سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این دلها همچون تنها به ستوه آید پس براى راحت آن سخنان تازه حکمت باید . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت و البته مرتب دنبال خونه می گشت. با هم قرار میذاشتیم و هی تو خیابونا می چرخیدیم. یا کوه می رفتیم و آش می خوردیم، یا کرج خونه دوستش می رفتیم که اونجا هم ماجراهای خودشو داره که من اگه وقت کنم (!!!!) باید بنویسم. . .

یه بار خیلی وقت پیشا تو همون روزا رفته بودیم جاده امامزاده داوود، یکی از این رستورانهای تو راهی خیلی باصفا ، که دورهر تخت چادر کشیده شده بود و تقریباً داخلش دیده نمی شد، نشستیم،  یه  پرس جوجه گرفتیم و چای. همراه جوجه، زیتون پرورده خیلی خوشمزه، ماست موسیر، دوغ محلی فوق العاده و نون سنگک تازه؛ وهمراه چاییمون، نبات چوبی و گردو و خرما آوردن. یادمه اونروز یه کم عجله داشتیم، حالا چیکار داشتیم درست یادم نیست (فکر کنم عروسی فامیلای عشقمینا بود و میخواست زودتر بره اونجا). رستورانه خیلی هم خلوت بود! من و عشقم کلی همدیگه رو بوسیدیم و چون جای ما از هیچ طرفی دید نداشت و ما هم خیلی وقت بود که با هم نبودیم، و البته تقریباً تازه با هم آشنا شده بودیم(!) هردومون یه حس خوبی داشتیم. البته فقط همدیگرو می بوسیدیما نه هیچ کار دیگه ای، خوب بالاخره هی گارسونا می اومدن و می رفتن! کم کم به یمن خوش قدمی ما، اونجا هم شلوغ شد. اونشب خیلی کوتاه بود اما خیلی خوش گذشت، مخصوصاً من که اولین بارم بود یه همچین جائی می رفتم. انصافاٌ غذاشم خیلی خوب بود.  

اما ...

یه روز دوباره خیلی دلمون هوای اونجارو کرد، تاریخ درستش یادم نیست؛ ولی فکر کنم از روزهای سرد زمستان بود . اونروز بعداز ظهر، یعنی بعد از شرکت، عشقم اومد دنبالم، اینبار وقت بیشتری داشتیم. مستقیم رفتیم جاده امامزاده داوود، ولی نه همون رستوران قبلی، گفتیم: فرقی نداره که ! همشون مثل همن! بریم تو یکی از همینا! ماشینو بالا پارک کردیم و از یه عالمه پله رفتیم پایین. اینجا دور هر تخت نایلون کشیده بودن و یه اجاق کوچولو واسه گرما دهی گذاشته بودن! خیلی بد بود که همه جا دیده می شد، البته کنار ما هیچکس نبود و ما از اتاقای بغلی دیده نمی شدیم (چون هیچکس توشون نبود). ولی روبرومون، یه سکو بود یعنی یه بلندی بود که روش دستشویی بود، ما خودمون نمی دونستیم: تمام کسایی که میرفتن اون دستشوییه، اتاق مارو کامل می دیدن. ما هم، کاری نمی کردیم که، فقط نشسته بودیم و پاهامونو دراز کرده بودیم و لبامون از هم جدا نمی شد ! خوب مگه چی میشه؟؟؟ هرکی کسیو دوست داره می بوسه! خودشون اینکارو نمی کنن؟؟؟؟!!!! همانطور که همیشه می گم،‌ به یمن خوش قدمی ما کم کم رستوران رو به شلوغی می رفت.

اتاق کناری ما 5-6 تا دختر و پسر جوون اومدن و یه راست رفتن سراغ قلیون. منو عشقم یه غذا گرفتیم (فکر کنم اونم جوجه بود!) و سریع خوردیم. اصلاً هم خوشمزه نبود! بعد که دوباره همدیگرو می بوسیدیم،‌ یهو صاحب رستوران اومد! صاف اومد سراغ ما ! راستش اصلاً دلم نمی خواد اونروزو به یاد بیارم. کلی دعوامون کرد که: خجالت بکشین!‌اینجا خانواده رفت و آمد می کنه و .... . ما هیچی نگفتیم. خودش ادامه داد که مردمی که از اون بالا رد میشن اومدن و گزارش دادن!

ما هم سریع وسائلمونو جمع کردیم و اومدیم حساب کتاب کردیم و اومدیم بیرون. از اون بالا که میخواستیم سوار ماشین بشیم یه نگاهی به پایین انداختیم،‌دیدیم که به به!‌اتاق ما ازین بالا هم کاملاً پیداست . . . کلی فحش و بد و بیراه به صاحب رستوران دادیم و دیگه هیچ وقت دلمون نخواست که بریم جاده امامزاده داوود ! ولی اونروزا هردومون خیلی خیلی اعصابمون خورد شده بود.

(لعنت بر حسن ...) معنی این جمله رو فقط عشقم میدونه.

آخه عشقم یه دوستی داره به اسم حسن . . . که اونروزا اون باعث شده بود که بدون خونه باشه!

عشق نازنینم،‌ بیا یه بار دیگه بریم اون رستوران اولیه، ‌فقط بریم شام بخوریم و زود برگردیم. باشه عزیزم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/8:: 8:9 عصر     |     () نظر