سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوانمردى مهرآورتر از خویشاوندى است . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

یه روز من به خونه گفته بودم که ماموریت میرم شهرستان، واقعاً هم رفتم ولی قرار نبود شبو اونجا بمونم، من حدود ساعت 7 رسیدم تهران، ولی از اونجا که عشقمم خودش شهرستان بود و دیرتر از من به تهران رسید، حدود ساعت 9:30 اومد ترمینال 6 فرودگاه مهرآباد، دنبالم. پائیز بود، هوا کاملاً بارانی بود، هوای من و عشقم بود. نمیتونم بگم چقدر بهمون خوش می گذشت و چقدر ما خوشحال بودیم. هیچ کس نمی دونست که ما هر کدوم الان واقعاً کجائیم و این به شادیمون بیشتر دامن می زد. آخه وقتی آدم یه رازی داره که هیچکس ازش خبر نداره، اون موضوع خیلی ارزش پیدا می کنه. ما دوتا شادی کنان و ترانه خونان (بله، عشقم انقدر صداش خوشگله که حد و حساب نداره) می رفتیم. یادمه عشقم کلی ترانه های خوشگل و دوست داشتنی خوند. منم مجبور کرد که واسش بخونم، ولی من نه اینکه همیشه با صدای زیر می خونم، یعنی من همیشه فقط واسه خودم میخوندم و نمی خواستم با صدای بلند بخونم. ولی عشقم مجبورم میکنه با صدای خودم بخونم به این خاطر ، اهه اهه، میگه صدات تو دماغی شده!!! ما مفصل مفصل واسه همدیگه از خاطره های بچگیامون می گفتیم و از بارون زیبا تو دل شب، عشق می کردیم. و عشقم بی پروا دم به دقیقه منو می بوسید! انگار نه انگار که ما تو ایرانیم و اصلاً تو این دنیا داریم زندگی می کنیم.

یه خیابون فرعی بود به سمت گلشهر بابد از اون مسیر می رفتیم، ولی انقدر گرم خوشیمون بودیم که نفهمیدیم اونجارو کی رد کردیم! یه آن سر از "بهشت سکینه" (!!!) درآوردیم ! زدیم زیر خنده که : آخ جون، گم شدیم! ( من هروقت که با عشقم تلفنی صحبت می کنمی و عشقم یهو میگه: آخ اشتباهی رفتم، خوشحال می شم و میگم : آخ جون، آخه اینطوری عشقم دیرتر به مقصد میرسه و من فرصت بیشتری دارم که باهاش حرف بزن!) خلاصه با کلی عشق و شادی دور زدیم و اگرچه دو سه بار دیگه اشتباهی رفتیم ولی بهمون خوش گذشت. ساعت حدود 12 شب بود که تازه رسیدیم اون خونه هه! رفتیم بالا . هیچ نمیدونم (یادم نیست!!!!) شام چی خوردیم. ولی کلی با هم خوشگذروندیم.  

یه بار اولین بارایی که می رفتیم کرج، تو خود کرج رفتیم یه نان داغ-کباب داغی، یه پرس کباب خیلی خوشمزه آوردن. یادمه تو مغازش، تمام در و دیوار پر بود از عکسای یه کشتی گیر (یا ورزشکار دیگه) که انگار خیلی جوون مرده بود ! داستانشو خوندم. انگار توی یه دعوا یا درگیری کشته شده بود.

خلاصه بگم براتون، ما تا نزدیکیای صبح تو خواب و بیداری بودیم. یکی دوبار عشقم لحظه ای خوابید و یه جمله عجیب و غریب گفت درحالیکه من داشتم واسش یه داستان مفصل تعریف می کردم. بعد بلافاسله عشقم خودش سعی میکرد جملشو درست کنه ولی من که فهمیده بودم، و یهو میزدیم زیر خنده و قاه قاه می خندیدیم. فرداش صبح، چای   گذاشتیم و یه صبحانه مفصل با عشقم خوردیم. بازم کلی ماچ و بوسه و عشق بازی تا بعد از ظهر. (عشقم راست میگه، خاطراتمون که ازش میگذره، کم کم جزئیاتش از یادمون میره!) بعد از ظهر راه افتادیم به سمت خونه، همچنان شادان و خندان.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:51 عصر     |     () نظر