سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز، دشمنی به بار می آورد : نفاق، ستمگری و خودبینی . [امام صادق علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

   روزی عشق تو به سراغم آمد و دل فرو ریخت . . . ذره ذره آب شد و به روانی و آسودگی رسید. اکنون اگر لحظه ای چشم از من برداری،‌میمیرم ! جاری می شوم و هر ذره ای از من در فرودستی پنهان می شود. اینبار اگر دلم بلرزد شاید سخت،‌خیلی سخت بتوانم آب ریخته را جمع کنمِ،‌نه که نخواهم که دیگر توانش را،‌قوایش را در خود نمی بینم!‌

عشقم،‌ببین چه تحلیل رفته ام!‌ببین چه رو به زوال نموده ام!!!!

باور کن نمیخواهم از یاس و ناامیدی بگویم،‌ ولی تو می بینی که روزگارم چگونه سرد و سست شده! اگر تو پرده را برایم کنار نزنی تا آفتاب مهربانی بر من بتابد، از سرما می میرم!‌ ببین تا چه حد لرزان و ترسان شده ام . . .

تو اما نازنینتر از همیشه، استوار و پر قدرت چون کوه پشت من مانده ای تا رها نشوم. تا پراکنده و نابود نشوم.

بی تو اما به چه حالی . . .

زیبایم،‌عشقم،‌دنیایم،‌ مرا در این سرمای دلگیر و تاریک حتی ثانیه ای تنها مگذار. بخاطر من،‌ به خاطر عشقمان، به خاطر اینهمه سرمایه و انرژی برای بدست آوردن این گرانبهاترین متاع دنیا،‌عشقمان، کمک کن!

از من چیزی مخواه،‌ تو باید دستانم را بگیری و بلندم کنی،‌من همچون کودکی نو پا،‌اینروزها بسیار زمین میخورم، سنگهای بستر زمین تمام صورتم را زخمی و خون آلود کرده اند و روحم را بسیار شکننده و حساس. حتی اگر بمیرم نمیگذارم که قلبم دستخوش این ناملایمات گردد. حتی اگر نیست شوم یا طغیان کنم،‌قلبم را تنها برای تو خوب می پوشانم. ولی تو و تنها تو می توانی کمکم کنی.

از تو خواهش می کنم مرا دراین تنهایی و خستگی،‌لحظه ای به حال خود وا مگذار . . .

یادت هست، چه شاد و سرخوش شدم روزی که قلبت را به من سپردی! یادت هست چقدر ترانه میخواندیم و می خندیدیم،‌یادت هست چه پرشور از روزها و برنامه های آینده امان سخن می گفتیم!

عشقم،‌مرا چه شده که اینگونه وا رفته و پریشانم!

میگفتم هر روز باید حرف نو،‌ روز نو،‌ کار نو و شوری نو برای زندگی بیابم،‌ چرا امروز اینگونه پژمردم؟؟؟؟

تو که همه این لحظه ها گرم گرم مرا در بر داشتی! چرا من دیگر تاب و توان حتی عشقبازی را ندارم؟؟؟؟

چرا اینگونه افسرده و غمگین و گریان گشته ام؟؟؟؟

آه که کلام عریان می شود به وقت آمدنت! دل بی غش می شود به وقت دیدنت! و اشک جاری می شود به وقت شنیدنت!

چشمم را می بندم تا به راستی خواب با تو بودن را باور کنم،‌گوشم را میگیرم تا فقط صدای تو در آن حفظ شود،‌ دهاننم را می بندم تا کلامی غیر عشق از آن درنیاید،‌پایم را می بندم تا هرگز از پیش تو نرود،‌ اما روزها و شبها را نمیتوانم به اسارت خویش بکشانم تا خواب مرا آشفته نسازد و مرا از آغوش تو دور نکند.

عشقم، امیدم،‌رویایم،‌شادی و سرورم، دنیایم همه و همه تنها تو هستی و این فکر لعنتی آنچنان سراپای مرا ویران کرده و درد را بر من مستولی کرده که قوای خویش را از دست داده ام! شاید همه چشمها میخواهند تا اینهمه عشق و شادمانی را که تو به من عطا کردی از من بربایند!‌ مرا تنگ در بر خویش بگیر و چشمهای حسود را از من دور کن. مرا دیگر یارای مبارزه نیست! تو مرا تنگ تنگ به آغوش مهربان و آرامش بخشت بکش و بگذار تا ابد برایت بمیرم،‌ و تا ابد درکنار تو بخوابم و رویای شیرین با تو بودن هرگز حتی سر سوزنی از من جدا نشود.

دوستت دارم ،‌افسوس که نمیتوانم آنرا برایت به تصویر بکشانم! هر آن سراسیمه به دنبالت می آیم و خدای مهربان مرا یاری می کند تا همواره تو را در کنار خویش داشته باشم.

خدای زیبا و مهربان و گلم،‌ مرا توان دوباره ببخش تا قوای غبار گرفته ام را از همه بدیها و اخمها بزدایم،‌ تا روح لطیفم ناپاک نشود و ترازوی احساسم همیشه تعادل را برقرار کند. عشق نیز مرا اینگونه فراتر خواهد گرفت! یاریم کن تا تار و پود خیالم ابریشم وجودم را نیالاید.

عشقم،‌نازنینم،‌فدات بشم،‌جیگرم،‌قربونت برم،‌دلم،‌دنیام،‌عمرم،‌قلبم،‌ عشقم عشقم عشقم  عشقم . . . دوست دارم خیلی زیاد . . .  

 بووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووس

بووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووس

بووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووسبووووس


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/11/29:: 1:10 عصر     |     () نظر