همانطور که تو خاطره های قبل گفتم، پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت ! و گفتم که باعث و بانی این مسئله یه دوست دیگه ای به اسم حسن . . . بود که عشقم همیشه میگفت: لعنت بر حسن ... و جد و آبادش !
تو این روزا ما اما خوب، دلمون میخواست باهم باشیم! مثل همه عاشق معشوقای دیگه ! دنبال یه جای دیگه بودیم. یکی از دوستای عشقم، البته دوست دوستش، یه خونه داشت تو کرج! من اونجاهارو اصلاً نمی شناختم ولی بعدها به عشقم میگفتم که از کجا بریم !!!
یخورده زیاد خیابون پس خیابون بود . . . ولی عشق ما رو مستقیم به اونجا می برد. سر راه کلی خرید می کردیم: بستنی، چیپس، عسل-خامه-پنیر و شیر برای فردا صبحونمون و ... . هروقت می رفتیم اونجا یه شبو می موندیم ؛ خوب اینهمه راه ! نمی شه زود برگشت که ! ولی اون خونه هه خیلی کثیف بود، به دل هیچکدوممون نمی نشست، 2 تا اتاق خواب داشت و یه حال قشنگ. مدل خونه خوشگل بود ولی کثیف نگهش داشته بودن. یه اتاقش مشرف به بالکن بود. اتاق دیگه که ما اغلب اونجا می خوابیدیم، دنج تر و البته گرمتر بود. رادیاتورو روشن می کردم و پرده هاشو میکشیدم. پرده! چه پرده هایی، عشقم یادته! مدلش که معلوم نبود چون یه تیکه اش پاره شده بود، از پایین جمع کرده بودن انداخته بودن بالای میله اش! عشقم میگفت شبیه دامن .... شده!
کلمات کلیدی: