با سلامی گرم
با درودی پاک می آغازم این پیغام را
روزگارت بی که با من بگذرد خوش باد!
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
راستی من از کدامین راز با تو پرده برگیرم
من که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را، بی تو غمگینم
تو بدانی آسمان دیدگانم را نه ابری جز به رؤیای تو آکنده، چه خواهی کرد؟
قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت؟
چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت؟
کاش با من مهربان بودی
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
زندگی را با ترنم های رنگین نگاهت بسته می بینم
با من آن رامشگران را آشتی فرمای
تک درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای
با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده
من تو را بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
عشق ما چون هیمه ای افسرده اما گرم
با نیفسرده فروغی زیر خاکستر
انتظار کنده های خشکتر را می کشد بی تاب
یک نفس ای باد کولی پای
دامن پرچین و مهر افزای خود بگشای
تا که آن را پر ز بار شعله های عشق گردانیم
من ستبر شانه هایم را به خرمنهای آتش وام خواهم داد
ای طلائی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
من غرور بس گرانم را که بر نیلی غبار آسمانها می تکاند بال
چون شکسته پر عقابی پیر
در حصار چشمهایت بنده ی لبخنده ای
کردم
من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ریشه می گیرد
شادمانه تا به صبح انتظارت می دوانم گرم
تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار
عشق من
تا نامه ای دیگر
خداحافظ
کلمات کلیدی: