سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسرکم ! ... اندرزهای حکیمان را بپذیر و فرمانهایشان را پی گیری کن [امام علی علیه السلام ـ در سفارش به پسرش محمّدبن حنفیه ـ]
حرفها و خاطره های من و عشقم

خاطرات شمال 1:روز اول:

پنج شنبه 27 آبان 88:

من اونروزو مرخصی گرفته بودم،‌ به خانواده ام گفته بودم که از طرف شرکت واسه حساب کتاب مشتریا میریم شمال! چاره نداشتم، اینجا که خارج نیست(!) تا ما بتونیم راستشو بگیم !!! ولی عشقم میدونه که من بجز این موارد به خانوادم،‌هیچوقت به هیچ کس دروغ نمی گم !

صبح خیلی زود،‌توی یه خیابون نسبتاً خلوت که مخصوص یه کارخونه بزرگ بود و به خونه ما هم نزدیک بود،‌عشقم تو ماشین منتظر من بود. یه کیف دستی و یه کوله پشتی داشتم. یه کاپشنم برداشته بودم که اگه هوا سرد شه ، استفاده کنم.. . .

ساعت 7 صبح راه افتادیم به سمت رشت،‌آخه عشقم میخواست از یه کارخونه ای تو شهر صنعتی رشت،‌ یه بازدید کوچیک کنه! یه کم میوه و هله هوله واسه راهمون برداشته بودم.

آهان،‌یادم رفت بگم که عشقم 3 روز تمام برای یه سفر کاری با چند تا از همکاراش- که یشیشون بهترین بهترین دوست عشقمه و البته اون با خانوادش بود، رفته بودن اروپا ( عشقم گفته نگم کجا!!!)، دیشبش خیلی دیر وقت رسیده بود خونشون! تا سوار ماشینش شدم و راه افتادیم،‌گفت: عزیزم کیفمو از اون پشت بده! کیف چرم قهوه ای رنگ روی صندلی عقب بود، بهش دادم،‌میدونین از توش چی در آورد؟؟؟ یه ادکلن ورساچه خیلی خیلی خیلی خوش بو و اوریجینال اوریجینال! کلی ذوق زده شده بودم!‌ نمی تونین تصور کنین چقدر خوشحال شدم که همچین عطری واسم خریده! گفت که دیگه کادوش نکردم،‌ نمی دونم چطوری باید تشکر می کردم. من میدونم که چقدر ضرب العجل رفته بود و چقدر سرش شلوغ بود،‌انتظار هیچ کادویی نداشتم؛‌کما اینکه عشقم از کادو خریدن واسه من هیچ وقت دریغ نکرده و هرچند وقت یکبار،‌چه ایران باشه،‌چه خارج،‌حسابی منو غافلگیر می کنه!

خلاصه بگم براتون که تو راه خیلی به ما خوش میگذشت و لحظه به لحظه حتی تو سرعت بالا یهو خم می شد و منو می بوسید،‌هیچ ابایی هم نداشت که دیگران ببینن!‌ پلیس ببینه و غیره!

نمیدونم اسم اون خیابون چی بود؟ نزدیک رشت بودیم که عشقم با سرعت می رفت و هی سبقت می گرفت که یهو پلیس اشاره کرد بکش کنار. خیلی خونسرد کشیدیم کنار،‌من یکم اضطراب ورم داشت ولی عشقم خونسرد بود. عشقم شروع کرد به گشتن دنبال مدارک ماشین: بالای سایه بون راننده و شاگرد راننده، تو داشبورد،‌کنسولی، کیف دستی چرمش،‌جیبای کتش که عقب ماشین بود! حتی زیر صندلی ها ! اما نبود که نبود!!! هیچ خبری از کارت ماشین،‌گواهینامه،‌بیمه ، کارت عابر بانک و غیره نبود. منم پیاده شده بودم و داشتم سمت خودمو می گشتم،‌زیر صندلیهای عقب، آخرین جایی بود که دیدم! یه چیزیو یادم رفت بگم: عشقم از خونه یه شیشه مشروب کاکائویی آورده بود! دورش روزنامه پیچیده بود و زیر صندلی خودش گذاشته بود!‌من داشتم از استرس میمردم! ما هنوز هیچ رسمیتی بینمون نبود! خانواده هامون نمی دونستن!‌مدارک نداشتیم!‌و یه شیشه مشروب !!! و از همه بدتر اینکه حتی پول زیاد پیشمون نداشتیم! گفتم که عابر بانک عشقم پیش باقی مدارکش بود. شروع کردم آیه الکرسی خوندم، این تنها چیزیه که تو اوج اظطراب آرومم می کنه. عشقم شروع کرد صندوق عقبو گشت! پلیسا هم واستاده بودن و ما رو هاج و واج نگاه می کردن! دو تاشون هم توی ماشینشون نشسته بودن!

عشقم ، البته با یه توکل عمیق به خدا – مثل همیشه که باورهاش خیلی خیلی قویه – رفت پیششون و گفت: نمیدونم مدارکم کجاست؟ نمیدونم خونه جا گذاشتم یا چی؟ حدود 10 دقیقه بعد که اونا داشتن صحبت می کردن و من از شدت ترس، حالت تحوع پیدا کرده بودم، عشقم صدام کرد و گفت : عزیزم! سوار شو بریم !!! فکر کردم اشتباه شنیدم! باورم نمی شد! مگه میشه! پلیسا هیچی نخواستن،‌ماشینم نگشتن،‌حتی پول . . . !!! با سرعت باد سوار شدم که یوقت پشیمون نشن و بگن .... . عشقم راه افتاد،‌پرسیدم عزیزم چی گفتی؟ گفت: هیچی به خدا،‌واقعیتو،‌اینکه نمیدونم مدارک کجاست و داریم میریم رشت ! خیلی پلیسهای خوب و با انصاف و فهمیده و . . . هرچی بگم کم گفتم. هروقت یادشون می افتم کلی دعاشون میکنم.

فقط قرار شد که دیگه انقدر با احتیاط بریم که پلیسا به شک نیفتن!‌همه که مثل هم نیستن!

ساعت حدود 12 رسیدیم اون کارخونه هه. من تو ماشین موندم، عشقم حدود یک- یک و نیم ساعت رفت داخل و برگشت و ما راهی شهر زیبای نور شدیم که ویلای برادر عشقمینا بود!

سر راه، اول 2 تا بستنی خوشمزه خوردیم،‌بعد رفتیم یه رستوران خیلی شیک،‌ناهار خوردیم.

رسیدیم به تله کابین لاهیجان،‌عشقم گفت که بریم اونجا!‌ خیلی خوب بود،‌یه تله تنهایی سوار شدیم،‌ تا اون بالا کلی همدیگرو بوسیدیم،‌عکس گرفتیم،‌گفتیم و خندیدیم. اون بالا که پیاده شدیم،‌عشقم اول رفت بالای یه تخت و نمازش و خوند، بعد رفتیم دور و اطراف گشتی زدیم و چند تا دیگه از همدیگه عکس گرفتیم و برگشتیم به سمت پایین. پایین تله یه چایی خوردیم که خیلی چسبید. سوار ماشین شدیم و با یه دنیا عشق به راهمون ادامه دادیم.

‌راه طولانی بود و عشقم خسته شده بود،‌منم با وجودیکه خوابم میومد اما دلم میخواست با عشقم حرف بزنم. اما عشقم از بوسه واسه من کم نمیذاشت. دوباره بستنی ویفرنا زعفرانی ،‌چیپس و غیره خوردیم تا بالاخره به یک ویلای نازنین رسیدیم،‌مشرف به دریا!‌ یه پیتزا از نزدیک ویلامون خریدیم. با نوشیدنی و بستنی و آب معدنی و . . . ! رفتیم بالا تو ویلامون،‌عشقم حسابی خسته شده بود،‌هرچند که همیشه خستگی ناپذیره! مشروبمون و آوردیم با نوشابه و پیتزا و غیره!‌ لباسامونو عوض کردیم،‌البته کلی هم همدیگرو بوسیدیم. نشستیم همراه با موسیقی طبیعت دریا،‌ شروع کردیم به خوردن و نوشیدن! من و عشقم خیلی اهل مشروب نیستیم اما هردومون دوست داریم وقتی با همیم مست بشیم! با هزار مصیبت مشروبارو خوردیم! ولی فکر کنم مست شدیم!‌عشقم بغلم کرد و رفتیم تو یکی از اتاق خوابها و با کلی بوسه راهی خواب شدیم!‌کدوم خواب؟؟؟‌مگه دلمون می اومد که بخوابیم! البته راستشو بگم،‌من خیلی خوابم می اومد ولی عشقم با وجودی که خیلی بیشتر از من خسته بود و به خواب احتیاج داشت،اصلاً نمی خوابید! همش منو نگاه می کرد! منو می بوسید و نوازشم می کرد...

