سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مؤمن خود را از دنیا خالی کند، والا گردد وشیرینی دوستیِ خدا را دریابد و از نظر اهل دنیا، گویی دیوانه به شمار آید؛ حال آن که شیرینیِ دوستی خدا، با آن مردم درآمیخته است و در نتیجه، به غیر از او نمی پردازند.با خودم را از دل هایشان برخواهم کَند . [امام صادق علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

همانطور که تو خاطره های قبل گفتم، پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت ! و گفتم که باعث و بانی این مسئله یه دوست دیگه ای به اسم حسن . . . بود که عشقم همیشه میگفت: لعنت بر حسن ... و جد و آبادش !

تو این روزا ما اما خوب، دلمون میخواست باهم باشیم! مثل همه عاشق معشوقای دیگه ! دنبال یه جای دیگه بودیم. یکی از دوستای عشقم، البته دوست دوستش، یه خونه داشت تو کرج! من اونجاهارو اصلاً نمی شناختم ولی بعدها به عشقم میگفتم که از کجا بریم !!!

یخورده زیاد خیابون پس خیابون بود . . . ولی عشق ما رو مستقیم به اونجا می برد. سر راه کلی خرید می کردیم: بستنی، چیپس، عسل-خامه-پنیر و شیر برای فردا صبحونمون و ... . هروقت می رفتیم اونجا یه شبو می موندیم ؛ خوب اینهمه راه ! نمی شه زود برگشت که ! ولی اون خونه هه خیلی کثیف بود، به دل هیچکدوممون نمی نشست، 2 تا اتاق خواب داشت و یه حال قشنگ. مدل خونه خوشگل بود ولی کثیف نگهش داشته بودن.  یه اتاقش مشرف به بالکن بود. اتاق دیگه که ما اغلب اونجا می خوابیدیم، دنج تر و البته گرمتر بود. رادیاتورو روشن می کردم و پرده هاشو میکشیدم. پرده! چه پرده هایی، عشقم یادته! مدلش که معلوم نبود چون یه تیکه اش پاره شده بود، از پایین جمع کرده بودن انداخته بودن بالای میله اش! عشقم میگفت شبیه دامن .... شده!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:48 عصر     |     () نظر
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادبادک تو نخ نداره
نمیرسه به ابر پاره پاره
همه چی یکی بود و یکی نبوده
به من چشمات میگه دریا حسوده
اگه سنگ بندازی تو آب دریا
میاد شیطون با من به جنگ و دعوا
دیگه ابرا تو رو از من میگیرن
گلای باغچه مون بی تو می میرن
لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمیذاره
دوستت داره دوستت داره میشینه پای گهواره


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/8:: 8:57 عصر     |     () نظر

 خواننده: داریوش

شاعر: ایرج رزم جو

آهنگساز: پرویز مقصدی

تنظیم کننده: پرویز مقصدی

  لالا می‌گم برات خوابت نمیاد
بزرگت می‌کنم یادت
     نمیاد
لالا کن بوته خوشرنگ پنبه

که با ما دست این دنیا به جنگه


شب
   مهتابی امشب دوباره
مامات رفته دل من بی‌قراره

مامات رفته به جاده
تباهی
الهی بشکنه قلبش الهی

می‌خواست با فقر و بدبختی بجنگه

می‌گفت بیهوده
مردن خیلی ننگه
اجل اومد رسید هنگام مرگش

فنا شد در فساد اون قلب
تنگش


سفارش کرده غمخوار تو باشم

به روز و شب پرستار تو باشم

بزرگ شی و
بجنگی با گناه‌هاش
که سامونی بگیره آرزوهاش


حالا من موندم و تو توی
خونه
عزیزم قلب تو خیلی جوونه

حالا من موندم و تو توی خونه

عزیزم قلب تو
خیلی جوونه

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/8:: 8:52 عصر     |     () نظر

پارسال چند ماهی بود که عشقم خونه تنهایی نداشت و البته مرتب دنبال خونه می گشت. با هم قرار میذاشتیم و هی تو خیابونا می چرخیدیم. یا کوه می رفتیم و آش می خوردیم، یا کرج خونه دوستش می رفتیم که اونجا هم ماجراهای خودشو داره که من اگه وقت کنم (!!!!) باید بنویسم. . .

