سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشجویی، بر هر مسلمانی واجب است . هان ! خداوند، جویندگان دانش را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

خاطره شمال 2: روز اول:

23 شهریور 89:

صبح خیلی زود با عشقم همون خیابون خلوت قرار پارسالمون، دوباره قرار داشتیم تا من فقط ساک و وسایلمو بزارم تو ماشینش. بعد خداحافظی کردیم و سریع رفتم تا به به موقع به شرکت برسم.نمی خواستیم با هم بریم.

حدود ساعت 4 رفتم تا واسه فردا و پس فردا مرخصی بگیرم.. مدیرم مرخصی داد اما اونجوری که داد! کلی حرف بهم زد که باعث شد حسابی اعصابم خورد بشه! ولی ارزشش و داشت که بخوام 3 روز با عشقم باشم. باور کنید با همه وجودم میگشم، تحقیر شدن خیلی بده، ولی اینبار جداً ارزششو داشت!

راس ساعت 5 بعداز ظهر که ساعت کاریمون تمام شد، بلافاصله اومدم بیرون. یه کم حالم بد بود، هم وقت . . . بود که این موضوع از یه طرف فشار عصبی بهم وارد میکرد، چون همه مسافرتمونو بهم میزد. . . اگه حالم بد می شد چی؟؟؟ هم مدیرم با اون رفتار نامردانش، حالمو حسابی گرفته بود و خلاصه تا دلتون بخواد دمق و بهم ریخته بودم!

از یه طرف همه اینا رو که به عشقم گفتم، اونم ناراحت شد! آخه راستشو بخواین، چند روز پیش، عشقم پیش بینی کرده بود که وقت ... نزدیکه و باید یه کاری بکنم. من چند روزی بود به خاطر مریضی مادرم خیلی سرم شلوغ بود! (مادرم چند روز پیش عمل خیلی سختی داشت! من 4 شب و 5 روز تو بیمارستان پیشش بودم، نمیدونید چقدر حال کردم وقتی یه شب ساعت 1:00 نیمه شب، عشقم یواشکی اومد دنبالم که بریم یه دوری با هم بزنیم.)

خلاصه، عشقم گفت: عزیزم میخوای کنسل کنیم بمونه واسه یه وقت دیگه؟ گفتم:  نه، حتماً میخوام الان بریم آخه بهترین شرایط ممکن واسه هردومون بود.

حالا فکر می کنین ما کجا قرار گذاشتیم؟؟؟ چون از هم دور بودیم و نمی خواستیم احیاناً دوستی ، کسی ... مارو ببینه، قرارمون موند اتوبان کرج، سر دو راهی ای که میره به سمت چالوس! نمیدونستم چطوری برم که هم واسم خیلی هزینه نیفته (البته روراست بگم که عشقم به این خرجا اهمیت نمیده، گفت یه دربست بگیر صاف بیا اونجا، ولی واسه من مهم بود! حدود 30-40 هزار تومن! آخه چرا؟)وهم تو ترافیک نمونم! عشقم افتاده بود تو اتوبان کرج و من تازا رسید بودم سر همت! یهو به سرم زد با مترو برم یا برم آزادی، بلافاصله تاکسی گرفتم واسه آریا شهر، همین که سوار شدم از راننده پرسیدم که بهتریم مسیر کدومه؟ هم راننده تاکسی و هم اقایی که تو ماشین بود، گفتن: بهترین راه فقط مترو!

سریه رفتم تو مترو آریاشهر، تا رسیدم قطار رفت! همون جلو ها ایستادم تا قطار بعدی بیاد، همه گفتن حداقل 20 دقیقه دیگه میاد ولی باور کنید (فقط به خاطر من) 10 دقیقه بعد قطار پیداش شد، تا درا باز شد و مردم هجوم بردن توش، من رفتم طبقه بالا و سریع نشستم، بلافاصله به عشقم خبر دادم. ظرف چند دقیقه حرکت کرد: چیتگر، اکباتان، استادیو ورزشی . . . درست نزدیکی ایستگاه گلشهر که من میخواستم پیاده شم، قطار یهو از حرکت ایستاد البته با یه ترمز نسبتاً شدید! چند دقیقه بعد، اعلام کردن که قطار بدلیل نقص فنی، فعلاً حرکت نمی کند و ممکن است تا 0.5 ساعت دیگر همینطور بماند! (اما من اعتقاد داشتم که من شانسم خوبه و خدا به خاطر من همه عوامل و مسطح می کنه) بازم درست بعد از 10 دقیقه، قطار راه افتاد! (دیدین گفتم!) رسیدم ایستگاه، دویدم به سمت خروجی و فوری یه دربست گرفتم واسه همونجا. توی راه دم به دقیقه با عشقم حرف می زدیم. من هنوز یه کم دمق بودم. ولی وقتی ماشین عشقم و دیدم، شادتر و سرحال تر شدم، ساعت حدود 7 بود. دویدم تو ماشینش نشستم و شروع کردیم به ماچ و بوسه! هردومون اروم شدیم. و با یه دنیا عشق و با توکل به خدا، سفرمونمنو شروع کردیم! عشقم کلی هله هوله خریده بود ، اما خودش روزه بود! ماه رمضان هفته پیش تموم شده بود ولی عشقم یه روز روزه بدهکار بود. ساعت حدود 8 اذان گفتن. منم تا اونوقت هیچی نخورده بودم. بعد خوراکیها رو یکی یکی باز می کردم و با هم می خوردیم و لذت می بردیم: اول بیسکویت کرمدار مینو با آبمیوه، آب زردآلو، بعد کمی آب معدنی، عشقم خیلی تشنش بود! بعد پفک و . . . . حدود ساعت 10 بود که عشقم خیلی خسته شده بود، (آخه نگفتم، امروز از اول صبح، عشقم چند تا کار مهم داشت و کلی مسیر و پشت فرمون بود: اگه یادم باشه تا بروجرد رفته بود و برگشته بود . نزدیک یه محلی رسیدیم که عشقم میگفت: میگن محل تولد نیما یوشیج بوده! البته باید اون خیابون فرعی رو کلی می رفتیما . . . منم اسمشو گذاشتم: امازاده نیما یوشیج! آخه شبیه امامزاده ها بود! پیچیدیم داخل خیابون فرعی و لابلای ماشینا پارک کردیم، همدیگرو بوسیدیم و گفتیم که یه کم بخوابیم. هردومون خوابمون برد، من اما سرم رو سینه عشقم بود.

