سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات] را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم . با جیگرم قرار داشتم که بریم اسکی . خواهر کوچیکم چند روزی بود اصرار میکرد که منو هم باید با خودت ببری 
خلاصه ما که دیروز قرار مدارامونو با جیگرم گذاشته بودیم ، تو فکر دودره کردن آبجی خانوم بودم . چون قرار بود از اونجا یه سر خونه جیگرم بریم و ناهار اونجا باشیم اگه خواهرم میومد نمیتونستیم راحت باشیم و دیگه بوس موس تعطیل میشد . شانسی که آوردم خواهرم دیگه اصراری نکرد و خودش خودشو دودره کرد . منم واسه امروز کلی ذوق داشتم چون امروز واسه اولین بار میخواستم با لوازم خودم اسکی کنم، لوازمی که جیگرم واسم خریده بود.

 
خریدن لوازم هم داستان مفصلی داره که بعدا میتعریفم خلاصه ماشین پدر رو برداشتمو به سمت توچال راه افتادم . حدود ساعت 8 رسیدم توچال و با ماشین تا بالا رفتم . از مدرسه اسکی یه شلوار و یه دستکش اجاره کردم (فروشنده لوازم اینا رو نداشت و به هفته بعد موکول شد) داشتم میپوشیدم که جیگرم هم اومد . امروز به خاطر تعطیلی این 2 روز تهران (به خاطر آلودگی بیش از حد هوا ، دولت 4شنبه و 5 شنبه رو تعطیل اعلام کرد) امروز توچال حسابی خلوت بود . چون همیشه باید بین نیم تا یکساعت صف می ایستادیم . خلاصه بعد از پوشیدن لباسا یه راست رفتیم بالا . موقع بالا رفتن هم تو تله کابین بساط بوسیدنمون پهن بود و یک دقیقه هم تعطیل نمیشد . رسیدیم بالا ، پیست هم حسابی خلوت بود . هوا آفتابی و اصلا سرد نبود . همه چی واسه یه اسکی عالی مهیا بود . چند دوری با جیگرم رفتیم . من که تازه اسکی رو شروع کردم فقط پاشنه میرفتم (اولین حرکت اسنوبرد) ولی جیگرم که کمی از من بهتره هم پاشنه هم پنجه و هم پیچ رو میرفت . بعد از 3 دور با هم اسکی کردن جیگرم خسته شد و به من گفت من میرم که یک دور خودم اسکی کنم و از من جدا شد و یه دورش شد 5 دور ( جیگرم کلا در جرزنی ید طولایی داره) راستی یادم رفت بگم وقتی باهم بودیم یه فیلم خشگل هم از اسکی کردن من گرفت . موبایلش رو در آورد و به همراه من اسکی میکرد و از من فیلم میگرفت . خیلی فیلم خوبی شد . آخرش هم خودش خورد زمین که این صحنه هم به زیبایی تو فیلم افتاده . . . . . حدود ساعت 11.30 بود که دیگه بوس خونمون افت کرده بود و به سمت پایین راه افتادیم . تو راه از ایستگاه 7 تا 5 تو تله کابین تنها بودیم و خلاصه حسابی همدیگرو بوسیدیم . ولی از ایستگاه 5 تا 1 دیگه تنها نبودیم . 3 تا آدم پر ادعا که در مورد زمین و زمان نظرات دقیق کارشناسی میدادن باهامون بودن ......... رسیدیم پایین جیگرم رفت وسایل منو به مدرسه اسکی پس داد ، مدارک منو تحویل گرفت و به سمت خونه راه افتادیم . راستی یادم رفت موقع پایین اومدن به رستوران نزدیک خونه جیگرم زنگیدیم و سفارش ناهار رو دادیم . وقتی رسیدیم دم در خونه ناهار هم رسیده بود که رفتیم بالا و با کلی عشق و بوس و ....... ناهار رو خوردیم و بعدش نمازمون رو خوندیم و 1ساعتی هم استراحت کردیم . از خونه هی به من زنگ میزدن و من هم میگفتم : الان تو صف ایستگاه 5 هستم . الان تو تله هستم ..... خلاصه 1 ساعتی رو هم تنگ تنگ تنگ تو بغل همدیگه خوابیدیمو حدود ساعت 3.30 به سمت خونه راه افتادم . نمیدونین چقدر آرامش دارم وقتی بغل عشقم می خوابم،‌انگار همه دنیا مال منه. فدای نازنینم بشم.

  وقتی راه افتادم سریع به جیگرم زنگ زدم ولی اهه اهه اون منو راننده آماتور فرض کرد و گفت : الان مبایلمو خاموش میکنم تا تو نتونی به من زنگ بزنی . به خونتون هم زنگ بزن بگو راه افتادی و دیگه بهت زنگ نزنن.
 