یه بار خیلی وقت پیشا تو همون روزا رفته بودیم جاده امامزاده داوود، یکی از این رستورانهای تو راهی خیلی باصفا ، که دورهر تخت چادر کشیده شده بود و تقریباً داخلش دیده نمی شد، نشستیم،  یه  پرس جوجه گرفتیم و چای. همراه جوجه، زیتون پرورده خیلی خوشمزه، ماست موسیر، دوغ محلی فوق العاده و نون سنگک تازه؛ وهمراه چاییمون، نبات چوبی و گردو و خرما آوردن. یادمه اونروز یه کم عجله داشتیم، حالا چیکار داشتیم درست یادم نیست (فکر کنم عروسی فامیلای عشقمینا بود و میخواست زودتر بره اونجا). رستورانه خیلی هم خلوت بود! من و عشقم کلی همدیگه رو بوسیدیم و چون جای ما از هیچ طرفی دید نداشت و ما هم خیلی وقت بود که با هم نبودیم، و البته تقریباً تازه با هم آشنا شده بودیم(!) هردومون یه حس خوبی داشتیم. البته فقط همدیگرو می بوسیدیما نه هیچ کار دیگه ای، خوب بالاخره هی گارسونا می اومدن و می رفتن! کم کم به یمن خوش قدمی ما، اونجا هم شلوغ شد. اونشب خیلی کوتاه بود اما خیلی خوش گذشت، مخصوصاً من که اولین بارم بود یه همچین جائی می رفتم. انصافاٌ غذاشم خیلی خوب بود.  

اما ...

یه روز دوباره خیلی دلمون هوای اونجارو کرد، تاریخ درستش یادم نیست؛ ولی فکر کنم از روزهای سرد زمستان بود . اونروز بعداز ظهر، یعنی بعد از شرکت، عشقم اومد دنبالم، اینبار وقت بیشتری داشتیم. مستقیم رفتیم جاده امامزاده داوود، ولی نه همون رستوران قبلی، گفتیم: فرقی نداره که ! همشون مثل همن! بریم تو یکی از همینا! ماشینو بالا پارک کردیم و از یه عالمه پله رفتیم پایین. اینجا دور هر تخت نایلون کشیده بودن و یه اجاق کوچولو واسه گرما دهی گذاشته بودن! خیلی بد بود که همه جا دیده می شد، البته کنار ما هیچکس نبود و ما از اتاقای بغلی دیده نمی شدیم (چون هیچکس توشون نبود). ولی روبرومون، یه سکو بود یعنی یه بلندی بود که روش دستشویی بود، ما خودمون نمی دونستیم: تمام کسایی که میرفتن اون دستشوییه، اتاق مارو کامل می دیدن. ما هم، کاری نمی کردیم که، فقط نشسته بودیم و پاهامونو دراز کرده بودیم و لبامون از هم جدا نمی شد ! خوب مگه چی میشه؟؟؟ هرکی کسیو دوست داره می بوسه! خودشون اینکارو نمی کنن؟؟؟؟!!!! همانطور که همیشه می گم،‌ به یمن خوش قدمی ما کم کم رستوران رو به شلوغی می رفت.

اتاق کناری ما 5-6 تا دختر و پسر جوون اومدن و یه راست رفتن سراغ قلیون. منو عشقم یه غذا گرفتیم (فکر کنم اونم جوجه بود!) و سریع خوردیم. اصلاً هم خوشمزه نبود! بعد که دوباره همدیگرو می بوسیدیم،‌ یهو صاحب رستوران اومد! صاف اومد سراغ ما ! راستش اصلاً دلم نمی خواد اونروزو به یاد بیارم. کلی دعوامون کرد که: خجالت بکشین!‌اینجا خانواده رفت و آمد می کنه و .... . ما هیچی نگفتیم. خودش ادامه داد که مردمی که از اون بالا رد میشن اومدن و گزارش دادن!

ما هم سریع وسائلمونو جمع کردیم و اومدیم حساب کتاب کردیم و اومدیم بیرون. از اون بالا که میخواستیم سوار ماشین بشیم یه نگاهی به پایین انداختیم،‌دیدیم که به به!‌اتاق ما ازین بالا هم کاملاً پیداست . . . کلی فحش و بد و بیراه به صاحب رستوران دادیم و دیگه هیچ وقت دلمون نخواست که بریم جاده امامزاده داوود ! ولی اونروزا هردومون خیلی خیلی اعصابمون خورد شده بود.

(لعنت بر حسن ...) معنی این جمله رو فقط عشقم میدونه.

آخه عشقم یه دوستی داره به اسم حسن . . . که اونروزا اون باعث شده بود که بدون خونه باشه!

عشق نازنینم،‌ بیا یه بار دیگه بریم اون رستوران اولیه، ‌فقط بریم شام بخوریم و زود برگردیم. باشه عزیزم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/8:: 8:9 عصر     |     () نظر
عشقم ،‌نازنینم،‌عزیزم،‌فدات بشم،‌خوشگلم، قربونت برم،‌جیگرم،‌عمرم،‌نازم،
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی
دوست دارم
می بوسمت
باور کن اصلاً انگار همه می دونن من دارم واست مطلب می نویسم،‌هی نمی زارن!!!!!
هیچکی جز تو منو درک نمی کنه!!!!!!!!!!!!

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/7:: 9:57 عصر     |     () نظر

سلام عزیزم،‌ امروز با ماجرایی که پیش اومد. . .  انقدر حالم بده که نمی تونم چیزی بنویسم. من میدونم تو با همه وجودت منو دوست داری،‌ میدونم چرا همه این حرفا رو زدی! ولی تو هم میدونی که من بجز تو کسی رو ندارم!!!‌و کوچکترین ناراحتی تو دنیا رو واسه من خراب می کنه. الان این مطلبو توی وبلاگ گذاشتم که جلوی همه بهت بگم که دیگه تحت هیچ شرایطی نباید تلفنای منو ریجکت کنی!‌ تحت هیچ شرایطی! ‌امیدوارم که هیچوقت حتی یه ذره خم به ابروت نیاد،‌ولی قول بده تلفن منو رد نکنی و تحت همه شرایط باهام روراست باشی و حرف بزنی.

آهای کسایی که دارین اینارو می خونین،‌فکر و خیال نکنینا!‌ هیچکس به گرد عشق من نمی رسه! من خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوست دارم. و از تو هیچ چیز جز خود تو رو نمی خوام!

فدای عشقم بشم نازنینم،‌ قربونت برم جیگرم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/2:: 10:29 عصر     |     () نظر

ادامه از ماجرای جمعه بعد از ظهر،

بعد از ماجرای  آفتاب- خدا - گریه !

من زودتر رسیدم ،‌حدود ساعت 9:30، خونه عشقم تمیز تمیز بود فقط یه کم گردگیری می خواست!‌ دستمالو برداشتم و شروع کردم به گردگیری و به قول عشقم: کوزت بازی!  آخه من کوزت عشقم میشم،‌ یه وقتاییم اون کوزت من میشه! اهه اهه اهه!!! 2 تا انار توی یخچال بود ،‌اونارم دون کردم. خلاصه عشقم ساعت حدود 11 - 11:30 اومد خونه. با یه دنیا خرید. مثل همیشه تا وارد خونه شد،‌شروع کردیم به ماچ و بوسه همدیگه. خریداشو گذاشتیم روی میز،‌ کلی میوه خریده بود.خرمالو،‌سیب سفید لکه دار که عشقم خیلی دوست داره،‌موز و ... . 2 تا برنج آماده و 2 تا خورشت قورمه سبزی آماده هم خریده بود. گذاشتیمشون توی قابلمه تا 20 دقیقه بجوشه و ما به عشق بازیمون ادامه دادیم. نیم ساعت بعد اومدیم آشپزخونه و غذاهامونو توی بشقاب کشیدیم و رفتیم سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. (در واقع،‌عشقم شروع کرد به غذا دادن من!) ماستم بازکردیم. بوی غذا خیلی خوشمزه بود!!! یعنی ما رو بشدت به هوس انداخت! یهو عشقم گفت: اهه اهه اهه!‌از اون همه طوطی فقط طوطی خودم مونده و دیگه هیچکدوم نیستن! میگفتیم و می خندیدیم و می بو سیدیم و غذا می خوردیم و از هر لجظه باهم بودن اوج استفاده رو میبردیم.

عشقم سریال قهوه تلخ شماره 8 رو خریده بود. بعد از ناهار بدون اینکه دست به میز بزنیم و جمع کنیم،‌ رفتیم پای تلویزیون و نشستیم قهوه تلخ ببینیم. هی وسطش گریز می زدیم تا از بوسیدن هم جا نمونیم،‌ یه خورده بعد،‌میده هم خوردیم. اینجا بودیم که عشقم بهم گفت که امروز صبح،‌واست گریه کردم . . . ( نوشته آفتاب- خدا - گریه رو حتماً حتماً بخونین. دیت نوشته عشقمه در مورد امروز صبح)

راستی هیچ وقت نگفتم که ما صدبار از دهن همدیگه آجیل و میوه و غذا و حتی آب پرتقال و ‌آب معدنی میخوریم. هیچکی نمیتونه مثل ما دهنی همدیگرو بخوره!‌ یه روش خاص خاص خودمونه!‌بعله ام بعله ام،‌فدای عشقم می شم که انقدر دهنش خوشمزه ست که نگو!

