سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای سبحان آدم را در خانه ای سکونت داد که وسائل زندگی اش فراوان [امام علی علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

  باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

 « دکتر شریعتی »

*   *   *    *    *

این نوشته زیبارو عشقم واسم ایمیل کرده بود،‌اما نازنینم من که نوشته های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم . . .

و میخوام بهت بگم که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم عشقم و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دلم واست تنگ میشه و خودت میدونی که حتی وقتی هر لحظه کنارمی بازم همچنان دلم واست تنگ میشه؛‌و نازنینم من خیلی خیلی خیلی خوب میدونم که تو هم نسبت به من همین احساسو داری. پس چرا بازم صندوق ما پره و سبک نمی شه!!! ما که همدیگرو خیلی . . .  عجیب و غریب و هم رک و راست دوست داریم!!!

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/21:: 7:37 عصر     |     () نظر

خاطره شمال 1 : روز دوم:

جمعه 28 آبان 88:

صبح خیلی زود بیدار شدیم،‌عشقم ساعت 5 بیدار شده بود،دوش گرفته بود،‌نمازشو خونده بود و اومد که یه کم دیگه ماچ و بوسه کنیم. وقتی صبح بیدار شدیم،‌اینبار من رفتم حموم،‌تا اومدم بیرون،‌عشقم گفت: چشماتو ببند! هنوز تو راه پله بودم. خودش اومد دستامو گرفت و به سمت اتاق نشیمن برد! دیشب دیر رسیده بودیم و اینهمه زیبایی رو ندیده بودیم! گفت حالا چشماتو باز کن!

وای خدای من! چقدر زیبا! پرده ها رو کنار کشیده بود و دریای بسیار زیبای شمال- دریای خزر- خروشان بود! کلی ذوق کردم و از این همه زیبایی کلی لذت بردیم.

نازنینم،‌صبحانه هم حاضر کرده بود. آخه ما هروقت که با هم می ریم بیرون،‌من کار نمی کنم،‌همش عشقم کار می کنه!

بعد رفتیم بیرون،‏اول کنا دریا،‏کلی عکس گرفتیم، گشتی زدیم و کلی خرید کردیم. برای ناهار جوجه کبابی کاله خریدیم. از خونه  سیخ و منقل و زغال و سفره یک بار مصرف (خیلی مهم)،‌نان ، ماست ، آب معدنی و یه پتوی یه نفره برداشتیم. راه افتادیم رفتیم جنگل نور،‌که چون هوا یه خورده سرد بود، تقریباً خلوت بود. همون اوایل یه جایی نگه داشتیم. پیاده شدیم،‌یادمون افتاد که زیرانداز نیاوردیم. سفره یکبار مصرفا رو بعنوان زیرانداز استفاده کردیم و روش پتومون و انداختیم. زمین یه کم خیس بود. من شروع کردم جوجه ها رو تکه تکه کردن و به سیخ کشیدن و عشقم آتیشی درست کرد که بیا و ببین. . .

چه جوجه کبابی درست کردیم، خیلی حال داد. وسطای کارمون،‌یه ماشین پلیس گشت اومد رد شد،‌اما خدا رو شکر کاری به کارمون نداشت. یه کم استراحت کردیم،‌میوه و چیپس خوردیم. پا شدیم جمع کردیم و راه افتادیم. توی جاده خیلی قشنگ خلوت و دوطرف درختای بلند،‌چند تا عکس خوشگل گرفتیم. آخه عشق من خیلی خوب عکاسی می کنه. رفتیم تو شهر خریدی کردیم،‌دوباره پیتزا واسه شام خریدیم. کنار دریا رفتیم و باز کلی عکس گرفتیم از آخرین غروبی که پیش دریا بودیم. برگشتیم ویلا که آخرین شب یاهم بودنمون رو سپری کنیم.

درست یادم نیست چه کارای دیگه ای کردیم؟؟؟!!! عشقم اگه موردی یادت میاد که اینجا ننوشتم،‌تو کامنت بنویسشون فدات شم.

ما باهم کلی حرفای عاشقانه زدیم،‌ کلی همدیگه رو بوسیدیم،‌ و کلی حسرت خوردیم که چرا وقتمون داره تموم می شه ! ما باید صبح زود راه می افتادیم. من که حتی مرخصی هم نداشتم!

نیمه شب من خیلی خواب آلوده بودم، ولی عشقم نمی خوابید که! همش منو نگاه می کرد!‌هی می گفت: عزیزم،‌نخواب ! حیفه بزار با هم باشیم،‌ بزار از این آخرین لحظه ها لذت ببریم!

افسوس و امان از تنبلی من!!!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 11:51 عصر     |     () نظر