سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بخشندگی و دلاوری، صفاتی ارجمند هستند که خداوند سبحان، آنها را در وجود هرکه دوستش بدارد و آزموده باشد، می نهد . [امام علی علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

امروز روز آخر باهم بودنمونه! اهه اهه اهه! منم از اول صبح تنبلی نکردم، وقتی واسه نماز بلند شدیم،  اول دوتایی دوش گرفتیم، بعد اومدیم بیرون صبحانه رو حاضر کردیم. دست من خورد به یکی از گیلاسهایی که روی میز چیده شده بود و بلافاصله شکست! اشکال نداره، دفع بلا بوده ، مگه نه عشقم؟ اومدیم نشستیم توی حال و صبحانه رو با یک دنیا عشق نوش جان کردیم، صدای امواج دریا و نسیم سحری فضای داخل خونه رو پر کرده بود  و به عشق ما رنگ آرامش و مستی میداد. آخه از بعد از نماز صبح، تا طلوع کامل آفتاب، من و عشقم کنار پنجره رو به دریا ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم،  همدیگرو می بوسیدیم و لذت می بردیم که چه سفر خوب و پرباری باهم سپری کردیم. فقط وقت نشد بریم آلاچیق، بلال درست کنیم و بخوریم.

شروع کردیم خونه رو تمییز کردیم، من دیروزش چند تا لباس های خودم و عشقمو شسته بودم، رو مبل و این ور اونور پهن کرده بودم تا خشک شه! ساک عشقمو مرتب کردم، خریدای اینجاشو سوا، لباسهای خودشم جدا، بعد ساک خودمو جمع کردم. سریع همه جا رو تمییز تمییز کردیم، ( نه خانی اومده ، نه خانی رفته!) اتاق خوابا هم همینطور، وقتی همه چی تر تمیزو مرتب شد، عشقم بیشتر وسایلو برداشت و رفت پایین. منم داشتم می رفتم که عشقم اومد تا باهم بریم. توی آسانسور، آخرین بوسه های عمیقمون بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت جنگلی که آبشار آب پری توش بود، آخه تصمیم گرفته بودیم از اون مسیر بریم به سمت تهران، البته بگما، از اول صبح چند تا از همکارای عشقم اومده بودن رشت، قرار بود با هم برن آستارا ! به عشقم زنگ زدن که تو هم باید بیای اینجا، روی یه پروژه کار می کردن، عشقم بهشون گفته بود که تهرانه و از اونجا راه می افته! قرارمون این شد که منو چالوسی جایی بزاره توی تاکسی که من برگردم تهران و خودش بره اون طرفی. حال من از اول صبح خیلی مساعد نبود! ( آخه من خیلی مریض می شم! نمیدونم چرا؟؟؟ کلی دوا و دکترم رفتم، اثری نداره! ) عشقم خیلی مراقبمه، همش بهم میرسه ، همه کار می کنه تا زودتر خوب بشم، منو بزور دکتر می فرسته، لحظه به لحظه خبر می گیره که دواهامو درست مصرف می کنم یا نه و ...