یه کم رفتیم توی اتاق روی تخت و با هم عشق بازی کردیم. ساعت حدود 5 دوست جون جونی عشقم زنگ زد!‌ آخه قرار بود یه سر بیاد پیش ما. تا گوشی عشقم زنگ خورد،‌عشقم گفت: الان میگه نمی تونم بیام! و جداً همینطور بود. ا... گفت که نمی تونم بیام. عشقم علم غیب داره!‌ یه خورده دلمون گرفت،‌ هردومون دوست داشتیم که میومد. عشقم می خواست بهش زنگ بزنه یا اس ام اس بده،‌ولی گفت بهتره تو مضبغه نذاریمش. یه خورده بعد،‌ بازم ا... جون عشقم زنگ زد. عشقم درجا گفت: آخ جون الان میگه من میام. و همینطور هم شد. دوست جون عشقم گفت که تا کمتر از یک ساعت دیگه میرسه پیشمون،‌و ما هردو خیلی خوشحال شدیم. من یریع بلند شدم رفتم یه دوش بگیرم. عشقمم شروع کرد به کوزت بازی،‌ کف آشپزخونه حسابی کثیف بود. عشقم طی برداشت و یه کمی مواد شوینده کف و سرامیک ریخت و آشپزخونه رو مثل دیته گل تمییز کرد. گفتم بعد از ناهار میزو جمع نکرده بودیم،‌عشقم شروع کرد به تمییز کردن میز. منم که از حموم درومدم،‌موهامو سشوار کشیدم و لباس  پوشیدم و رفتم از عشقم که در حال کار کردن بود،‌نظر خواستم: اینا خوبه؟ عشقم گفت: نه! دیگه چی داری؟ منم 2-3 تا تاپ و یه دامن کوتاه داشتم. دامنمو هی با همه تاپام پوشیدم ولی تائید نشد که نشد!‌یه پیرهن دکته دامن کوتاه ترکیه ای دارم که خونه عشقمه و همیشه اونو می پوشم. نمیدونستم عشقم اینخمه این لباسمو دوست داره. بهم گفت: برو اونو بپوش ببینمت! منم اون پیرهنو با یه ساپورت مشکی طرح دار با کفشای پاشنه بلندم پوشیدم. عشقم بغلم کرد و گفت : اینا خیلی خوبه. ولی خودش یه عرقگیر با یه شلوارک تنش بود که با همونا هم موند. من اومدم واسه اینکه بگم دارم کمکش می کنم دستشویی ای که تو اتاق خوابمون بود و عموماً مورد استفاده قرار میگیره رو شستم. کفش دخشا پاشیدم و همه جاشو شستم. اومدم دیدم عشقم روی میز میوه شسته گذاشته،‌ آجیل آماده کرده،‌ واس دوست جونش انار دون کرده،‌آب میوه و بشقاب و ... همه چی آماده کرده. من تو اتاق بودم که یهو دوستمون از راه رسید،‌ اومد بالا ،‌عشقم داشت با تلفن صحبت می کرد،‌من با دوست جونمون روبوسی کردم و دست دادم (تنهای تنها کسی که میتونه با من روبوسی کنه و دست بده، همین دوست جون عشقمه،‌ چون این دوست جون تنها کسیه که با عشقم همدیگرو خیلی دوست دارن و همه زندگیشونو با هم در میان میذارن. اینا رو ق بلاً گفته بودم.) عشقمم اودو دست داد و روبوسی کردن. رفتیم نشستیم سر میز و شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن. عشقم و دوست جونمون هی گریز می زدن و از کاراشون حرف می زدن و من هی ساکت می شدم ! ولی خودشون هی می گفتن از کار حرف نزنیم. کلی بهمون خوش گذشت. . . دوست جونمون اناری که عشقم دون کرده بود و می خورد. منم کم کم خرمالو و موز خورد کردم و تو بشقاب چیدم و گذاشتم جلوشون که بخورن. البته دوستمون خیلی کم خورد!!! و بقیش موند.تازه اون دستشویی ای که من شسته بودم نرفت! من و عشقم میدونیم چرا!‌عشقم گفت: میبینی دوت نازنینم چقدر با حیا است!  ساعت 7:30 دیگه باید می رفت. عشقم دوست داشت می موند پیشش ولی اون کار داشت و باید می رفت. بعد از رفتنش،‌ عشقم به من گفت که امشب تو هم باید زودتر بری خونه! به آژانس زنگ زد و گفت که سر ساعت 8 ماشین دم خونش باشه!‌ اهه اهه اهه!‌ بعد از رفتن من،‌ عشقم نشست و بقیه قهوه تلخ و دید. میوه هایی که من پوست گرفته بودمم خورد و خونشو تمییز کرد.

عشقم وقتی من رفتم بهم زنگ زد و توی راه هم باهم کلی حرف زدیم.

