سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده خدای خویشتن را چهل روز برای خدا خالص نکرد، مگر آنکه چشمه های حکمت از دلش بر زبانش [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

اما یه خاطره دیگه از همون کوه قشنگ و پر خاطره مون بگم:

 یه بار نه چندان دور، تابستان همین امسال بود، ما بازم خونه نداشتیم، و بیشتر از قبل قدر همو فهمیده بودیم!

( آخه یه ماجرائی بینمون پیش اومد که قرار شد از هم جدا بشیم، خیلی وحشتناک بود، هر روز کلی گریه می کردیم، این موضوع زمانی که ما ایران نبودیم، شروع شد، تموم راه توی هواپیما تا "اینجا" هردومون انقدر گریه کردیم که از حال رفتیم.. . .)

نمی خوام از اون روزهای زجرآور حرفی بزنم، آخه خیلی حرف تو حرف میاد، یه جای دیگه تو بلاگم اونو کامل می نویسم.

خلاصه عشقم فقط چند روز بعد از اون ماجرا یه راه حل پیدا کرد (مثل همیشه که حلال همه مشکلاته) و ما دوباره با هم شدیم.

همون اولین قرارامون ، رفتیم به اون کوه بلند، تا بالای بالاش رفتیم، که دیگه هیچکس اونجا نبود! آهان، یادم اومد، ماه رمضون بود، آخرای ماه رمضون و هر دوی ما روزه بودیم. هیچی هم واسه خوردن نخریدیم، چون فکرشو نمی کردیم جایی پیدا کنیم که مال خودمون بشه و بخواهیم تا افطار بمونیم. انقدر بالا رفتیم که دیگه بالاترش نبود و حتی یه کم جلوترش، مشرف می شد به دره! ماشینو پارک کردیم، (عشقم ماشینش و تازه تازه عوض کرده بود، ما نباید این مسیر خاکی رو میومدیم! ولی عشقم اهمیتی نمیداد)، با هم پیاده شدیم، درست عمود به لبه پرتگاه، هر دومون کنار هم دراز کشیدیم و چشم تو چشم همدیگه شروع کردیم به حرف زدن و البته عمیق عمیق بوسیدن! زیرمون لاستیک زیرپایی ماشینو انداخته بودیم و آسمان زیبا و شفاف به همراه خورشید در حال غروب، تنها شاهدای ماجرای من و عشقم بودن! عشقم حواسش بود که یوقت پاهام رو سنگا اذیت نشه. . .، تازه، عشقم پشت به آفتاب میکرد و روی من سایه می انداخت، تا مبادا نور آفتاب ، چشمامو اذیت کنه! همچین عشقی تا حالا دیدین؟؟؟ امکان نداره! عشق من عاشقترین و عشق ترین عشقای دنیاست! هیچوقت مثل او نبوده و هیچوقت حتی نصف او نخواهد آمد.

راستی! یه چیز دیگه! آخه میدونین، عشقم یه هفت تیر داره! نترسین بابا! کاملاً مجازه، مجوز حمل هم داره، مخصوص مسابقات تیراندازیه! هفت تیرشو آورد کنارمون باشه که اگه یه وقتی هوا تاریکتر شد و خرسی، شیر و پلنگی ، چیزی حمله کرد، بکشتش !!!! نه اینکه خیلی سنگدله!!!! بهشم میاد اینکارا !!!!

اذان گفتن و ما هنوز داشتیم همدیگرو، و با همدیگه عبادت می کردیم! یه غروب بی نظیر بود. یادش به خیر.

عزیزم، هرجا که هستی و داری این متنو میخونی، بدون که تنها عشق زندگیمی و خیلی خیلی دوست دارم. حالا سریع تلفن و بردار و بهم زنگ بزن. دارم از دلتنگیت میمیرما!

 

یه چیزی میخوام بگم، لطفاً با دقت بخونین و بهم اعتماد کنین!

 اگه عاشق نشدین، یعنی تا حالا اصلاً زندگی نکردین! و اگه خودتون عشق کسی نشدین، یعنی تا حالا هیچوقت لذت نبردین! باور کنین راست میگم.

نمیدونین من چقدر از داشتن همچین عشقی خوشحالم.

خدایا ، تو را بینهایت سپاس به خاطر اینکه نازنینمو تو مسیر زندگیم قرار دادی تا بتونیم دنیا دنیا لذت ببریم، خاطره بسازیم و زندگی کنیم.



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:37 عصر     |     () نظر