سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان ! دشمنی با یکدیگر، زداینده است .مقصودم زداینده مو نیست، که زداینده دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

جمعه 5 آذر 89

امروز صبح زود عشقم با خواهرزادش می خواستن برن اسکی. ما دیشب تا دیروقت مهمون داشتیم و خسته بودم، به خاطر این نمی خواستم باهاشون برم.

ساعت 2 قرار گذاشتیم که دیگه خونه عشقم باشیم. من راس ساعت 2:15 رسیدم و رفتم تو خونه. ناهار نخورده بودم. یه خورده بعد به عشقم زنگ زدم، گفت که کمی دیرتر میاد، آخه میخواست با خواهرزادش ناهار بخوره. حالا یه بار اومده بود با عشقم برن صفا. البته، فکر نکنین خواهرزادش بزرگه ها! یه پسر بچه 5 ساله خیلی دوست داشتنیه. عشقم خیلی دوسش داره و ما بعضی از تیکه کلاماشو ، بین خودمون استفاده می کنیم. مثلاً اینبار که به جای "دیگه" میگفت: "..."! ما هی به زبان بچه ها حرف می زنیم و هی تیکه کلام اونو تکرار می کنیم و می خندیدیم.

من یه کمی گردگیری کردم، و از اونجایی که گرسنه بودم رفتم سراغ یخچال و کابینتها ببینم چی چی داریم؟ یه کنسرو عدسی توی یخچال بود، سریع گذاشتمش توی قابلمه اب جوش تا 20 دقیقه بجوشه. نون نداشتیم، یه کروسانت هم توی کابینت بود، من کیک دوست ندارم، هیچ رقم از این کیکهای بازاری رو دوست ندارم فقط کروسانت و اشترودل کاکائو یه کم دوست دارم. یه شیر شکلات هم توی یخچال بود، کروسانت با شیر شکلات اصلنم خوشمزه نمی شه! دلتون نخواد! ساعت حدود 3 بود که عشقم اومد.قبلش یعنی 20 دقیقه پیشش زنگ زده بود ببینه چی می خوایم بخره بیاره. آهسته اومدم پشت در، تا در زد، درو باز کردم و درحالی که دستم هنوز رو کلید بود تا درو قفلش کنم، عشقمم که دستاش پر بود، با همون کیسه ها دستشو انداخت دور کمرم و شروع کردیم به بوسیدن همدیگه.

بوسه زنان اومدیم کنار میز ، خریدارو گذاشت روی میز و درست و حسابی بغلم کرد. من اونروز تا قبل از اینکه عشقم برسه داشتم از سرما یخ می زدم، به همین خاطر وقتی لباسم و عوض کرده بودم، چون لباسم دکلته بود، پالتومو از روش پوشیده بودم. عشقم همونطوری بغلم کرد و یه راست رفت تو اتاق خواب و منو خودشو پرت کرد رو تخت! و افتاد رومو شروع کرد به عمیق عمیق بوسیدن سر و دستم. خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود، انگار چند وقته همدیگرو ندیدیم. پالتومو درآورد و گذاشت گوشه تخت. بزور مجابش کردم که لباساشو عوض کنه بعد به بوسیدنش ادامه بده! البته نمیدونین که عشقم خودش چقدر رو لباساش حساسیت داره.  

لباساشو عوض کرد و دوباره کلی همدیگرو بوسیدیم. از نوک انگشتای پام شروع کرد، عشقم همیشه همه همه جای منو می بوسه. همیشه هم به من میگه:   من تورو بیشتر می بوسم! اما شما باور نکنین، خوب شاید در طول مدت زمانی که باهمیم من 3-4 تا بوسه کمتر ببوسمش! همش همین نه بیشتر!

گفتم: اهه اهه اهه، تو یه ساعت دیر تر اومدی! گفت: ای وای، یعنی الان به اندازه یک ساعت تورو کمتر بوسیدم ، آره؟ اهه اهه اهه و از این حرفا. گفتم: عزیزم، من ناهار نخوردم، پاشو بریم که الان ناهارم می سوزه! 

دوتایی رفتیم آشپزخونه، رفتیم سراغ کنسروم، درش سفت بود و من نمی تونستم بازش کنم، خیلی هم داغ بود، ولی عشقم خودش گرفت و بازش کرد و واسم ریخت توی یه کاسه. اومدیم توی حال روی کاناپه نشستیم و مشغول خوردن شدیم. البته عشقم اصلاً لب نزد و گفت که نه میل داره و نه دوست داره! یه کم میوه خورد و تلویزیونی رو که هیچ برنامه ای نداره روشن کرد. قبل از اینکه عشقم بیاد ، من تلویزیون رو روشن کرده بودم، داشت یکی از اون فیلمای تخیلی بچه     گیامونو نشون میداد. یه کمیشو دیده بودم که عشقم رسید. تا زد کانال 2 ، گفتم این فیلم رو یادت میاد؟ گفت: اه اه اه! بدم میاد از این قبیل فیلمای تخیلی ! (راستش منم خیلی بدم میاد!)

رفتیم روی تخت و عشقم ساعتها فقط منو می بوسید بلکه دلش گشاد بشه!!!! عشقم راست بگو، دلت هیچ گشاد شد؟؟؟ منم می بوسیدمش، به قول عشقم، از اون کمتر!!!! اهه اهه اهه!!! تو میگی من کم می بوسمت!!! کلی باهم حرفای عاشقانه زدیم و کلی با هم لذت بردیم. حرفای بزرگانه یادمون رفت!!! هردومون دوست داشتیم که دوست جون عشقمم بیاد پیشمون! بهش زنگ زد ولی گفت نمیاد که نمیاد، آخه خیلی کار داشت! ما هر دو میدونستیم که اونروزا به خاطر نمایشگاه و این مسائل خیلی سرش شلوغه.

نمیدونیم چطوری زمان میگذشت! یهو دیدیم ساعت 7:30 و میدونید که من باید زودتر می رفتم! عشقم پا شد و یه دوش گرفت و گفت که امشب خودش منو میرسونه! این دیگه فوق العاده ست. تمام راه با هم حسابی گفتیم و خندیدیم. سر راه فیلم قهوه تلخ رو هم گرفتیم. کلی خاطره تعریف کردیم و کلی هم از کار و بارمون حرف زدیم.

روز خیلی خیلی خوبی بود. عشقم میگه: هر روز و هر لحظه که می گذره ، به عشق من نسبت به تو افزوده می شه! میگه تورو خیلی بیشتر از هفته قبل دوست دارم. باور کنید منم نسبت به عشقم همینطورم. مرتب دلم واسش تنگ میشه (هروقت میگم خیلی دلم واست تنگ شده، میگه: این که چیز تازه ای نیست! لطفاً شما ها که اینا رو میخونید کمکم کنید و حرفهای تازه تر یادم بدین! آخه من همیشه جدیدتر دلم واسه عشقم تنگ میشه! )

عشقم می خوام یه حرف تازه بگم:

" من با تو، شور و اشتیاق بچه گیهامو بدست آوردم. با تو صبحا سرحالتر بیدار می شم و خودت خوب می دونی که شبها عمیق تر به خواب می رم و خوابهایی که می بینم طلایی تره. با تو آشفتگی کمتری و آرامش افزونتری دارم. با تو تمرکز بیشتری توی کارم دارم. با تو خنده هام بلندتره و صدام رساتره. با تو معاشرت کردن و توی اجتماع ظاهر شدنو یاد گرفتم. با تو بوسیدن و عشق ورزیدن و مهربان بودن یاد گرفتم. با تو خدا را یاد کردن و دعا کردن یاد گرفتم و سرانجام با تو زندگی می کنم چون زندگی معنا داره"



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/13:: 8:43 صبح     |     () نظر

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم . با جیگرم قرار داشتم که بریم اسکی . خواهر کوچیکم چند روزی بود اصرار میکرد که منو هم باید با خودت ببری 
خلاصه ما که دیروز قرار مدارامونو با جیگرم گذاشته بودیم ، تو فکر دودره کردن آبجی خانوم بودم . چون قرار بود از اونجا یه سر خونه جیگرم بریم و ناهار اونجا باشیم اگه خواهرم میومد نمیتونستیم راحت باشیم و دیگه بوس موس تعطیل میشد . شانسی که آوردم خواهرم دیگه اصراری نکرد و خودش خودشو دودره کرد . منم واسه امروز کلی ذوق داشتم چون امروز واسه اولین بار میخواستم با لوازم خودم اسکی کنم، لوازمی که جیگرم واسم خریده بود.