مثل همیشه،‌یه روز خیلی خیلی خوب با عشقم سپری کردم.  .  .

خیلی خیلی خیلی دوست دارم نازنینم.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/1:: 10:27 عصر     |     () نظر

 جمعه 28 آبان 89

همه این مطلب از زبون عشقم نوشته شده و من بدون هیچ تغییری اونو اینجا گذاشتم. فقط ببینین خدائیش عشقم قشنگتر می نویسه یا من !!! معلومه که عشقم. راستشو بگم حتی طرح نوشتن وبلاگ پیشنهاد عشقم بود،‌خودش یادم داد چکار باید بکنم!‌ آخه عشق من همه چیو در حد اعلاء میدونه،‌ اما من چی؟؟؟ {موی بلند،‌روی سیاه ،‌ناخن دراز ! واه واه واه واه !}

خواهش میکنم خوب بخونین و ببینین که عشق من چه قدر مملو از احساساته و چه اندازه منو دوست داره!

امروز بیخوابی به سرم زده بود و از ساعت 5:30 که واسه نماز بیدار شده بودم دیگه خوابم نبرد که نبرد. پا شدم دوشی گرفتم اصلاحی کردمو به سمت شرکت راهی شدم
با یکی از دوستان که خونش نزدیک خونه ماست تو محل کار اون (که از محل کار من 50 دقیقه ای فاصله داشت )جلسه ای داشتم ، بهش اس ام اس دادم که اگه راه نیفتاده جلسه رو در محل کار من برگزار کنیم ...... که این طرفند نگرفت ، علت این همه خساست و صرفه جویی در وقت این بود که امروز میخواستیم با جیگرم زودتر از همیشه بریم خونه من
 
