سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند : خدا چگونه حساب مردم را مى‏رسد با بسیار بودن آنان ؟ فرمود : ] چنانکه روزى شان مى‏دهد با فراوان بودنشان . [ پرسیدند : چگونه حسابشان را مى‏رسد و او را نمى‏بینند ؟ فرمود : ] چنانکه روزى‏شان مى‏دهد و او را نمى‏بینند . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

سلام . . . . .

به  . . . . . .

به همه کسایی که عشق رو می شناسن و عاشقانه زیستن رو تقدیر می کنن . . . 

امروز 17 شهریور 90 . . . . پارسال به تاریخ امروز میشد چهارشنبه 17 شهریور 89 روزی بود که مامان من یه عمل جراحی خیلی خیلی سخت تو بیمارستان ... داشت ، من 4 روز مرخصی داشتم و تمام مدت پیشش موندم . پارسال جمعه 19 شوریور عید فطر بود . پارسال 18 شهریور پنجشنبه بود : تو به ملاقات مامانم اومدی. ساعت ملاقات 14:30 تا 16:30 بود ولی تو ساعت 13:00 اومدی و بین تمام کسایی که زودتر اومده بودن تنها کسی بودی که تونستی بیای بالا و مامانمو ببینی.

امشب دوست جون می خواست یه سفر خارجی بره. تو بردیشون به فرودگاه امام خمینی و یه راست اومدی بیمارستان. 

زنگ زدی که پایین بیمارستان منتظری که منو ببینی . . . . . .  

از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. مامان حالش خوب نبود و خواب بود . صداش کردم ، صدامو شنید ... گفتم حوصله م سر رفته میخوام یه گشتی اطراف بیمارستان بزنم. موبایلشو کنارش گذاشتم و شماره خودمو رو گذاشتم که اگه خواست بزنگه راحت باشه. زنگ پرستارم کنار دستش گذاشتم و به پرستار سفارش کردم که تا برگردم حواسش پیش مامان باشه. ساعت یادم نیست ولی فکر کنم حدود 1:30 یا 2 نیمه شب بود. دلم میخواست خطر کنم . . . اومدم پائین یه هلو هم واست آوردم. هردومون خیلی خوش بودیم .... یادش بخیر ...

سوار ماشین خوشگلت شدم و راه افتادی که تو کوچه پس کوچه های اون حوالی گشتی بزنیم. اما دریغ که فردا تعطیل بود عید فطر . . .  ونماز عید . . . . همه جا پر از مامور بود پر از پلیس . . .  همینمون مونده بود که ما رو اینموقع شب بگیرن و ببرن . . .  کی میخواست باور کنه که نسبتمون چیه . . . تا ثابت کنیم 3 روز می کشید . . . 

خدایا  . . . . فقط تو میدونی که چقدر اون شب به هردومون خوش گذشت . . .  خدایا خودت کمک کن همیشه هر دومون هرجایی که باشیم (اگرچه به خواست تو از هم جدا شدیم) ولی همواره خوشبخت باشیم. 

هردومون میدونیم اینکه مقرر کردی چند صباحی مال هم باشیم، نهایت خوشبختی و دوست داشتن تو بود . . . . 

نمیخواستم ناراحتت کنم ولی باور کن چند روزه میخوام اینارو بنویسم و امروز یه کم فرصت پیدا کردم. . . . . . . 

منو ببخش  . . . . خواهش می کنم . . . . 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/6/17:: 1:15 عصر     |     () نظر