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 12:5 صبح     |     () نظر

خاطره شمال 1 : روز دوم:

جمعه 28 آبان 88:

صبح خیلی زود بیدار شدیم،‌عشقم ساعت 5 بیدار شده بود،دوش گرفته بود،‌نمازشو خونده بود و اومد که یه کم دیگه ماچ و بوسه کنیم. وقتی صبح بیدار شدیم،‌اینبار من رفتم حموم،‌تا اومدم بیرون،‌عشقم گفت: چشماتو ببند! هنوز تو راه پله بودم. خودش اومد دستامو گرفت و به سمت اتاق نشیمن برد! دیشب دیر رسیده بودیم و اینهمه زیبایی رو ندیده بودیم! گفت حالا چشماتو باز کن!

وای خدای من! چقدر زیبا! پرده ها رو کنار کشیده بود و دریای بسیار زیبای شمال- دریای خزر- خروشان بود! کلی ذوق کردم و از این همه زیبایی کلی لذت بردیم.

نازنینم،‌صبحانه هم حاضر کرده بود. آخه ما هروقت که با هم می ریم بیرون،‌من کار نمی کنم،‌همش عشقم کار می کنه!

بعد رفتیم بیرون،‏اول کنا دریا،‏کلی عکس گرفتیم، گشتی زدیم و کلی خرید کردیم. برای ناهار جوجه کبابی کاله خریدیم. از خونه  سیخ و منقل و زغال و سفره یک بار مصرف (خیلی مهم)،‌نان ، ماست ، آب معدنی و یه پتوی یه نفره برداشتیم. راه افتادیم رفتیم جنگل نور،‌که چون هوا یه خورده سرد بود، تقریباً خلوت بود. همون اوایل یه جایی نگه داشتیم. پیاده شدیم،‌یادمون افتاد که زیرانداز نیاوردیم. سفره یکبار مصرفا رو بعنوان زیرانداز استفاده کردیم و روش پتومون و انداختیم. زمین یه کم خیس بود. من شروع کردم جوجه ها رو تکه تکه کردن و به سیخ کشیدن و عشقم آتیشی درست کرد که بیا و ببین. . .

چه جوجه کبابی درست کردیم، خیلی حال داد. وسطای کارمون،‌یه ماشین پلیس گشت اومد رد شد،‌اما خدا رو شکر کاری به کارمون نداشت. یه کم استراحت کردیم،‌میوه و چیپس خوردیم. پا شدیم جمع کردیم و راه افتادیم. توی جاده خیلی قشنگ خلوت و دوطرف درختای بلند،‌چند تا عکس خوشگل گرفتیم. آخه عشق من خیلی خوب عکاسی می کنه. رفتیم تو شهر خریدی کردیم،‌دوباره پیتزا واسه شام خریدیم. کنار دریا رفتیم و باز کلی عکس گرفتیم از آخرین غروبی که پیش دریا بودیم. برگشتیم ویلا که آخرین شب یاهم بودنمون رو سپری کنیم.

درست یادم نیست چه کارای دیگه ای کردیم؟؟؟!!! عشقم اگه موردی یادت میاد که اینجا ننوشتم،‌تو کامنت بنویسشون فدات شم.

ما باهم کلی حرفای عاشقانه زدیم،‌ کلی همدیگه رو بوسیدیم،‌ و کلی حسرت خوردیم که چرا وقتمون داره تموم می شه ! ما باید صبح زود راه می افتادیم. من که حتی مرخصی هم نداشتم!

نیمه شب من خیلی خواب آلوده بودم، ولی عشقم نمی خوابید که! همش منو نگاه می کرد!‌هی می گفت: عزیزم،‌نخواب ! حیفه بزار با هم باشیم،‌ بزار از این آخرین لحظه ها لذت ببریم!

افسوس و امان از تنبلی من!!!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 11:51 عصر     |     () نظر