سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردباری، جامه دانشمند است، پس مبادا که آن را به تن نکنی [امام باقر علیه السلام ـ در نامه اش به سعد خیر ـ]
حرفها و خاطره های من و عشقم

یه روز از روزهای اولیل تابستان، من و عشقم باهم بودیم و قرار بود شبم با هم بمونیم. فکر کنم یه پنجشنبه جمعه بود. از صبح خیلی زود باهم بودیم، من مثل همیشه که سرکار میرم، یعنی ساعت 7 از خونه دراومدم و حدود ساعت 7:45 خونه عشقم رسیدم. اونم واسه صبحونه کلی خرید کرد و نان سنگگ تازه هم خرید و اومد. یه صبحونه مفصل خوردیم. شاید دقیق یادم نباشه چه چیزیایی تو سفرمون بود ولی عشقم همیشه به خورد و خوراکمون خیلی اهمیت میده و ما همیشه که باهمیم صبحانه های خیلی شاهانه ای می خوریم. تخم مرغ ابپز، خامه، عسل، شیر، آبمیوه، پنیر و نان حتماً باید باشه، حالا یه وقتایی هم چیزای دیگه داریم. (آهان، یادم اومد، اونروزا عشقم رژیم داشت، صبحونه ذرت شیرین و تخم مرغ آبپز همراه با آبلیمو و روغن زیتون خوردیم. )

عشقم هم با خودش تفنگشو آورده بود و هم پاسور . . . نمیدونم چه کاراریی کردیم ولی همینقدر بدونین که کلی با هم خوش گذروندیم و به نظرمون چقدر کم اومد. یادمه یه فیلمم با هم دیدیم. شاید فیلم "اسم من هیچکس!" شایدم یه فیلم دیگه!!!

غروب به بعد شروع کردیم با هم مسابقه تیراندازی ! وای خدای من چقدر تیراندازی کردیم؟؟؟!!! درب بالکون کاملاً باز بود. یه میز سنگی دم در گذاشتیم. یه قوطی شیر و وقتی حسابی داغون شد، یه قوطی آبمیوه روی میز گذاشتیم . پشتش هم یه پاره آجر که تکون نخوره . قرار گذاشتیم اگه عشقم باخت منو ببره خارج! منم اگه باختم یه تیشرت واسش بخرم! من از این تیشرتا زیاد باختم و ندادم ولی عشقم با وجودی که نباخت، منو خارج برد! همون جایی که قرارمون بود، همون جایی که خیلی دلم میخواست برم!

اسپانیا . . .

شبم رفتیم تو بالکون، عشقم دو تا مبل سنگین برد تو بالکون و شروع کردیم به پاسور بازی کردن! 4 برگ ! و البته اگه اشتباه نکنم اونوقتم یه کمی آبجو خوردیم. هوا خیلی گرم نبود و به هردوی ما خیلی آرامش میداد. اصلاً توان وصف کردنشو ندارم. شاید واقعاً جزئیات زیادی تو خاطرم نباشه ولی احساس خاص اونشب همیشه همراهمه. همه این شبها و روزهای پرخاطره من و عشقم رو به هم نزدیک و نزدیکتر کرده .. . .

 مثل هر شب دیگه ای که با هم بودیم، زود نخوابیدیم و شاید تا اذان صبح گفتیم و خندیدیم. من اونزمان هنوز شرطی نشده بودم و نماز نمی خوندم. ولی وقتی عشقم واسه نماز بیدار شد، منم گرچه از جام پا نمی شدم ولی چشمام و روحم برای عشقم بیدار شده بود.

بعد از نماز هردومون به تماشای طلوع آفتاب نشستیم و خیلی زود به جامون برگشتیم که بدخواب نشیم!

با طلوع کامل آفتاب و تابش تشعشعات فراوان آن، دیگه چه بخویم چه نخوایم، خواب از سمون می پره!

مثل یه خواب می مونه! یه خواب رنگی و قشنگ . . .

یادمه عشقم واسم ترانه هم خوند:

خوابم یا بیدارم، تو با منی با من! همراه و همسایه، نزدیکتر از پیرهن1

خوابم یا بیدارم، لمس تنت خواب نیست، این روشنی از تو ست، بگو از آفتاب نیست!

اگه این فقط یه خوابه، بزار تا ابد بخوابم. . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/28:: 10:6 عصر     |     () نظر