چهارشنبه 10 آذر 89، 1 دسامبر 2010
ساعت 5 از شرکت به سمت خونه جیگرم راه افتادم. توی راه کلی خرت و پرت واسه شام به همراه میوه خریدم. به محض رسیدن به خونه، رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به تهیه شام. میوه ها را هم شستم و تو ظرف میوه چیدم و گذاشتم روی میز. عشقم یکساعت بعد با کلی وسائل رسید خونه. امشب با هر بدبختی بود، مامانمینا رو راضی کرده بودم که پیش عشقم بمونم. وقتی عشقم رسید طبق معمول شروع کردیم همدیگرو بوسیدیم. من هنوز لباسامو عوض نکرده بودم. آخه می خواستم وقتی عشقم میاد من هی تو آشپزخونه نباشم (اگرچه عشقم هرگز منو یه لحظه هم تنها نمیذاره ، ولی من میدونستم که عشقم خیلی خسته شده و میخواستم استراحت کنه!) . اول رفتیم نماز خوندیم. دوتائیمون با یک مهر نماز می خوندیم. من این مهر و خیلی دوست دارم، چون جیگرم بهم داده و اینکه تربت کربلاست.
نماز جیگرم زودتر از من تموم شد و من داشتم نماز اعشامو می خوندم که جیگرم بهم رحم نکرد و کلی دست و بال منو بوسید. یه شال بزرگ دارم که مثل چادر نماز میندازم رو سرم و تمام دستامم می پوشونه، عشقم از روی شالم، تمام سرم، صورتم، دستامو می بوسید، هرازگاهی هم خم می شد پاهامو می بوسید، دستامو تو دستاش می گرفت و فشار میداد و می بوسیدشون. تورکعت دوم بودم که دیگه رضایت داد و بوسیدن و تموم کرد. رفت روی تختی که توی اتاق بود دراز کشید و زل زد به من، انگار 100 ساله که منو ندیده! به محض تموم شدن نمازم، دستاشو باز کرد و با اشاره سر بهم گفت: بیا بغلم. منم از جام پریدم تو بغلش. حالا نبوس کی ببوس. بهم گفت: میدونی چقدر دوست دارم؟ گفتم : خیلی! و بعدش من ازش پرسیدم که چقدر دوسم داری؟ میدونید چی گفت؟؟؟ بلافاصله گفت: یک کمی کمتر از من . . . !!! منو محکم فشار داد و دوتایی زدیم زیر خنده و دوباره بوسه ها رو ادامه دادیم.
جیگرم کمی خواب آلوده بود چون دیشب خیلی خیلی کم خوابیده بود. بهمین علت من بهش پیشنهاد دادم که می خوای کمی بخواب ولی اون قبول نکرد و گفت: اگه بخوابم، تو هم خوابت ببره و تا صبح بیدار نشیم، اونوقت چه خاکی تو سرمون کنیم؟ به همین مفتی یک شبمون از دست میره! خلاصه عشقم قبول نکرد که نکرد و با چشمای خسته و خوابالود مشغول خوردن انار دون کرده شدیم که جیگرم اونا رو دون کرده بود. موقع انار خوردن، این شعر سهراب رو واسم خوند:
من اناری را می کنم دانه به دل،می گویم ، خوب بود این آدمها دانه های دلشان پیدا بود
الان که داریم این مطالب رو می نویسیم ساعت 21:23 من جیگرم رو بغل کردم و اون داره تایپ می کنه!
الان بهم گفت: ببین! الکی الکی 3 ساعت گذشت! تا فردا هم همینطور مثل برق میگذره! پس اصلاً پاشو بریم خونه هامون! نخواستیم... ! فکر کن!!!!
راستی یادم رفت بگم که یخورده پیش یک قوطی هم آبجو خوردیم که به همراه ماست خیلی چسبید . . . ولی کماکان جیگرم خوابش میاد. الان یه آهنگ داریوش گذاشتیم (آهنگ بوی گندم . . . ) و می خواهیم بریم آبجو خوری رو ادامه بدیم. قراره که امشب جیگرم مست مست مست مست بشه ! (خدا به من رحم کنه!)
**********
الان ساعت 22:11 دوباره نوشتنو شروع کردیم. تو این مدت رفتیم و کلی همدیگرو بوسیدیم... بعدش شامو حاضر کردیم. واسه شام من یه سوپ جو (من درآوردی) و مرغ و مخلفات درست کرده بودم. سالاد هم درست کرده بودیم... همه رو روی میز چیدیم تا جیگرم تو سالاد روغن زیتون بودار بریزه و همش بزنه. منم رفتم دسشویی و زود اومدم؛ که یکدفعه جیگرم گفت: به به . . . ! گفتم چیه؟ گفت: سوپ فوق العاده شده و مشغول خوردن شدیم. الان من دارم می خورم و عشقم داره از زبون من می نویسه! اهه اهه! عشقم گفت: بدوم بیام بخورم که الان تو همه شامو با اون شکم گندت تموم می کنی !!!
خدائیش همانطوریکه جیگرم میگفت غذا خیلی خوشمزه شده بود. من موقع کشیدن سوپ برای اولین بار غذامونو تو دوتا بشقاب کشیدم! (عشقم ببخشید باور کن هیچ منظوری نداشتم. آخه ما همیشه غذامونو فقط توی یک بشقاب می کشیم و با یک قاشق و البته با یک دهن می خوریم.) که این قصه اعتراض شدید جیگرم رو به همراه داشت و نزدیک بود که سفیر سوئیس در ایران رو هم احضار کنه که دیبه من نذاشتم! نازنینم هی سرشو میذاشت روی میز و چرت میزد ولی حاضر نشد بره یه کم بخوابه!
کلمات کلیدی: