سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به کسى که از او مشکلى را پرسید فرمود : ] براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن که نادان آموزنده همانند داناست و داناى برون از راه انصاف ، همانند نادان پر چون و چراست . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

وای عشقم،‏یاد یه خاطره افتادم، می خوام بنویسم تا همه لذت ببرن!

 26 شهریور 89 :  عروسی یکی از بهترین دوستام بود توی یه باغ تو لواسانات،‏من یه لباس خوشگل دکلته ماکسی پوشیده بودم،‏موهامو شنیون کرده بودم و یه کم آرایشم داشتم  ،‏که عشقم می گفت خیلی خوب شده بودم،‏

من ساعت حدوداً 8:10 رسیدم اونجا و با دوستای دیگه دور هم جم شده بودیم و میزدیم و می رقصیدیم. بعد باهم رفتیم بیرون و یکمی هم مشروب خوردیم که البته من جداً کم خوردم! عشقم حدود ساعت 9:00 اومد دنبالم، حتی شام نخورده بودم در حالی که عروسی بهترین دوستم بود و من فقط حدود 1 ساعت بود که رسیده بودم . اما ما دو تا کلی برنامه داشتیم: میخواستیم اول بریم یه بادبادک هوا کنیم!!! بعدشم کلی خوشگذرانی کنیم. آخه قرار بود اونشب من پیش عشقم بمونم. شب بود و مطمئناً خیلی هم خوش میگذشت اگه می رفتیم بادبادک هوا کنیم. از لحظه ای که اومد و من سوار ماشینش شدم شروع کردیم به بوسیدن همدیگه تا به خیابون اصلی رسیدیم. عشقم نگه داشت و 2 تا بلال خرید؟ چقدر خوشمزه بود اگه من دسشویی نداشتم! آخه نمی تونستم خودم و نگهدارم. راه افتادیم تا یه رستورانی چیزی پیدا کنیم. یه دفعه یه تالار عروسی دیگه دیدیم، منم که لباس مناسب مهمونی تنم بود، ولی  ساعت 11 معمولاً عروسی ها تموم می شن خصوصاً توی تالارها! بلالمو گرفت و انداخت دور. گفتم میخوامش،‏گفت: عزیزم یکی دیگه واست می خرم  که البته ما دیگه بلال فروشی ندیدیم و دیگه هم نخرید! (الان میخوام بریم واسم بلال خوشمزه بخر! اهه اهه  اهه )

دنده عقب اومد و یهو پیچید تو محوطه مجتمع که خیلیم بزرگ بود! نگهبانی دنبالمون دوید و عشقم بهش دست تکون داد! بی آنکه ماشینو نگه داره!!! و کلی باهم خندیدیم. چشممون دنبال یه دسشویی بود که یهو عشقم به سمت یه پارکینگ بزرگ رفت که کلی ماشین توش بود با یه ماشین عروس! جلوی سالن چندتا آقا ایستاده بودن! چپ چپ نگامون کردن!؟؟؟ (حتماً‏با خودشون گفتن اینا فامیل عروسن یا داماد؟؟؟)

به من گفت: برو عزیزم،‏زود برگرد!

رفتم از آقایون پرسیدم: سالن خانمها از کدوم سمته؟ با تعجب بسیار نگاهم کردن و گفتن: از این طرف!

منم رفتم انگار نه انگار که هیچکسو نمیشناسم. از بین کلی آقا و خانم که اول سالن اصلی جم شده بودن گذشتم و یکراست رفتم داخل سالن زنانه. همون اول سالن دیدم که رختکن و دستشویی کنار همن. یه عالمه آدم همینطوری بهم ذول زده بودن! همه داشتن لباس عوض می کردن! (این کیه؟ از اول مراسم کجا بود؟)‏آخه لباسم خیلی متفاوت بود!!! و البته خیلی قشنگ! مگه نه عشقم؟؟؟

خلاصه خیلی زود برگشتم! و یک عروسی با چشم متعجب دنبال من و عشقم موند. سوار ماشین شدم و اومدیم بیرون و شروع کردیم به خندیدن!

هنوزم که یادمون می افته کلی میخندیم.

دنبال یه خیابون خلوت بودم که لباسمو تو ماشین عوض کنم و بریم بادبادک هوا کنیم! اما نشد،‏و ما تصمیم گرفتیم که بریم خونه عشقم و اونجا عوض کنم که هم عشقم لباسمو ببینه و هم راحت بریم بیرون. من زودتر رفتم اما بعد از چند دقیقه که نازنینم اومدبالا ،‏منو بغل کرد و کلی بوسید و گفت: « ماشینو آوردم تو پارکینگ! مگه ما چقدر وقت داریم؟؟؟» گفت: بزار چندتا عکس ازت بگیرم ولی باوجودیکه گوشیش خیلی خوب بود،‏ما حس کردیم عکسام خوب نشده و همشو پاک کردیم!(حیف!)

اون شب ما شام نخوردیم و البته گرسنه نموندیم چون عشقم کلی هله هوله آماده داشت. از اونجایی که دهنم یه کم بوی مشروب میداد و عشقم خیلی بوشو دوست داشت، 2-3 تا آبجو آورد و با میوه و آحیل و غیره مشغول شدیم . آنقدر خورد که مست مست شد! و تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم و همدیگرو بوسیدیم. صبح خیلی زود هردو باید می رفتیم سر کار.

ظالمانه نبود ؟؟؟‏ما باید فرداش حداقل تا 10 صبح می خوابیدیم. مگه نه؟؟؟

ولی عجب شبی بود !!!

عشقم به یاد اون شب :

‏بببببببببببببببببووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسس


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 10:51 صبح     |     () نظر