 
خریدن لوازم هم داستان مفصلی داره که بعدا میتعریفم خلاصه ماشین پدر رو برداشتمو به سمت توچال راه افتادم . حدود ساعت 8 رسیدم توچال و با ماشین تا بالا رفتم . از مدرسه اسکی یه شلوار و یه دستکش اجاره کردم (فروشنده لوازم اینا رو نداشت و به هفته بعد موکول شد) داشتم میپوشیدم که جیگرم هم اومد . امروز به خاطر تعطیلی این 2 روز تهران (به خاطر آلودگی بیش از حد هوا ، دولت 4شنبه و 5 شنبه رو تعطیل اعلام کرد) امروز توچال حسابی خلوت بود . چون همیشه باید بین نیم تا یکساعت صف می ایستادیم . خلاصه بعد از پوشیدن لباسا یه راست رفتیم بالا . موقع بالا رفتن هم تو تله کابین بساط بوسیدنمون پهن بود و یک دقیقه هم تعطیل نمیشد . رسیدیم بالا ، پیست هم حسابی خلوت بود . هوا آفتابی و اصلا سرد نبود . همه چی واسه یه اسکی عالی مهیا بود . چند دوری با جیگرم رفتیم . من که تازه اسکی رو شروع کردم فقط پاشنه میرفتم (اولین حرکت اسنوبرد) ولی جیگرم که کمی از من بهتره هم پاشنه هم پنجه و هم پیچ رو میرفت . بعد از 3 دور با هم اسکی کردن جیگرم خسته شد و به من گفت من میرم که یک دور خودم اسکی کنم و از من جدا شد و یه دورش شد 5 دور ( جیگرم کلا در جرزنی ید طولایی داره) راستی یادم رفت بگم وقتی باهم بودیم یه فیلم خشگل هم از اسکی کردن من گرفت . موبایلش رو در آورد و به همراه من اسکی میکرد و از من فیلم میگرفت . خیلی فیلم خوبی شد . آخرش هم خودش خورد زمین که این صحنه هم به زیبایی تو فیلم افتاده . . . . . حدود ساعت 11.30 بود که دیگه بوس خونمون افت کرده بود و به سمت پایین راه افتادیم . تو راه از ایستگاه 7 تا 5 تو تله کابین تنها بودیم و خلاصه حسابی همدیگرو بوسیدیم . ولی از ایستگاه 5 تا 1 دیگه تنها نبودیم . 3 تا آدم پر ادعا که در مورد زمین و زمان نظرات دقیق کارشناسی میدادن باهامون بودن ......... رسیدیم پایین جیگرم رفت وسایل منو به مدرسه اسکی پس داد ، مدارک منو تحویل گرفت و به سمت خونه راه افتادیم . راستی یادم رفت موقع پایین اومدن به رستوران نزدیک خونه جیگرم زنگیدیم و سفارش ناهار رو دادیم . وقتی رسیدیم دم در خونه ناهار هم رسیده بود که رفتیم بالا و با کلی عشق و بوس و ....... ناهار رو خوردیم و بعدش نمازمون رو خوندیم و 1ساعتی هم استراحت کردیم . از خونه هی به من زنگ میزدن و من هم میگفتم : الان تو صف ایستگاه 5 هستم . الان تو تله هستم ..... خلاصه 1 ساعتی رو هم تنگ تنگ تنگ تو بغل همدیگه خوابیدیمو حدود ساعت 3.30 به سمت خونه راه افتادم . نمیدونین چقدر آرامش دارم وقتی بغل عشقم می خوابم،‌انگار همه دنیا مال منه. فدای نازنینم بشم.

  وقتی راه افتادم سریع به جیگرم زنگ زدم ولی اهه اهه اون منو راننده آماتور فرض کرد و گفت : الان مبایلمو خاموش میکنم تا تو نتونی به من زنگ بزنی . به خونتون هم زنگ بزن بگو راه افتادی و دیگه بهت زنگ نزنن.
 
در حالیکه خودش موقع رانندگی دو تا دستاش تو دستای منه ، با شونش مبایلشو نگه میداره ، و با پاهاش رانندگی میکنه . تازه تو این حالت لایی هم میکشه ........ خلاصه اهه اهه با من اصلا دیگه حرف نزد . نزدیکای خونه بودم که زنگ زد و از قضا یه ماشین پلیس کنار من بود . من قطع کردم و بعد از گذشتن از آقا پلیسه به جیگرم زنگیدم ........ بعد از 10 دقیقه هم رسیدم خونه . یه راست رفتم پای کامپیوتر تا خاطره امروز رو داغ داغ بنویسم تا جیگرم هی نگه تنبل من شدی . . . . .



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/12:: 7:30 عصر     |     () نظر