توی اون جنگل خیلی قشنگ، چه چیزایی که ندیدیم! عشقم، جداً یادش بخیر! هرچی بالاتر می رفتیم هوا سردتر می شد، به یه جاهایی رسیدیم که مه غلیظی روی خیابون نشسته بود، خیابونی که از لابلای درختهای تنومند و درست در میانه جنگل کشیده شده بود و کنارش دره های عمیق عمیق بود، روی کوههای خیلی دور ، آبشار های کوچک و رودخانه های جاری می دیدیم. هر لحظه نگه می داشتیم تا چندتای دیگه عکس بگیریم. من اما کماکان سردرد شدیدی داشتم، یه جا که پیش یه ماشین دیگه نگه داشتیم تا عشقم فقط چند تا عکس زیبای دیگه بندازه، از اون خانومه که واسه اون ماشینه بود، کمی آب خواستم تا قرص بخورم. خدا خیرش بده، درجا توی 2 تا لیوان یکبار مصرف، آب خنک ریخت و بهم داد، گفت: اون یکی واسه شوهرتون! ازش تشکر کردم، قرصام دستم بود: 2 تا استامینوفن کدئین، آره میدونم خیلی قویه، ولی سرم داشت می ترکید، حالت تحوع هم داشتم، قرص ضعیفتر اثر نمی کرد. اونو که خوردم یکمی بهتر شدم. ما همچنان به سمت قله کوه می رفتیم و اینجا ها بود که دستگیرمون شد که خیلی خیلی مسیرمون دورتر شده! سر قله دمای هوا 9 درجه بود. این درحای بود که دمای هوا تو رویان و شهر نور،‌به 30 درچه می سید! یه لحظه توی اون جنگل و اون مه غلیظ، پیاده شدیم، یخ زدم و سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. رفتیم و رفتیم تا دیگه کم کم به سرازیری رسیدیدم، دسشوئیم گرفته بود، دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم! عشقم گفت : نگه میدارم برو کنار ماشین . . . . زد بغل، مشغول عکاسی شد، دو تا درهای سمت شاگرد و عقب و باز کردم و رو به دره نشستم و ... . گفتم : 1 دارم، خیلی شدید نیست. کوچولوئه! چاره نداشتم!  از اینجاها به بعد، دمای هوا هی بالا تر می رفت و گرم تر می شد. عشقم خیلی خیلی دیرش شده بود، ساعت 11-12 بود و ما هنوز تو پیچ و خمهای این کوههای بلند سرگردان بودیم. فکر می کرد حتماً تا ساعت 3 اونجا می رسه، همکاراشم هی زنگ می زدن و استرس بیشتری به عشقم وارد می کردن.

به جاهایی رسیدیم که مثل بیابون ،‌خشک خشک بود و حتی هیچ پوشش گیاهی هم نداشت،‌به عشقم گفتم اون کوههای بلند جلوی ابرها رو میگیرن و ابرها دیگه به اینجا ها نمی رسن و هیچ بارندگی ندارن! توی همین قسمتهای برهوت،‌که آفتاب مغز آدمو می پخت،‌و توی فاصله های ده ها با همدیگه (آخه همه زمینها قابل کشت نبود و زمینهای زراعتی خیلی با بعضی از دهاتها فاصله داشت!) عشقم نگه داشت و یه پیرمردی رو سوار کردیم تا به دهشون برسه! بیچاره !‌این همه راهو می خواست پیاده بیاد !!!عشقم گفت: اون هر روز خدا میدونه چند بار این مسیر و میره و میاد،‌تازه ما که از اول راه برش نداشتیم!! (آخه عشق من خیلی خیلی خیلی مهربونه، خودم فداش بشم نازنینمو)

حالم خیلی بد تر شده بود، سرعت بالای ماشین و هی پیچ و خم و رد کردن هم به این حال بد من دامن زده بود . به یه ده که نزدیک شدیم، به عشقم گفتم دلم یه آبنبات شیرین می خواد. توی ده سرراهی، عشقم جلوی یه مغازه نگه داشت، اما من که پیاده شدم، بلافاصله بالا آوردم، دیگه نتونستم خودمو حتی به کنار رودخونه یا آب برسونم. عشقم دوید سمتم : چی شد عزیزم؟ حالت خوبه نازنینم؟ داشتم میمردم. حس می کردم همه وجودم داره متلاشی میشه و من باید نزارم اینطور بشه. خیلی حال بدی بود، سرم و بالا نمیتونستم بیارم. یه کم که حالم بهتر شد رفتم داخل مغازه، عشقم یه خورده خوراکی خرید ولی آبنبات نداشت!

دمای هوا حدود 17 درجه شده بود! باورتون میشه؟ یک ساعت پیش 9 درجه و الان؟؟؟!!! خودمونو به چالوس رسوندیم، اوه اوه اوه! چه ترافیکی؟ عشقم جلوی یه آزانس ماشین که سر نبش بود نگه داشت، پیاده شد رفت پرسید که آیا ماشین واسه تهران دارن یا نه؟ گفته بودن : نه! پرسیده بود: دربست چطور؟ گفتن: یکی دو ساعت دیگه! اومد تو ماشین، من هنوز حالم خوب نشده بود، بزور خودمو نگه داشته بودم. از اینکه نمی تونستم کمک عشقم کنم خیلی ناراحت بودم، مریضی منم واسش نور علی نور شده بود! خودش به اندازه کافی دیرش شده بود و ابداً نمی تونست منو تنها بزاره!