آخه همیشه ساعت 1:30 با جیگرم قرار داریم ولی امروز که سر من خلوتتره قرار بود دیگه از حدود 8:30 - 9 با هم باشیم . منم دیگه دل تو دلم نبود و شب تا صبح داشتم به فردا فکر میکردم . . . . . القصه بعد از نگرفتن طرفند مذ کور به سمت شرکت راهی شدم . تو راه که بودم هنوز هوا روشن روشن نشده بود (از گرگ و میش کمی روشن تر بود ولی کامل کامل روشن نبود) و نور آفتاب به طرز زیبایی روی کوههای شمال تهران نشسته بود . همینطور که خیابون رو به سمت بزرگراه اصلی میومدم یه دفعه خورشید رو دیدم که به زیبایی از کنار برج میلاد در اومده بود . داشت میومد بالا و هنوز خیلی جون نداشت ، منکه همیشه دوربینم همراهمه سریع دست به کار شدمو چند تا عکس خشگل از اون منظره بینظیر انداختم و به راهم ادامه دادم . وقتی افتادم تو اتوبان همت ، کوهها خیلی بهتر دیده میشدند . نورضعیف آفتاب به زیبایی  روی کوهها و درختها افتاده بود وزیبایی رنگ کوهها و درختا رو صد چندان کرده بود . تا به حال اینهمه زیبایی رو یکجا ندیده بودم ، البته دراتریش وسویییس مناظری به مراتب خشگلتر هم دیده بودم ولی اونجا زیاد به دل آدم نمیشینه چون همیشه مرغ همسایع غازه . مع الوصف . . . ازدیدن اون همه زیبایی بغض در گلوم جمع شد و با خودم فکر کردم : مگه ما چه کار مهمی انجام دادیم که لیاقت استفاده از اینهمه زیبایی رو داشته باشیم؟؟؟ چه کردیم؟؟ دست کیو گرفتیم؟؟؟ خیرمون به کی رسیده؟؟؟ کدوم گرسنه رو سیر کردیم ؟؟؟ دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بغض تبدیل به قطره های اشک و بعدش تبدیل به های های گریه شد . اصلا انگار همه غمهای عالم تو دلم جمع شده و گریه ول کن نبود . ولی حال خوبی بود احساس خوبی داشتم و در عین گریه خیلی غمگین نبودم ، یه غم خاصی بود همراه با شادی و قدرشناسی . انگار داشتم قدر خدا جونم روبیشتر میفهمیدم . (آخه میدونی جیگرم ، من خدا جونمو خیلی دوسش دارم و خیلی وقتا بی پرده و دستوری و خودمونی باش حرف میزنم . خیلی وقتا هم که کارم اساسی گیره سرش داد میزنم و بهش امرونهی میکنم . آره باور کن جیگرم من خیلی وقتا با خدا جونم دستوری حرف میزنم .البته این واسه وقتاییه که دلم خیلی شکسته . آخه خدای گل من ، منو درک میکنه و میدونه که خیلی بی جنبه و بی ظرفیتم . میدونه وقتی قاطی میکنم هیچی حالیم نیست به همین خاطر وقتی من قاطی میکنمو سرش داد میزنم اونم هیچی بهم نمیگه و سرشو میندازه پایین و هر دستوری بهش میدم سرسه سوت اطاعت میکنه . بعد که من حالم خوب میشه و عقلم میاد سرجاش تازه میفهمم که چه غلطا که نکردم . یه بار بعد از اینکه قاطی کرده بودم ، اونم تمام دستوراتمو اجرا کرده بود با مظلومیت خاصی بهم گفت : آهای هیچ میدونی خیلی خری؟؟؟؟ منم که دیدم خراب کردم بهش گفتم : آخه گل من ، جیگرمن ، نازمن تو از یه خر چه توقعی داری؟؟؟؟؟ و دوتامون زدیم زیر خنده ، حالا نخند کی بخند . . . . ولی در بین خنده هاش ، زیر چشمی داشتم می پاییدمش ببینم از ته دل میخنده یا نه؟؟؟؟ دیدم آره از ته ته ته دلش داره میخنده و انگار نه انگار که اونهمه من سرش دادوبیداد کرده بودم . میبینی چه خداگلیی دارم؟؟؟؟ بیچاره همشو فراموش کرده بود) القصه ، داشتم میگفتم احساس میکردم که دارم قدر خداگلیمو بیشتر حس میکنم . این بود که دیگه گاز گریه رو گرفتم و یه شکم سیر سیر گریه کردم . در همین حین جیگرم اومد تو ذهنم . آره اگه من لیاقت استفاده از اینهمه زیبایی رو ندارم عوضش جیگرم که داره . آره جیگرم لیاقتش خیلی خیلی بیشتر از این حرفاس . اصلا شاید خداگلم به خاطر این جیگرمه که اینهمه به من لطف داره و همون جا دوباره رفتم تو فاز قاطی پاطی و به خداگلم دو سه تا از اون دستورای آب ونونداردادم . از خداگلم خواستم هرچه سریعتر(به اینجا که رسیدم سرش یه داد اساسی کشیدم) تمام مشکلات جیگر منو حل کنه . (آخه جیگرم چند وقته که خیلی مشکل داره و هرروز یه مسئله جدید واسش درست میشه) بعدشم یه اولتیماتوم بهش دادم . اونم طبق معمول چون میدید که من قاطیه قاطیم (ودلم هم بدجوری شکسته) سریع اطاعت امر کرد و گفت : ظرف همین چند روز تمام مشکلات جیگرت حل میشه .  با خیال راحت بروشرکت و به کارات برس و به جیگرت هم سلام برسون . منم آروم شدم و دیگه گریه رو تموم کردم . البته دیگه داشتم میرسیدم دم در شرکت و صورتم خیس خیس بود که سریع با دستمال کاغذی خشکش کردمو رفتم تو شرکت . . . . . . . . . بعدازظهر که با جیگرم بودیم خداگلم یه اس ام اس داد(خطش ایرانسله وهیچکی شمارشونداره) که یکی از مشکلات جیگرتو حل کردم و الان از طریق برادرش بهش خبر میدم . منم اصلا به روی خودم نیاوردم . نیم ثانیه بعدش برادر جیگرم بهش زنگ زد و گفت : جواب سی تی اسکن مامان رو گرفتیم و مشکلی نداره . . . . . . . . . . . دیدی چه خداگلیی دارم جیگرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟      

اینم چت کردنمون بعداز نوشتن مطالب بالا توسط عشقمه که البته تا این وقت شب رفته بود محل کارش که واسه من ماجرای امروز صبحشو بذاره!

من اومدم تو چت و همون اولش گفت که ایمیلو فرستاده! ایمیلشو گرفتم و شروع به خوندن کردم، زدم زیر گریه! حالا مگه گریه من بند میاد!‌ دوباره رفتم تو چت و تا آخرش همینطور گریه کنان ادامه دادم! 

عشقم رفت خونه، ‌توی راه همش حرف می زدیم و قربون صدقه هم می رفتیم. رسید خونه و ما همچنان حرف می زدیم. می خواست بره دسشوئی،‌ به من گفت : یه شکم سیر گریه کن تا من بیام!

قطع کردیم و من حسابی و با صدای بلند گریه کردم! دوباره زنگ زد و گفت : دیگه بسه عزیزم! 

کلی حرف زدیم و عشقم رفت که بخوابه. من دیرتر خوابیدم ولی بازم کلی گریه کردم !!!!! نمیدونم واقعاً چرا ولی خیلی دلم گرفته بود.

