سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند آن را دوایی قرار داد که با آن دردی و نوری که با آن ظلمتی نیست [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]
حرفها و خاطره های من و عشقم

پنجشنبه 11 آذر 89، 2 دسامبر 2010 ، ساعت 9:45 ، از زبان عشقم:

جیگرم در خوابه نازه، صورتش انقدر تو آفتاب خوشگل شده! آخه اتاق خواب خونه من پرده اش خیلی نازکه و حسابی تموم نور آفتاب رو به داخل خونه هدایت می کنه. وقتی نور آفتاب مستقیم رو صورت سفید خوشگل من می تابه، صورتش مثل برف میدرخشه و خوشگلیاش صدبرابر میشه. منم اینجور وقتها که بسیار نادر پیش میاد، فقط می شینم و نگاهش می کنم و اگه بدونم خوابه خوابه، یواشکی ‌می بوسمش.

من صبحونه رو آماده کردم . 4 تا تخم مرغ آب پز کردم. آخه من نمی تونم تخم مرغ نیمرو بخورم،‌ و باید آب پز بشه و اونهم فقط سفیده اش را می خورم (جیگرم تو مطلب درباره ما گفته بود که من بدنسازی کار می کنم) عسل و خامه و پنیر هم آوردم. 2 لیوان شیر هم ریختم که یکیشو عسل قاطی کردم که حسابی خوردنی و شیرین بشه.

حالا اومدم که اینارو بنویسم. دو سه تا تلفن کاری هم داشتم که جواب دادم. میزو چیدم،‌ منتظر جیگرمم که دست از تنبلیش برداره و زودتر بیدار شه، ‌من عادت ندارم صبحها زیاد بخوابم. بهمین خاطر هر ساعتی که شب بخوابم بازهم صبح ساعت حدود ساعت 6:30 الی7 بیدار می شم. دیشب که گفتم خیلی خیلی خسته بودم،‌ و بهمین خاطر برای اولین بار با جیگرم زود خوابیدیم. چون همیشه شبهایی که باهمیم، زودتر از 2-3 صبح نمی خوابیم ولی دیشب من نتونستم طاقت بیارم و حدود ساعت 12 الی 12:30 خوابیدیم.

وای وای وای! ‌الان جیگرم اومد، ‌اومد اما خواب آلود خواب آلوده. نشسته رو زانوی من و با چشمای بسته اش داره باهام حرف می زنه.

من: عزیزم، ‌نمی تونی چشماتو باز کنی حرف بزنی؟ چشماتو باز کن،‌ نترس!‌ خواب نمیره توش!

جیگرم: تو منو یه ساعت و نیمه که تنها گذاشتی!‌ اهه اهه اهه !!! و بوس و بوس و بوس

جیگرم خواب دیده که دیشب همگی . . . .

و با چشمای خواب آلودش همشو کامل واسم تعریف کرد. الانم داره از غذا می پرسه که: صبحونه چی درست کردی عشقم؟؟؟

جیگرم رو زانوهام نشسته ومن دامن خوشگلشو زدم بالا و با خودکار روی پای چپش نوشتم: "جیگر منه . . .خوشگل منه . . ."، ‌روی پای راستش هم نوشتم: "فداش بشم من . . . "، روی سینه اش هم نوشتم: "فدای نازنینم بشم من . . ."

داشتم دیشب و می گفتم،‌ برای اولین بار ساعت 12:30 خوابیدیم. ما هیچوقت عادی نمی خوابیم ،‌ دست جیگرم دور گردن منه و پاهامون تو پاهای همدیگه ست و تا خود صبح تو بغل همدیگه و تنگ تنگ همدیگه و نفس تو نفس همدیگه می خوابیم. ساعت روی 6:05 کوک کردیم که واسه دوش و نماز بیدار بشیم. بیدار کردن جیگرم از خواب این وقت صبح واسه نماز،‌از سخت ترین و البته لذتبخش ترین کارهای دنیاست. (به قول اتی،‌صدرالعظم جهانگیرشاه-قهوه تلخ) : از مملکت داری هم سخت تره! (یکبار که تو شمال خیلی بهش التماس می کردم تا واسه نماز صبح بیدارش کنم،‌ بعدناش بهم گفت: من می خواستم ناز کنم و تو نازمو بکشی. آخه خیلی حال میده و تو خیلی خوب نازمو می کشی.)

خلاصه امروزم کلی نازشو کشیدم تا بلند شد و نمازمونو خوندیم و دوباره خوابیدیم تا الان که دارم واستون می نویسم.