یهو یه راننده اومد گفت: آقا، من می خوام برم تهران ولی یه مسافرم دارم! اگه با ... تومان موافقید، همین حالا راه می افتیم. خوب آخه میدونین که سر گردنه است! هرچی بگن ، همونه!

عشقم ok کرد و من عقب ماشین نشستم. یه اقای حدود 55-60 ساله هم جلو پیش راننده نشست . یه تاکسی سمند زرد رنگ بود.

عشقم واسم کیک و یه آبمیوه آب زرد آلو خرید. آب معدنی و بیسکوئیت هم از قبل خریده بود. اومد یه کوچولو بوسم کرد و از هم خداحافظی کردیم. ما ناهار که نخورده بودیم و من میدونم عشقم حتی یه آدامسم نخرید که بخوره چه برسه به چیزای دیگه!

ما، اینبار هرکدوم با یه دنیا عشقی که تو قلبمون بود، به راه خودمون ادامه دادیم: من به سمت تهران و عشقم به سمت رشت!

من بلافاصله ، عقب ماشین دراز کشیدم، اصلاً نمی تونستم بشینم. حالم خیلی خیلی بد بود، یکی دوتا قرص دیگه خوردم، کیفمو گذاشتم زیر سرم. یه کم می ترسیدم، البته اون گاز اشک آور هنوز تو کیفم بود. وقتی میخواستم بدمش به عشقم، گفت: نه عزیزم، ممکنه لازمت بشه! تند تند با عشقم تماس می گرفتم و یا عشقم به من زنگ می زد که از احوالم خبر بگیره. میدونم خیلی نگرانم بود.

{ راستی ببینم عشقم ، الآنم نگرانم هستی؟؟؟ چرا هیچ سراغی ازم نمی گیری . . . نه زنگی ، نه اس ام اسی، نه ایمیلی، نه بوسی، نه مممممممااااااااا یی(!) ، نه جونمی . . . .}

 نمیتونستم راحت بخوابم. ولی حدود نیم ساعتی که گذشت، آرومتر شدم و خوابم برد. درست یک ساعت بعد بیدار شدم، حالم خیلی بهتر بود، نمیدونستم کجائیم! جاده یه کم شلوغ بود ولی راننده می گفت اگه فقط یه ساعت دیرتر راه می افتادیم حسابی به ترافیک می خوردیم. فکر کنم سمت کندوان بود که راننده نگه داشت که استراحتی بکنه. من تو رستورانی که اونجا بود، و البته تعطیل شده بود، دستشویی رفتم. وقتی اومدم حس خوبی داشتم. حالم خیلی بهتر شده بود. یه چایی خریدم. به عشقم زنگ زدم، تو راه بود. راستش نگرانش بودم چون تنها بود و از خیلی ساعت پیش پشت فرمون بود، می ترسیدم خوابش بگیره، بهش گفتم یه چیزی بخوره ولی اون که قبول نمی کرد! البته به من می گفت: باشه عزیزم، باشه، الان میرم یه رستوران نگه می دارم . . . یا می گفت: بلافاصله که برسم رشت، اینکارو می کنم. (تا ساعت 4 صبح فرداش که رسیده بود خونشون، هیچی نخورده بود.)

من حدود ساعت 6 رسیدم میدان آزادی، از اونجا یه دربست گرفتم و صاف دم خونمون پیاده شدم. به عشقم زنگ زدم، ولی اون دیگه پیش همکاراش بود و نمیتونست زیاد بامن حرف بزنه.

قراره من فقط خاطرات خودم و عشقمو بگم!!! نه تنهاییامو که ! بسه دیگه. از چالوس تا اینجا رو نباید می نوشتم . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/19:: 10:12 عصر     |     () نظر