راستی این عکسه یکی از عکسهاییه که عشقم امروز صبح گرفته بود.

 

me  : Baran

  mm:  salam jigaram
ie  email vasat ferestadam
ghazieie emruze
albate faghat gerie
ehe ehe kojaii??
 
me:  SALAM  nazam,
fadat besham  man, ehehehehehe !!! to koja boudi?
 
mmfadat sham dashtam ino mineveshtam
tulani shod . raftam tu hes
aval ono bekhun baad michatim
jigaram ba hosele va aheste bekhunesh
jigaram ba hosele va aheste bekhunesh
jigaram ba hosele va aheste bekhunesh

 
me:  ok eshgham, hamin hala mikhunamesh
 mm:  jigaram ba hosele va aheste bekhunesh
 
me:  ok nazam
 
Sent at 10:30 PM on Friday
 
me:  elahi ghorbounet besham nazaninam

 mm:  chetor bud ?????
 
me:  hamasho khundam, az hamun lahze ke to boghz kardi

 man zadam zire gerye ghorboune inhame ehsaset beram 
 mm:  jigaram dg mikham beram . chand min dg mizangam
 
me:  are eshgham , motmaenam ke be doaye emrouz sobhe to bud ke khabare khubi shenidam
ok fadaye cheshat besham man, hamin hala mizaramesh tu blog
 mm:  na az doaie man nabud . az lotfe khodagolam bud
 
me:  in chatemunam ziresh
 
mm:  wow nice
juuuuuuuunnnnnaaaammmmmm
 
me:  fadaye to va fadaye KHODA GOLET besham man

   me:  eshghe mani
hanuz geryam band nemiad
 
mm:  "khoda gol" nist azizam "khodagole" fasele nadare
mmmmmmmmmaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa
mikhai vakile maskhirit besham bekhandi??
 
Sent at 10:41 PM on Friday
 
mefadat sham. . . .akhe gusfand ke nistim tu biabun velemun koneh mm:  ei juuunnam
kar nadari ???
mizangam

 
me:  to hamejure vakil o vasi o zabune man bashi, man hich moshkeli nakhaham dasht eshgham
boro fadat sham. montazere sedaye nazaninet mimunam
 
mm:  fadat besham nazam

jigare mani . bbbbyyyyeeeeeeeeeeeeee
bbbbbbbbbboooooooooooooooooossssssssssssssssssss
 
memmmmmmaaaaaaaaaacccccccccccccccchhhhhhhhhh
bye azizam

 

عکاسی شده توسط عشقم

mm  : eshgham



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/27:: 10:47 عصر     |     () نظر

جمعه 25 دیماه 88: اولین بار که اسکی رفتیم . . .

از چند روز پیش در این مورد همش با هم حرف می زدیم. عشقم قول داده که منو با خودش می بره اما من اصلاً باور نمی کردم. خیلی خیلی دلم میخواست یه بارهم شده برم اونجا ! برم و خودم از نزدیک تجربه کنم. لوازمی نداشتم ولی عشقم گفته بود چطوری می تونم همشو تهیه کنم. قرارمون ساعت 8 صبح بود ولی قرار بود تا نیمه راهو خودم برم و اون بالا به هم برسیم: یعنی ایستگاه 3 توچال. آره،‌داشتیم می رفتیم اسکی . . .

