گرفتن! ما هردو پیاده شدیم. عشقم یه کم نگران شد،‌ سریع از صندوق عقب،‌هفت تیرشو در آورد،‌اسپری گاز اشک آورشو داد به من و گفت :‌این دم دستت بشه،‌این جاها ممکنه خطرناک باشه!‌ و اون گاز اشک آور از همون زمان تا حالا همیشه تو کیف منه!‌ (عشقم چند بار گفته: بفرما اسپری گاز اشک آور!) کمی جلوتر به یه دو راهی رسیدیم:‌به سمت یکیش که به سمت دهاتا می رفت رفتیم. درست نزدیک  یه ده نگه داشتیم ،‌سرو صدای عروسی می اومد،‌به عشقم گفتم انقدر دلم می خواست تو مراسم سنتی دهاتیها شرکت کنم که حد نداشت. ولی ما فقط صدای هلهله و کرکره شنیدیم و عکس انداختیم. دور زدیم و برگشتیم. یه کم که اومدیم،‌ 2 تا زن و مرد سن بالا کنار خیابون بودن،‌عشقم گفت بزار سوارشون کنیم. نگه داشت و اونا سوار شدن و تو تمام راه کلی از این دهاتا و پیشرفتش به ما گفتن. از همه مهمتر گفتن که آخر این جاده میرسه به تهران!‌و دامادشون اکثراً‌از این مسیر به تهران رفت و آمد می کنه. پرسیدیم: راهش خوبه؟‌امنه؟ نزدیکه؟ گفتن: آره، ترافیک نداره،‌ کاملاً امنه و راه خوبیه!‌داماد ما همیشه از این مسیر میاد و میره.

ما هم همین جا تصمیم گرفتیم که برگشتنی از این راه برگردیم. تا ابتدای شهر نور با ما اومدن. من می خواستم از داروخونه یه چیزایی بخرم. همزمان پیاده شدیم. اونا هم رسیده بودن،‌پیاده شدنی چند تا نون محلی خودشونو درآوردن دادن به ما،‌اما عشقم گفت مه یکیش کافیه. مرسی!‌

وقتی برگشتیم ویلا،‌توی قسمت پارکینگی که عشقم همیشه ماشینشو میذاشت اونجا،‌یه ماشین دیگه بود!‌ عشقم خواست دنده عقب بگیره که دور بزنه،‌ اما سپر عقبش خورد به تیزی گوشه باغچه!‌و سپر ماشین نوء نوش سوراخ شد!‌ هیچکس نمیدونه که اونجای سپرش چی شده!‌فقز منو عشقم میدونیم. خیلی حالمون گرفته شد!‌حسابی دمق شدیم!‌عشقم همش به اون صاخب ماشینه فحش میداد!‌آخه اینهمه جا!‌باید صاف میومد میذاشت تو پارکینگ ما!!! با اعصاب خورد رفتیم کنار دریا،‌ یه آلاچیق نزدیک دریا توی حیاط ویلا بود،‌ قرار بود بیاریم اونجا بلال درست کنیم. ولی به قدر کافی حالگیری شده بود.

رفتیم بالا توی ویلا و دیگه بیرون نرفتیم. عشقم هرچی آبجو خورد مست نشد،‌ یه فیلم مونده بود،‌با هم نگاه کردیم و خیلی زود رفتیم تو اتاق خواب ،‌اینبارهم رفتیم اون اتاق خواب کوچیکتره، کلی همدیگرو بوسیدیم،‌. . . . دیگه یادم نیست،‌شاید من مست شده بودم!!!!‌به هر حال فکر کنم خوابیدیم. . .  

عشقم،‏وقت نکردم،‏ این متن و اصلاح نکردم!

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 11:38 عصر     |     () نظر