سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که مصیبتهاى خرد را بزرگ داند ، خدا او را به مصیبتهاى بزرگ مبتلا گرداند . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

یه روز دوباره تو اون روزای کزایی، من و عشقم قرار گذاشتیم و رفتیم اون خونه کرج.. هوا خیلی سرد نبود! عشقم با خودش مشروب آورده بود. بازم کلی شادان و خندان رفتیم اونجا. غروب رسیدیم. کلی همدیگرو بوسیدیم و ... بعد حدود ساعت 11 پاشدیم بریم بیرون یه رستوران خوب پیدا کنیم و شام بخوریم.

سریع حاضر شدیم و راه افتادیم. خیابونا خلوت بود. کلی باهم می گفتیم و می خندیدیم. یادمه دنبال یه رستوران خوب می گشتیم که عشقم کی گفت همین جاها دیده و میدونه غذاش خیلی خوبه! یادم نیست شعبه کدوم رستوران معروف بود. همینطور که خیابونا رو بالا و پایین می رفتیم، یهو، اون طرف خیابون یه رستوران دیدیم که ظاهراً خوب به نظر می رسید. داخلش کاملاً پیدا بود، ما هم که از هیچ چیز ابایی نداشتیم، راست رفتیم جلوش پارک کردیم و رفتیم داخل. چه کبابی! چه نونی! چه دوغی! کلی خوردیم و به به چه چه کردیم. اسم رستورانه یادم نیست، مثل سفره خونه ها، میزای سنتی داشت که رفتیم روشو نشستیم. عکس یارو صاحب اصلی مغازه هم که رستورانم به اسمش بود ، به دیوار زده بودن. ما کاملاً راضی و خوشحال و با شکم پر، از رستوران اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و شهرو که کاملاً غریب بود تماشا می کردیم. یهو یه تابلو روشن دیدیم که روش نوشته بود: انواع مانتو ، پالتو و .... مغازش از خیابون یه عالمه پله می خورد و به یه زیرزمین (فکرکنم!) بزرگ می رسید. باز بود! ساعت 12:30 شب! عشقم بدون اینکه به من بگه، ، کشید کنار و نگه داشت، گفت بریم ببینیم چی داره! همین که سر پله ها رسیدیم، دیدیم اداخل دارن دیوار رنگ می کنن!!! گفتن: آقا تعطیله! تعمیرات داریم!

 اهه اهه اهه، من مانتو و پالتو و ... می خوام !!!!

برگشتیم خونه، لباسامونو عوض کردیم، من سردرد نسبتاً شدیدی داشتم. وقتی رستوران بودم، یه قزص مسکن خورده بودم. یه خورده بهتر شده بودم و دوباره اول شب(!) حدود ساعت 2- 2:30 ، که دیگه می خواستیم بخوابیم، یه مسکن دیگه خوردم. قرار بود ما فردا صبح زود بیدار شیم و بریم تا با تاخیر 2-3 ساعت به سر کارمون هم برسیم. آخه همیشه که نمی شه پنجشنبه ها رفت و شب و نیامود خونه، مامانمینا می کشتنمون! از اونجایی که آبگرمکن زمان نیاز داشت تا گرم بشه، ما شب آبگرمکنو روشن کردیم که فردا آب داغ داغ باشه. آبگرمکن کنج آشپزخونه و نزدیک پنجره بود. من دیشب یه کم بوی گاز آبگرمکن به مشامم خورد و حس کردم آشپزخونه یکم بو گرفته، پنجره رو یه کمی باز کردم، و از قضاء یادم رفت ببندم.  صبح خیلی زود، با سردرد فراوان و با ناز کشیهای فراوان عشقم بیدار شدم. سرم به قدری درد می کرد که که نمی تونستم تکون بخورم. عشقم کلی ماساژم داد، هی بلند می شد و اون طرف می افتادم. یهو حالت تهوع شدید بهم دست داد و کلی بالا آوردم.

عشقم همواره تو دستشویی کنار من بود و دست و رومو می شست. سرم وحشتناک سنگین بود. رفتم روی یه کاناپه 3 نفره دراز کشیدم. عشقم اومد کنارم و منو بغل کرد و یهو شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. انگار حال اونم بد بود!

(ما یه حرفایی داریم که بعضی وقتا عشقم با من میزنه و تو این حرفا همیشه هردوی ما حسابی گریه می کنیم. این حرفا توی شرایط خاص زده می شن: وقتی مستیم، یا عشقم مسته، وقتی مشکلی پیش میاد که مارو مجبور میکنه به جدایی فکر کنیم و ...)

عشقم شروع کرد به گفتن اون حرفا و ما هردو به شدت زدیم زیر گریه! نمی فهمیدم ، ما که مست نبودیم!

یه خورده بعد عشقم دوید به سمت دستشویی و بالا آورد!!! من دویدم کنارش، آب و باز کردم و یه کم دستاشو خیس کردم، یهو نشستم و خودمم بالا آوردم!!! عشقم فکر کرد من رفتم و تنهاش گذاشتم! ( کجایی عزیزم؟؟) برگشت دید به به منم نشستم و دوباره دارم بالا می آرم! 

الهی من فدای نازنینم بشم، خودشم از اول صبح حالش حسابی بد بود و به رو نمی آورد که من ناراحت نشم. آخه می خواست فقط خودش ناز منو بکشه و من نفهمم که حالش بده! آخه دلبندم خیلی قویه!

رفتم یه دوش بگیرم! همینکه آب به سرم خورد ، حالم بد شد. در بسته بودم. انگار به عشقم الهام شد، یهو دوید اومد درو باز کرد، همه جارو کثیف کردم و عشقم شروع کرد به شستن من! همه بدنم و آب کشید و اطراف حموم و تمییز کرد.

فحش بود که به رستوران دیشبیه میدادیم! حتماً کباباش مسموم بوده! دلیل دیگه ای نداشت که ما هردومون حالمون بد شه! من یکه حالم بد بود، ولی سردرد که مسری نیست!!! با بدبختی پا شدیم و بزور لباس پوشیدیم که راه بیفتیم بریم تهران. ناسلامتی قرار بود بریم سر کار، من با هزار مصیبت یه اس ام اس به اون مدیر ... دادم که حالم بده و امروز دیرتر میام!

رفتی پایین توی پارکینگ، عشقم حالش خیلی بد بود ولی فداش بشم، هیچی بهم نمی کفت و سعی می کرد ازم مخفی کنه. تو پارکینگ دوباره بالا آورد. اول عشقم، بعدشم من!

ولی به طور کل وقتی بیرون اومدیم حالمون بهتر شد. صبحونه یکم نون و پنیر و عسل و چای آماده کرده بودیم (عشقم نه من) ولی هیچ کدوم نتونستیم چیز زیادی بخوریم. به هر حال دیگه معده هردومون کاملاً خالی بود!

یه راست رفتیم و سراغ یه درمانگاه و گرفتیم و خودمونو به دکتر رسوندیم. منش هم که دید اورژانسی حالمون بده، معطل نکرد و صاف رفتیم پیش دکتر.

دکتر تا مارو دید و شرح حال ما رو شنید، گفت : گاز گرفتگیه! هردوتون دچار گازگرفتگی شدید شدین! شانس آوردین که زنده این! سریع بخوابین ، باید سرم بهتون وصل بشه!

تنها چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردیم! چقدر خدا بهمون رحم کرد! عشقم هی منو می بوسید که اگه تو اون پنجره رو باز نمیذاشتی تا حالا حتماً مرده بودیم! هی می بوسید و می گفت: تو جونمونو نجات دادی.

الانم که یادم می افته همه تنم می لرزه! خدایا فدات بشم، چطوری باید تو رو شکر کنیم؟ چقدر بهمون رحم کردی؟ هیشکی نمیدونست ما اونجائیم، هر کدوم رفته بودیم مثلاً ماموریت! چه آبرویی ازمون می رفت! قربون خدای مهربون خودم و عشقم بشم.

به دکتر گفتیم خونه یکی از اقوام مهمون بودیم. گفت: سریع به بقیه اعضای خونه بگین که خونه رو خالی کنن! گفتیم: چشم!