من ساعت حدود 7:45 رسیدم توچال، مستقیم رفتم مدرسه اسکی،‌اونجا شلوار اسکی، ست کامل اسنو برد،‌عینک و دستکش کرایه کردم،‌خودم کاپشن داشتم!‌یعنی کاپشن خواهرم بود ولی خیلی گرم بود و فهمیدم که با همین می تونم برم اون بالا. خیلی ذوق زده بودم!‌ سریع لباسامو عوض کردم و بردمو برداشتمو و رفتم توی صف تلکابین. یادم خیلی شلوغ بود و خیلی طول کشید نوبت من بشه. تمام مدت که تو صف بودم چشمم می چرخید که عشقمو پیدا کنم. یه دفعه دیدمش!‌چهرش خیلی متفاوت شده بود با لباس و کلاه اسکی!‌ وقتی اومد خیالم راحتتر شد. همین که نوبت من شد، عشقم خودشو رسوند به من! من خیلی از عشقم جلوتر بودم ولی اون که تو صف نمیمونه،‌تو صف زد و اومد کنارم و ما باهم سوار تله شدیم و خیلی سریع شروع کردیم با هم حرف زدیم. ایستگاه 5 پیاده شدیم،‌ دستای همو گرفتیم و سوار تله ای شدیم که به سمت ایستگاه 7 می رفت. از دیدن کوهها توی اون ارتفاع لذت می بردم،‌ و از برفهای دست نخورده روی صخره ها احساس خوبی داشتم. یواشکی با عشقم روبوسی کردیم. از پایین بیسکوییت و شیرکاکائو خریده بودم . توی تله شروع کردیم با هم خوردیم. اگه درست یادم باشه،‌یه زن و مرد با ما هم تله ای شده بودن. توی تله کابین،‌شالمو در آوردم و کلاهمو سرم گذاشتم. عینکمم گذاشتم روش،‌ دستکشامم پوشیدم. سردی هوارو کاملاً حس می کردم. آخرین بوسه هامو با عشقم کردیم.  لحظه اولی که رسیدیم اون بالا خیلی مهیج بودم. مستقیم رفتیم به سمت پناهگاهی که مربی های اسکی اونجا بودن و عشقم برام 2 ساعت آموزش اسکی با یه مربی گرفت. خودشم گفت که میره یه کم اسکی کنه.  گفت میام بهت سر می زنم. من اما با مربی پشت اون پناهگاه رفتیم و شروع کرد به آموزش دادن!‌ با انرژی شروع کردم و خیلی سریع همه آنچه می گفت گرفتم. عشقم اومد پیشم تا ببینه چه می کنم. خیلی سریع راه افتادم و عشقم خیلی تشویقم کرد. نمی دونم چی شد یهو جا زدم. هر چی سعی می کردم نمیتونیتم ختی بلند شم!‌ خیلی خودمو عاجز دیدم. دیگه نمی تونستم بلند شم!‌هر چی مربیه گفت انجام دادم ولی نمیتونستم !!! آخر سر خودش کلافه شد و یه جورایی با تحقیر گفت : اول باید بلند شدنو تمرین کنی!‌!! وقتتون هم تموم شده !‌و رفت سراغ شاگردای دیگش. خیلی بهم برخورده بود ولی نمی خواستم دلگیر باشم. عشقمم همین موقع اومد سراغم و با هم رفتیم که تمرین کنم. اونجا ،‌ توی پیست،‌ کم کم راه افتادم و به قول نازنینم خیلی هم خوب و زود راه افتادم.

دم تلسیژ با هم قرار میذاشتیم و باهم سوار می شدیم. من یه خورده هم آجیل با خودم داشتم که با عشقم دوتایی توی هر سفر برگشت به بالا می خوردیم. البته عشقم مثل همیشه منو تغذیه می کرد:‌پسته و بادام برام پوست می کند و توی دهنم میذاشت. و ما کلی باهم می گفتیم و می خندیدیم.

توی مسیر من هی می خوردم زمین،‌ عشقم میومد کنارم دستمو بگیره بلندم کنه ، یه ماچم می کرد و می رفت. توی تلسیژم که نگو هی ماچ، بوس،‌ماچ،‌بوس . . . ،‌مردمی که از روبر میومدن،‌ عشقمونو تشویق می کردن!‌ یکی دو بارم ازون پائین کسایی که اسکی می کردن و میدیدنمون،‌سوت می زدن و دست تکون می دادن!‌ اما ما که یواشکی و کوچولو همدیگرو بوس می کردیم،‌چطوری میدیدن؟؟؟!!!

با هم رفتیم هتل توچال و سیب زمینی سرخ کرده خریدیم. خیلی چسبید. فکر کنم عدسی یا تخم مرغم داشتیم. دسشوییعم رفتم.

و سرانجام با کلی عشق و لذت از یه تجربه عالی و جدید ،‌ با هم برگشتیم پایین.

صدتا خاطره از روزای اسکیمون داریم که حالا به مرور زمان می نویسم.

عشقم هیلی وقت نداشتم ،‌اگه هر موردی میخوای به اینا اضافه کنی،‌ واسم بنویس .

فدای تو عزیز نازنینم بشم من!

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/26:: 5:21 عصر     |     () نظر

تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس

بنویس هر چه که ما رو به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو میکشیم نمی شماریم
بنویس از ما که در حال فراریم
توی این پائیز بد فکر بهاریم

دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من آبله زد بسکه دویدم
تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که توئی من نرسیدم
تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوار شب گذشتی
تو که عشقو با نگاه تازه دیدی
بادبان به سینه ی دریا کشیدی


بنویس از ما که عشقو نشناختیم
حرف خالی زدیم و قافیه باختیم
بگو از ما که تو خونمون غریبیم
لحظه لحظه در فرار و در فریبیم

بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو میکشیم نمی شماریم

دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
دل ما رو بنویس



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/23:: 11:47 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15      >