امروز 10 آبان 89:
سلام نازنینم،امروز هوا بارانی بود اما من مطمئنم که تو بارانو ندیدی!
امروز اولین باران زیبای پاییزی بارید و دلم غرق تمنای تو شد! نمیدونی چقدر لحظه به لحظه تو فکرت بودم. (به قول خودت: اگه تو فکرت نیاشم جای تعجب داره!)
عشقم،همه راه تا خونه داشتم به این فکر میکردم که یادته روزای اول آشنائیمون،یه روز بارانی بسیار بسیار زیبا منو یه جای خیلی خیلی زیبا بردی؟ یه جاده طولانی کاملاً خلوت که دو طرف درختای بلند و پر شاخه به سمت جاده خم شده بودن و سر به سر،زیباترین فضای ممکنو واسه هر کی از اونجا میگذشت،مثل من و تو، فراهم کرده بودن! یادته که هم خجالت میکشیدم هم خیلی ذوق زده شده بودم!
اهه اهه اهه اهه اهه! بازم بریم اونجا! ما که خیلی اونجارو دوست داشتیم چرا هیچ وقت تو این همه مدت دوباره نرفتیم؟؟؟!!! قول بده که می ریم!
عشق من، الان که بهم زنگ زدی ،همه این حرفارو واست گفتم، یعتی از اونجا که تلپاتی قوی بین ماست،تو هم دقیقاً یاد اونجا افتادی و گفتی.
اما بهت گفتم که منم میخوام برم باشگاه!!! گفتی هوس جدید کردی عزیزم؟ گفتم من پرم از هوسهای جدید!باید یه روز همشو بهت بگم!شاید یکیش اجالتاً افاقه کنه!!! مگه نه؟
عشقم ،منم وقتی یادم می افته ، دلم واسه فردا این موقع،پس فرداش (!)(یعنی 5 شینه غروب، این موقع) دلم می گیره که میخوام ازت جدا بشم! اصلاًبه آخرش فکر نمی کنم، به صبحش که پر از انتظاره فکر کن نازم.
حالا برو و فوراًبه من زنگ بزن که دلم داره می ترکه!
اینم یه عالمه
کلمات کلیدی: