خاطره شمال 1: روز سوم
شنبه 29 آبان 88:
من اما تنبل عشقم،نمی تونستم بیدار شم. صبح زود که نازنینم پا شد و دوش گرفت و نمازشو خوند، اومد منو صدا کرد که با هم طلوع آفتاب دریا رو ببینیم.
وای چه زیبا و رویایی بود! توی اون سرما، عشقم رفت بیرون توی بالکن و کلی عکسای قشنگ قشنگ از طلوع آفتاب دریا گرفت. وقتی اومد تو، پوست تنش ( به قول خودمون: لختیاش) سرد سرد شده بودن! بغلش کردم که گرمش کنم.
صبحونه مون و خوردیم و راه افتادیم. از جاده هراز به سمت تهرات برگشتیم. اول هوا خوب شده بود،آفتاب وسط آسمون بود،اما وسطای راه، نمیدونم کجا بود(؟؟؟) هوا برفی بود و کلی هم برف رو زمین نشسته بود! مردما هم که ندید پدید برف بودن،همه ریخته بودن تو خیابون و یه ترافیک الکی درست شده بود.
خلاصه رفتیم تا به رودهن رسیدیم. یه رستوران شیک شیک نگه داشتیم و غذا سفارش دادیم؛ خوب یادمه که اونجا من چلو برگ و عشقم ماهی قزل آلا سفارش دادیم با کلی زیتون پرورده و دوغ محلی و غیره.
حدود ساعت 3 بود که عشقم منو رسوند دم شرکتم و خودشم رفت سر کارش.
خدا رو شکر مدیرم تو شرکت نبود که بهم گیر بده و سین جینم کنه! من بهش زنگ زده بودم و گفته بودم که یه کار اداری دارم و رفتم اونجا. البته خدائیش سر و لباس منم اصلاً اداری و مناسب نبود.
مثل همه خاطره های من و عشقم: یادش بخیر عزیزم
عشقم،فدات شم،نازنینم،جیگرم، بینهایت دوست دارم. . .
اونجوری که خودن میدونی :#؛- ^$!/+ ~|&--/@ : یعنی یه جور عجیبی دوست دارم عشق من !
کلمات کلیدی: عشقم، فدات، نازنینم، جیگرم، بینهایت دوست دارم، ماهی قزل آلا، رستوران شیک، برف، عکس، طلوع آفتاب، طلوع آفتاب دریا، دریا، صبح زود