در حالیکه خودش موقع رانندگی دو تا دستاش تو دستای منه ، با شونش مبایلشو نگه میداره ، و با پاهاش رانندگی میکنه . تازه تو این حالت لایی هم میکشه ........ خلاصه اهه اهه با من اصلا دیگه حرف نزد . نزدیکای خونه بودم که زنگ زد و از قضا یه ماشین پلیس کنار من بود . من قطع کردم و بعد از گذشتن از آقا پلیسه به جیگرم زنگیدم ........ بعد از 10 دقیقه هم رسیدم خونه . یه راست رفتم پای کامپیوتر تا خاطره امروز رو داغ داغ بنویسم تا جیگرم هی نگه تنبل من شدی . . . . .



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/12:: 7:30 عصر     |     () نظر

پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت و البته مرتب دنبال خونه می گشت. با هم قرار میذاشتیم و هی تو خیابونا می چرخیدیم. یا کوه می رفتیم و آش می خوردیم، یا کرج خونه دوستش می رفتیم که اونجا هم ماجراهای خودشو داره که من اگه وقت کنم (!!!!) باید بنویسم. . .

یه بار خیلی وقت پیشا تو همون روزا رفته بودیم جاده امامزاده داوود، یکی از این رستورانهای تو راهی خیلی باصفا ، که دورهر تخت چادر کشیده شده بود و تقریباً داخلش دیده نمی شد، نشستیم،  یه  پرس جوجه گرفتیم و چای. همراه جوجه، زیتون پرورده خیلی خوشمزه، ماست موسیر، دوغ محلی فوق العاده و نون سنگک تازه؛ وهمراه چاییمون، نبات چوبی و گردو و خرما آوردن. یادمه اونروز یه کم عجله داشتیم، حالا چیکار داشتیم درست یادم نیست (فکر کنم عروسی فامیلای عشقمینا بود و میخواست زودتر بره اونجا). رستورانه خیلی هم خلوت بود! من و عشقم کلی همدیگه رو بوسیدیم و چون جای ما از هیچ طرفی دید نداشت و ما هم خیلی وقت بود که با هم نبودیم، و البته تقریباً تازه با هم آشنا شده بودیم(!) هردومون یه حس خوبی داشتیم. البته فقط همدیگرو می بوسیدیما نه هیچ کار دیگه ای، خوب بالاخره هی گارسونا می اومدن و می رفتن! کم کم به یمن خوش قدمی ما، اونجا هم شلوغ شد. اونشب خیلی کوتاه بود اما خیلی خوش گذشت، مخصوصاً من که اولین بارم بود یه همچین جائی می رفتم. انصافاٌ غذاشم خیلی خوب بود.  

اما ...

یه روز دوباره خیلی دلمون هوای اونجارو کرد، تاریخ درستش یادم نیست؛ ولی فکر کنم از روزهای سرد زمستان بود . اونروز بعداز ظهر، یعنی بعد از شرکت، عشقم اومد دنبالم، اینبار وقت بیشتری داشتیم. مستقیم رفتیم جاده امامزاده داوود، ولی نه همون رستوران قبلی، گفتیم: فرقی نداره که ! همشون مثل همن! بریم تو یکی از همینا! ماشینو بالا پارک کردیم و از یه عالمه پله رفتیم پایین. اینجا دور هر تخت نایلون کشیده بودن و یه اجاق کوچولو واسه گرما دهی گذاشته بودن! خیلی بد بود که همه جا دیده می شد، البته کنار ما هیچکس نبود و ما از اتاقای بغلی دیده نمی شدیم (چون هیچکس توشون نبود). ولی روبرومون، یه سکو بود یعنی یه بلندی بود که روش دستشویی بود، ما خودمون نمی دونستیم: تمام کسایی که میرفتن اون دستشوییه، اتاق مارو کامل می دیدن. ما هم، کاری نمی کردیم که، فقط نشسته بودیم و پاهامونو دراز کرده بودیم و لبامون از هم جدا نمی شد ! خوب مگه چی میشه؟؟؟ هرکی کسیو دوست داره می بوسه! خودشون اینکارو نمی کنن؟؟؟؟!!!! همانطور که همیشه می گم،‌ به یمن خوش قدمی ما کم کم رستوران رو به شلوغی می رفت.

اتاق کناری ما 5-6 تا دختر و پسر جوون اومدن و یه راست رفتن سراغ قلیون. منو عشقم یه غذا گرفتیم (فکر کنم اونم جوجه بود!) و سریع خوردیم. اصلاً هم خوشمزه نبود! بعد که دوباره همدیگرو می بوسیدیم،‌ یهو صاحب رستوران اومد! صاف اومد سراغ ما ! راستش اصلاً دلم نمی خواد اونروزو به یاد بیارم. کلی دعوامون کرد که: خجالت بکشین!‌اینجا خانواده رفت و آمد می کنه و .... . ما هیچی نگفتیم. خودش ادامه داد که مردمی که از اون بالا رد میشن اومدن و گزارش دادن!