ساعت حدود 11 شب بیدار شدیم، عشقم کلی سرحال شده بود، و باز با دنیا دنیا عشقق راه افتادیم. من محدوده نساء و گچسر و خوب می شناختم و شروع کردم کلی خاطره از بچه گیام تو این راهها و اون چشمه که از کوه در میاد تو گچسر و ... تعریف کردم. توی نساء به عشقم گفتم که باید حتماَ بنزین بزنیم والا دیگه بنزین بی بنزین. همونجا من دسشوئئیم رفتم. دیگه اینارو که رد کردیم] فهمیدیم که خیلی دیروقت به نور می رسیم و هردومون احتیاج به استراحت داشتیم. اینکه عشقم زنگ زد به یکی از دوستاش که یه ویلا تو نمک آبرود داشت و هماهنگ کرد که ما امشب و بریم اونجا بمونیم.. هنوز به چالوس نرسیده بودیم که من بهانه می آوردم: اهه اهه اهه، گرسنه ام! پس کی میخوایم شام بخوریم؟ بریم یه رستوران! اهه اهه اهه!

نازنینم جلوی یه دکه کوچولو و بامزه نگه داشت: آقا جیگر دارین؟؟؟ گفت : داریم، چند سیخ میخواین؟ عشقم جواب داد: 10 سیخ. آقاهه رفت داخل و خیلی زود برگشت بیرون و داشت با اون یکی دوستش حرف می زد! گفتیم حتماً یکی داخل هست که داره سفارش ما رو حاضر میکنه! دو تا جوونکم نشسته بودن، قلیان و چای نوش می کردن! یه عالمه بعد که ما کلی پکر شده بودیم و سراغ غذامونو گرفتیم، اون پسره سوار یه پیکان جوانان سبز رنگ شد و رفت! ما گفتیم : یعنی چی؟ منتظر شدیم ببینیم چه خبره؟ تقریباً زود برگشت اما ما خیلی عجله داشتیم، بقدر کافی دیر شده بود! نا اومد کنار ماشین و سیخای جیگر و داد به ما، عشقم با یه حرکت سریع همه سیخارو به نون کشید و سیخاشو پس داد!

بیچاره پسره اصلاً نفهمید چی شد؟؟؟ فکر کرد ما همشو انداختیم دور، اومد جلو و با لحجه خاصی پرسید: چی شد؟؟؟ بد بود؟ آره بد بود؟؟؟

عشقم لبخندی زد و گفت: نه نه! چیزی نیست آقا ، ما دیرمون شده می خوایم بریم. دست شما درد نکنه. راه که افتادیم، دوتایی زدیم زیر خنده: طفلکی چه حول کرد! حتماً خوشون از جای دیگه خریدن و یکم گرونتر به ما فروختن! ولی انصافاً خیلی به من چسبید، البته که به عشقمم چسبید، چون من لقمه هاشو درست می کردم.

رفتی رسیدیم به چالوس ، مسیر نمک آبرود و گرفتیم. من اولین بارم بود که اونجا می رفتم. خلاصه بگم با کلی سلام صلوات رسیدیم به ویلای دوست عشقمینا. دیگه نمی گم که کلید ویلا رو کجا ها قایم کرده بودن!

طبقه سوم، وارد خونه شدیم، من خیلی حس غریبی داشتم. خیلی واسم قشنگ نیومد! آخه در مقایسه با ویلای برادر عشقمینا، خیلی متفاوت تر بود! وسایلو گذاشتم تو یه اتاق و تلویزیون و روشن کردیم. عشقم رفت از ماشین شارژر و بقیه آنچه لازم داشت آورد. یه خورده گفتیم و خندیدیم. یهو دیدم تو ماهواره کانال فارسی وان، داره سریال سفر دیگرو نشون میده (سالوادور و ایزابل و ... )من یه کمی از اون داستانو میدونستم، ولی عشقم چون وقت تلویزیون نگاه کردن بدتر از من اصلاً نداشت، تقریباً سریال و نمی شناخت. من خیلی خلاصه داستانو تا اونجا که میدونستم واسش تعریف کردم. تا آخرش نشستیم. وقتی تموم شد، عشقم بغلم کرد و رفتیم رو تخت.

اهه اهه اهه! تختش خیلی تخت بود یعنی خیلی سفت بود و من اصلاً تخت خیلی سفت دوست ندارم. من دلم میخواد خوشخوابم حسابی نرم و خوش خواب باشه. کلی عشقبازی کردیم و خوابیدیم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 9:5 عصر     |     () نظر