سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای بندگان خدا، برادر باشید ! مسلمان، برادرمسلمان است، به او ستم نمی کند، او را وا نمی گذارد و او راتحقیر نمی کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حرفها و خاطره های من و عشقم

جمعه 25 دیماه 88: اولین بار که اسکی رفتیم . . .

از چند روز پیش در این مورد همش با هم حرف می زدیم. عشقم قول داده که منو با خودش می بره اما من اصلاً باور نمی کردم. خیلی خیلی دلم میخواست یه بارهم شده برم اونجا ! برم و خودم از نزدیک تجربه کنم. لوازمی نداشتم ولی عشقم گفته بود چطوری می تونم همشو تهیه کنم. قرارمون ساعت 8 صبح بود ولی قرار بود تا نیمه راهو خودم برم و اون بالا به هم برسیم: یعنی ایستگاه 3 توچال. آره،‌داشتیم می رفتیم اسکی . . .

من ساعت حدود 7:45 رسیدم توچال، مستقیم رفتم مدرسه اسکی،‌اونجا شلوار اسکی، ست کامل اسنو برد،‌عینک و دستکش کرایه کردم،‌خودم کاپشن داشتم!‌یعنی کاپشن خواهرم بود ولی خیلی گرم بود و فهمیدم که با همین می تونم برم اون بالا. خیلی ذوق زده بودم!‌ سریع لباسامو عوض کردم و بردمو برداشتمو و رفتم توی صف تلکابین. یادم خیلی شلوغ بود و خیلی طول کشید نوبت من بشه. تمام مدت که تو صف بودم چشمم می چرخید که عشقمو پیدا کنم. یه دفعه دیدمش!‌چهرش خیلی متفاوت شده بود با لباس و کلاه اسکی!‌ وقتی اومد خیالم راحتتر شد. همین که نوبت من شد، عشقم خودشو رسوند به من! من خیلی از عشقم جلوتر بودم ولی اون که تو صف نمیمونه،‌تو صف زد و اومد کنارم و ما باهم سوار تله شدیم و خیلی سریع شروع کردیم با هم حرف زدیم. ایستگاه 5 پیاده شدیم،‌ دستای همو گرفتیم و سوار تله ای شدیم که به سمت ایستگاه 7 می رفت. از دیدن کوهها توی اون ارتفاع لذت می بردم،‌ و از برفهای دست نخورده روی صخره ها احساس خوبی داشتم. یواشکی با عشقم روبوسی کردیم. از پایین بیسکوییت و شیرکاکائو خریده بودم . توی تله شروع کردیم با هم خوردیم. اگه درست یادم باشه،‌یه زن و مرد با ما هم تله ای شده بودن. توی تله کابین،‌شالمو در آوردم و کلاهمو سرم گذاشتم. عینکمم گذاشتم روش،‌ دستکشامم پوشیدم. سردی هوارو کاملاً حس می کردم. آخرین بوسه هامو با عشقم کردیم.  لحظه اولی که رسیدیم اون بالا خیلی مهیج بودم. مستقیم رفتیم به سمت پناهگاهی که مربی های اسکی اونجا بودن و عشقم برام 2 ساعت آموزش اسکی با یه مربی گرفت. خودشم گفت که میره یه کم اسکی کنه.  گفت میام بهت سر می زنم. من اما با مربی پشت اون پناهگاه رفتیم و شروع کرد به آموزش دادن!‌ با انرژی شروع کردم و خیلی سریع همه آنچه می گفت گرفتم. عشقم اومد پیشم تا ببینه چه می کنم. خیلی سریع راه افتادم و عشقم خیلی تشویقم کرد. نمی دونم چی شد یهو جا زدم. هر چی سعی می کردم نمیتونیتم ختی بلند شم!‌ خیلی خودمو عاجز دیدم. دیگه نمی تونستم بلند شم!‌هر چی مربیه گفت انجام دادم ولی نمیتونستم !!! آخر سر خودش کلافه شد و یه جورایی با تحقیر گفت : اول باید بلند شدنو تمرین کنی!‌!! وقتتون هم تموم شده !‌و رفت سراغ شاگردای دیگش. خیلی بهم برخورده بود ولی نمی خواستم دلگیر باشم. عشقمم همین موقع اومد سراغم و با هم رفتیم که تمرین کنم. اونجا ،‌ توی پیست،‌ کم کم راه افتادم و به قول نازنینم خیلی هم خوب و زود راه افتادم.

دم تلسیژ با هم قرار میذاشتیم و باهم سوار می شدیم. من یه خورده هم آجیل با خودم داشتم که با عشقم دوتایی توی هر سفر برگشت به بالا می خوردیم. البته عشقم مثل همیشه منو تغذیه می کرد:‌پسته و بادام برام پوست می کند و توی دهنم میذاشت. و ما کلی باهم می گفتیم و می خندیدیم.

توی مسیر من هی می خوردم زمین،‌ عشقم میومد کنارم دستمو بگیره بلندم کنه ، یه ماچم می کرد و می رفت. توی تلسیژم که نگو هی ماچ، بوس،‌ماچ،‌بوس . . . ،‌مردمی که از روبر میومدن،‌ عشقمونو تشویق می کردن!‌ یکی دو بارم ازون پائین کسایی که اسکی می کردن و میدیدنمون،‌سوت می زدن و دست تکون می دادن!‌ اما ما که یواشکی و کوچولو همدیگرو بوس می کردیم،‌چطوری میدیدن؟؟؟!!!

با هم رفتیم هتل توچال و سیب زمینی سرخ کرده خریدیم. خیلی چسبید. فکر کنم عدسی یا تخم مرغم داشتیم. دسشوییعم رفتم.

و سرانجام با کلی عشق و لذت از یه تجربه عالی و جدید ،‌ با هم برگشتیم پایین.

صدتا خاطره از روزای اسکیمون داریم که حالا به مرور زمان می نویسم.

عشقم هیلی وقت نداشتم ،‌اگه هر موردی میخوای به اینا اضافه کنی،‌ واسم بنویس .

فدای تو عزیز نازنینم بشم من!

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/26:: 5:21 عصر     |     () نظر