ما هم سریع وسائلمونو جمع کردیم و اومدیم حساب کتاب کردیم و اومدیم بیرون. از اون بالا که میخواستیم سوار ماشین بشیم یه نگاهی به پایین انداختیم،‌دیدیم که به به!‌اتاق ما ازین بالا هم کاملاً پیداست . . . کلی فحش و بد و بیراه به صاحب رستوران دادیم و دیگه هیچ وقت دلمون نخواست که بریم جاده امامزاده داوود ! ولی اونروزا هردومون خیلی خیلی اعصابمون خورد شده بود.

(لعنت بر حسن ...) معنی این جمله رو فقط عشقم میدونه.

آخه عشقم یه دوستی داره به اسم حسن . . . که اونروزا اون باعث شده بود که بدون خونه باشه!

عشق نازنینم،‌ بیا یه بار دیگه بریم اون رستوران اولیه، ‌فقط بریم شام بخوریم و زود برگردیم. باشه عزیزم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/8:: 8:9 عصر     |     () نظر

یه بار دیگه میخوام یه خاطره ناب ناب از عشقم و خودم واستون بگم:

توی اون روزایی که عشقم خونه نگرفته بود، یعنی خونشو تحویل داده بود و دنبال یه خونه دیگه می گشت، ما آواره کوه و دشت و بیابون و . . . بودیم . . . مثل خیلی دیگه از دختر و پسرایی که جایی واسه باهم بودن و همدیگرو بوسیدن ندارن!!!!

اما ما یه جای خیلی خوب پیدا کردیم، جایی که از اول آشناییمون تا حالا خیلی وقتا اونجا رفتیم و خیلی خاطره ها داریم، یه کوه، یه کوهی که مثل سرخ حصار و کوهسار و .... ، مردم زیادی میرن اونجا ولی توی سوراخ سمبه هاش فقط میشه دختر پسرای جون و بی خانمان و دید! گفتم که، ما هم خیلی وقتا مثل همونا بی جا و مکان برای ابراز عشقمون می رفتیم.

ما تو پیچ و خمهای اون کوه قشنگ، توی ماشین خودمون، می گفتیم، می خندیدیم، ترانه می خوندیم، گریه می کردیم، دم افطار ماه رمضونا و شبای سرد زمستون، آش می خوردیم، چیپس و ماست موسیر می خوردیم . . . ( یه بار که عشقم 2 تا کاسه آش گرفته بود، گفت میخواد ببینه من چقدر قوی و آماده به عکس العملم(!!!) یهو با سرعت زیاد رفت و یه ترمز شدید کرد، انتظار نداشت، اما تمام آشا ریخت رو منو رو صندلی ماشینش! نه اینکه من همیشه خیلی قوی بودم، و هیچوقت حتی توی سینی رو هم کثیف نمی کردم، عشقم جداً باور نمی کرد که ممکنه اینهمه کثیف بشم! تقریباً روزای اول آشنائیمون بود و هردومون یه کم معضب بودیم! البته هردومون کلی خندیدیم که اون خنده ها را با دنیا عوض نمی کنم. طفلکی نازنینم انقدر دستپاچه و ناراحت شد، سریع پیاده شد، دستمالی که توماشین داشت برداشت و شروع کرد به تمییز کردن من! یه کم، بفهمی نفهمی تمیزتر شدم(!) گفتم باشه اشکال نداره عزیزم، حالا خونه یه چیزی می گم دیگه، بزار خوش باشیم. همونطوری رفتیم یه جایی که همیشه پیش خودمون میگفتیم ما اونجارو کشفش کردیم، (البته یه مسیر انحرافی خاکی با یه چاله بزرگ که هر ماشینی نمی تونست ازش رد شه! و پر از دست اندازبود، و فقط من. عشقم با عشق تمام میتونستیم بریم اونجا!) توی ماشین آشامون و خوردیم، یه کم همدیگرو بوسیدیم و یه کمی هم حرف زدیم، بعد عشقم منو تو یه آژانس گذاشت و هر کدوم رفتیم خونمون. البته ناگفته نمونه تموم روزایی که ما نیمه راه از هم خداحافظی می کنیم، تا خود خونه تلفنی حرف می زنیم. آخه ما که از هم سیر نمی شیم!حتی یه ذره هم از دلتنگیمون کم نمی شه! به قول خودمون: دلمون یه ذره هم از هم گشاد نمی شه! 

اهه اهه اهه ،‏نازنینم مگه نگفتی این روزا میریم اونجا و بادبادک هوا می کنیم؟؟؟ پس چرا امروز نرفتیم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:30 عصر     |     () نظر