عشقم دوید و رفت همه چیزایی که دکتر واسه من نوشته بود و از داروخانه تهیه کرد و آورد داد به پرستار تا سریع سرم منو وصل کنن. وقتی همه چیه من خوب و مرتب شد، و عشقم اومد بالای سرم و چند تا بوسم کرد و خیالش راحت شد، رفت و سرم خودشو براش وصل کردن. منم که سرمم تموم شد رفتم قسمت تزریقات مردانه که جز نازنینم کسی نبود نشستم. دکتر اومد و گفت که منم رو تخت اونوری دراز بکشم و استراحت ککنم و شروع کرد به توضیح اینکه چه خطری از سرمون رد شده! وقتی دکتره رفت منم خودمو به عشقم رسوندمو چند بار بوسیدمش. عشقم 2تا آمپول مسکن سردردشو نزد! چند بار بهش گفتم که بزن ، گفت: نه، نمی خواد، الان سرم خوبه، اگه درد گرفت میرم یه جایی میدم بزنن!

یادم رفت یه چیزو بگم: من که زیر سرم بودم به همون مدیر بدم (که دوسش ندارم) زنگ زدم و گفتم حالم انقدر بده که الان زیر سرمم! و نمی تونم امروزو بیام! هیچم دروغ نگفتم!

توی راه ، خواب و سردرد و تو چشای عشقم می دیدم! ولی همه رو از من مخفی می کرد و میگفت که خوبه خوبه! تمام راه هی خدارو شکر می کردیم و به صاحب خونه فحش میدادیم. با اون خونه درست کردنشون. و همین خاطره دلیلی شد بر اینکه ما همیشه از خونه کرج بدمون بیاد و دلمون نخواد اونجا بریم.

الهی فدات بشم که همیشه اینهمه قوی هستی و کوچکترین ضعفی به خودت راه نمی دی! ولی باید همه چی رو به من بگی نازنینم، حتی اگه مطمئن باشی نمیتونم واست کاری بکنم. مثل من که همه چی رو خیلی زود و بدونن قافیه و مفصل واست تعریف می کنم!

اگه اشتباه نکنم یه جایی طرفای دهکده المپیک بودیم که دیگه عشقم سردرش به اوج رسیده بود و گفت که یه درمانگاه پیدا کنیم آم÷ولامو بزنه. یه جایی پیدا کردیم، وسطای یه کوچه بود، پله می خورد می رفت بالا، ولی قبول نکردن بدون نسخه آمپول مسکن بزنن!!! ( ادعامون میشه مملکت داریم، فرق یه آمپول پیروکسیکام و با یه آمپول مثلاً دیزپام، یا مخدر نمیدونن چیه! آخه آدم میاد معتاد آمپول پیروکسیکام می شه؟؟؟؟) وقتی اومدیم بیرون، عشقم گفت: تو مستقیم برو خونه، منم میرم شرکتمون. یه سری به کارام بزنم. اگه حالم بدتر شد، یه کاری می کنم. نگران نباش عزیزم.

یه آژانس گرفت و منو فرستاد خونمون. خودشم رفته بود محل کارش، و از آنجا که ناهار نخورده بودیم، یه پرس کامل غذا که تو دفترشون بود (فکر کنم لوبیا پلو بود) خورده بود. خودش می گفت یه عالمه خورده بود. بلافاصله رفته بود خونه و از اون جا دوباره رفته بود درمانگاه و مسکن بهش تزریق کرده بودن.

منم بابامینا یه خورده کباب واسم درست کردن، خوردم و گرفتم تخت خوابیدم. به خانوادم نگفتم چرا ولی گفتم تو راه حالم بد شد و یه سرم بهم زدن. همین.

عشقم این ماجرا رو واسه همون دوستش که دوست صاحب خونه بود، تعریف کرده بود، یارو گفته بود: عجب! منم یکی دوبار حالم بد شده ولی نفهمیدم چرا و هیچ وقت هم دکتر نرفتم!

عشقم همین ماجرا رو واسه اون دوست نازنینش که عزیز هردومونه هم تعریف کرده بود و بعدها فهمیده بود که اون دوست جونش واسش به عنوان صدقه، یه قربونی داده بود..

اگه اشتباه نکنم، من و عشقم دیگه هیچ وقت اون خونه نرفتیم! حتی وقتی خیلی دلمون می خواست باهم باشیم.

