سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمانها و زمین و فرشتگان و شب و روز برای سه کس آمرزش می طلبند :دانشمندان و دانشجویان و سخاوتمندان . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

سلام . . . .(من بارانم)

امروز 24 شهریور 1390 ، دقیقاً 2 ساله که من یه زندگی جدید پیدا کردم . . .  

البته در طی این 2 سال چند بار دیگه حال و احوالم متحول شد . . . . 

2 سال پیش در چنین روزی سر کوچه شرکت قرار داشتم تا یه فرستاده الهی بیاد دنبالم و منو با خودش ببره ... سرکوچه شرکتمون ساعت فکر کنم 4 منتظرش بودم. تا رسید سوار ماشینش شدم و سریع راه افتاد .... و من هرگز نپرسیدم کجا می ریم!!! کاش می پرسیدم نه؟ ولی من آنقدر اطمینان داشتم که واسم مهم نبود. هر جا میخواد بره بره . . .  به آخرش ... به امروز اصلاً فکر نمی کردم .... خودم کاملاً رها کرده بودم .... 

ای خدا . . . اصلاً به چنین روزایی فکر نمی کردیم. 24 شهریور 2 سال پیش، هنوز ماه رمضان بود و عشق.... روزه بود. من حتی نماز نمیخوندم . . . بقدری پوچ و تهی زندگی می کردم که حد نداشت . . .  تازه از اونروز ، زندگی آهنگ دیگه ای پیدا کرد . ... رنگ دیگه ای گرفت ... نور دیگه ای به خودش گرفت ... چقدر باهم رو درواسی داشتیم ! واسه افطار ناگت مرغ خریده بودیم . من تو مایکروفر اما خوب بلد نبودم درستش کنم و آنقدر که لازم بود خوشمزه نشد و و و . . . . . .

خدایا دارم دغ می کنم ... چیکار کنم ....

پارسال هم این موقع رفته بودیم شمال. . . بعد از تولد دوباره و سرشار .......... چقدر هردومون به اون سفر نیاز داشتیم ... بعد از اون همه دردی که کشیده بودیم. چه سفر بی نظیری بود (توی آرشیو خاطرات شمال می تونید همشو بخونید با جزئیات کامل. ببینید چقدر خدا دوسمون داشت . . . ) اولین سفری بود که باهم می رفتیم و من تو اون سفر نماز می خوندم . . . . صبح خیلی زود .... ظهر و شب. با چقدر . . . . 

خدایا کمکمون کن . التماست می کنم . بهتره چیزی ننویسم.تو بدونی بسه . . . .  . مگه نه؟؟؟ دیگه چه فرقی می کنه !!!! یه زمان بود که دلمون میخواست همه دنیا بدونن ما چقدر خوشبختیم .... حالا دیگه  . . . . . . . 

فقط بدون که همیشه اول و آخر همه دعاهامی . . . همه وقت و همه جا آرزو می کنم همواره خوشبختتیرین ، زیباترین و بی نظیرترین زندگی رو در کمال سلامتی، عشق و آرامش داشته باشی. به قول ترکها: " دنیادا نی-نئیم دمیاسان!"

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/6/24:: 9:35 صبح     |     () نظر

سلام به همگی ....

 

دیروز 12 شوال بود ، میدونید که ماه شب چهارده ماه کامله 

اون وقتا .......وقتی ماه کامل رو تو آسمون میدیم ، مسخرش میکردم 

و بهش میگفتم : فکر نکنی خیلی خشگلیا ، ماه من از تو خیلی خیلی ............


دیشب هم ماه تقریبا کامل بود ....داشتم همت رو به سمت شرق میرفتم ....

که ماه رو دیدم ....و این بار ماه منو مسخره کرد ...............


ولی ازش ناراحت نشدم .....

از ماشین پیاده شدم ....... و چند تا عکس ازش گرفتم .......


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/6/21:: 10:8 صبح     |     () نظر

سلام . . . . .

به  . . . . . .

به همه کسایی که عشق رو می شناسن و عاشقانه زیستن رو تقدیر می کنن . . . 

امروز 17 شهریور 90 . . . . پارسال به تاریخ امروز میشد چهارشنبه 17 شهریور 89 روزی بود که مامان من یه عمل جراحی خیلی خیلی سخت تو بیمارستان ... داشت ، من 4 روز مرخصی داشتم و تمام مدت پیشش موندم . پارسال جمعه 19 شوریور عید فطر بود . پارسال 18 شهریور پنجشنبه بود : تو به ملاقات مامانم اومدی. ساعت ملاقات 14:30 تا 16:30 بود ولی تو ساعت 13:00 اومدی و بین تمام کسایی که زودتر اومده بودن تنها کسی بودی که تونستی بیای بالا و مامانمو ببینی.

امشب دوست جون می خواست یه سفر خارجی بره. تو بردیشون به فرودگاه امام خمینی و یه راست اومدی بیمارستان. 

زنگ زدی که پایین بیمارستان منتظری که منو ببینی . . . . . .  

از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. مامان حالش خوب نبود و خواب بود . صداش کردم ، صدامو شنید ... گفتم حوصله م سر رفته میخوام یه گشتی اطراف بیمارستان بزنم. موبایلشو کنارش گذاشتم و شماره خودمو رو گذاشتم که اگه خواست بزنگه راحت باشه. زنگ پرستارم کنار دستش گذاشتم و به پرستار سفارش کردم که تا برگردم حواسش پیش مامان باشه. ساعت یادم نیست ولی فکر کنم حدود 1:30 یا 2 نیمه شب بود. دلم میخواست خطر کنم . . . اومدم پائین یه هلو هم واست آوردم. هردومون خیلی خوش بودیم .... یادش بخیر ...

سوار ماشین خوشگلت شدم و راه افتادی که تو کوچه پس کوچه های اون حوالی گشتی بزنیم. اما دریغ که فردا تعطیل بود عید فطر . . .  ونماز عید . . . . همه جا پر از مامور بود پر از پلیس . . .  همینمون مونده بود که ما رو اینموقع شب بگیرن و ببرن . . .  کی میخواست باور کنه که نسبتمون چیه . . . تا ثابت کنیم 3 روز می کشید . . . 

خدایا  . . . . فقط تو میدونی که چقدر اون شب به هردومون خوش گذشت . . .  خدایا خودت کمک کن همیشه هر دومون هرجایی که باشیم (اگرچه به خواست تو از هم جدا شدیم) ولی همواره خوشبخت باشیم. 

هردومون میدونیم اینکه مقرر کردی چند صباحی مال هم باشیم، نهایت خوشبختی و دوست داشتن تو بود . . . . 

نمیخواستم ناراحتت کنم ولی باور کن چند روزه میخوام اینارو بنویسم و امروز یه کم فرصت پیدا کردم. . . . . . . 

منو ببخش  . . . . خواهش می کنم . . . . 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/6/17:: 1:15 عصر     |     () نظر

 

به قول عشق. . . . . .


دل کندن اگر حادثه ای آسان بود


فرهاد به جای بیستون، دل می کند

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 90/6/7:: 4:2 عصر     |     () نظر