بازم لعنت بر حسن ....!!! مگه نه عشقم! همش تقصیر اون بود!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:52 عصر     |     () نظر

اما یه خاطره دیگه از همون کوه قشنگ و پر خاطره مون بگم:

 یه بار نه چندان دور، تابستان همین امسال بود، ما بازم خونه نداشتیم، و بیشتر از قبل قدر همو فهمیده بودیم!

( آخه یه ماجرائی بینمون پیش اومد که قرار شد از هم جدا بشیم، خیلی وحشتناک بود، هر روز کلی گریه می کردیم، این موضوع زمانی که ما ایران نبودیم، شروع شد، تموم راه توی هواپیما تا "اینجا" هردومون انقدر گریه کردیم که از حال رفتیم.. . .)

نمی خوام از اون روزهای زجرآور حرفی بزنم، آخه خیلی حرف تو حرف میاد، یه جای دیگه تو بلاگم اونو کامل می نویسم.

خلاصه عشقم فقط چند روز بعد از اون ماجرا یه راه حل پیدا کرد (مثل همیشه که حلال همه مشکلاته) و ما دوباره با هم شدیم.

همون اولین قرارامون ، رفتیم به اون کوه بلند، تا بالای بالاش رفتیم، که دیگه هیچکس اونجا نبود! آهان، یادم اومد، ماه رمضون بود، آخرای ماه رمضون و هر دوی ما روزه بودیم. هیچی هم واسه خوردن نخریدیم، چون فکرشو نمی کردیم جایی پیدا کنیم که مال خودمون بشه و بخواهیم تا افطار بمونیم. انقدر بالا رفتیم که دیگه بالاترش نبود و حتی یه کم جلوترش، مشرف می شد به دره! ماشینو پارک کردیم، (عشقم ماشینش و تازه تازه عوض کرده بود، ما نباید این مسیر خاکی رو میومدیم! ولی عشقم اهمیتی نمیداد)، با هم پیاده شدیم، درست عمود به لبه پرتگاه، هر دومون کنار هم دراز کشیدیم و چشم تو چشم همدیگه شروع کردیم به حرف زدن و البته عمیق عمیق بوسیدن! زیرمون لاستیک زیرپایی ماشینو انداخته بودیم و آسمان زیبا و شفاف به همراه خورشید در حال غروب، تنها شاهدای ماجرای من و عشقم بودن! عشقم حواسش بود که یوقت پاهام رو سنگا اذیت نشه. . .، تازه، عشقم پشت به آفتاب میکرد و روی من سایه می انداخت، تا مبادا نور آفتاب ، چشمامو اذیت کنه! همچین عشقی تا حالا دیدین؟؟؟ امکان نداره! عشق من عاشقترین و عشق ترین عشقای دنیاست! هیچوقت مثل او نبوده و هیچوقت حتی نصف او نخواهد آمد.

راستی! یه چیز دیگه! آخه میدونین، عشقم یه هفت تیر داره! نترسین بابا! کاملاً مجازه، مجوز حمل هم داره، مخصوص مسابقات تیراندازیه! هفت تیرشو آورد کنارمون باشه که اگه یه وقتی هوا تاریکتر شد و خرسی، شیر و پلنگی ، چیزی حمله کرد، بکشتش !!!! نه اینکه خیلی سنگدله!!!! بهشم میاد اینکارا !!!!

اذان گفتن و ما هنوز داشتیم همدیگرو، و با همدیگه عبادت می کردیم! یه غروب بی نظیر بود. یادش به خیر.

عزیزم، هرجا که هستی و داری این متنو میخونی، بدون که تنها عشق زندگیمی و خیلی خیلی دوست دارم. حالا سریع تلفن و بردار و بهم زنگ بزن. دارم از دلتنگیت میمیرما!

 

یه چیزی میخوام بگم، لطفاً با دقت بخونین و بهم اعتماد کنین!

 اگه عاشق نشدین، یعنی تا حالا اصلاً زندگی نکردین! و اگه خودتون عشق کسی نشدین، یعنی تا حالا هیچوقت لذت نبردین! باور کنین راست میگم.

نمیدونین من چقدر از داشتن همچین عشقی خوشحالم.

خدایا ، تو را بینهایت سپاس به خاطر اینکه نازنینمو تو مسیر زندگیم قرار دادی تا بتونیم دنیا دنیا لذت ببریم، خاطره بسازیم و زندگی کنیم.



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:37 عصر     |     () نظر