**********

الان قسمت 2 قهوه تلخ رو هم دیدیم و کلی ماچ و بوسه و بوسه و بوسه . . . الان هم داریم بستنی می خوریم و موندیم که واسه ناهار چی حاضر کنیم و چی بخوریم. کمی سوپ و یه تیکه سینه مرغ از دیشب داریم که خیلی کمه. صبحونه رو توپ توپ خوردیم و گرسنه نیستیم ولی خوب باید یه چیزی بخوریم دیگه.

این بستنیها مثل سنگ می مونه! ‌گذاشتیم یه خورده بمونه تا کمی نرم بشه و بعد بخوریمش.

خودم:

یهو عشقم گفت: من میرم توچال بلیطای اسکی فردامونو می گیرم که فردا بیخودی تو صف معطل نشیم. آخه درست تعریف نکردم که: عشقم هفته پیش کلی لوازم اسکی واسم خرید. نو نو نو نه دست دوم. یکی دوتا از لوازمو نداشت،‌ یه چیزایی هم بود که باید خودم امتحان می کردم،‌ مثل بوتام،‌شلوارم و . . . !

به عشقم گفتم باشه تو برو و من یه چیزی واسه ناهار حاضر میکنم. یهو عشقم گفت: عزیزم اصلاً پاشو باهم بریم که لوازم اسکیتو هم بگیریم و برگردیم.

وای!‌همه لوازمم عالی بود !‌ ولی به هرحال کاپشن- شلوار و دستکشم موند واسه هفته دیگه.

سریع برگشتیم خونه. آخه عشقم یه جلسه با یکی از دوستاش داشت و باید میرفت. همون یه کم سوپ و یه تیکه سینه مرغ رو گرم کرد،‌منم سریع رفتم و دوش گرفتم. من یکی دو قاشق خوردم ولی الباقیشو گذاشتم که عشقم بخوره،‌ آخه من میرفتم خونه و شام می خوردم ولی عشقم دیگه همین بود و همین.

انقدر عجله ای رفتیم که دیگه یادم نیست . . . و به همین سرعت 2 روزمون تموم شد!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/15:: 11:10 عصر     |     () نظر

چهارشنبه 10 آذر 89، 1 دسامبر 2010

ساعت 5 از شرکت به سمت خونه جیگرم راه افتادم. توی راه کلی خرت و پرت واسه شام به همراه میوه خریدم. به محض رسیدن به خونه، رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به تهیه شام. میوه ها را هم شستم و تو ظرف میوه چیدم و گذاشتم روی میز. عشقم یکساعت بعد با کلی وسائل رسید خونه. امشب با هر بدبختی بود، مامانمینا رو راضی کرده بودم که پیش عشقم بمونم. وقتی عشقم رسید طبق معمول شروع کردیم همدیگرو بوسیدیم. من هنوز لباسامو عوض نکرده بودم. آخه می خواستم وقتی عشقم میاد من هی تو آشپزخونه نباشم (اگرچه عشقم هرگز منو یه لحظه هم تنها نمیذاره ، ولی من میدونستم که عشقم خیلی خسته شده و میخواستم استراحت کنه!) . اول رفتیم نماز خوندیم. دوتائیمون با یک مهر نماز می خوندیم. من این مهر و خیلی دوست دارم، چون جیگرم بهم داده و اینکه تربت کربلاست.

نماز جیگرم زودتر از من تموم شد و من داشتم نماز اعشامو می خوندم که جیگرم بهم رحم نکرد و کلی دست و بال منو بوسید. یه شال بزرگ دارم که مثل چادر نماز میندازم رو سرم و تمام دستامم می پوشونه، عشقم از روی شالم، تمام سرم، صورتم، دستامو می بوسید، هرازگاهی هم خم می شد پاهامو می بوسید، دستامو تو دستاش می گرفت و فشار میداد و می بوسیدشون. تورکعت دوم بودم که دیگه رضایت داد و بوسیدن و تموم کرد. رفت روی تختی که توی اتاق بود دراز کشید و زل زد به من، انگار 100 ساله که منو ندیده! به محض تموم شدن نمازم، دستاشو باز کرد و با اشاره سر بهم گفت: بیا بغلم. منم از جام پریدم تو بغلش. حالا نبوس کی ببوس. بهم گفت: میدونی چقدر دوست دارم؟ گفتم : خیلی! و بعدش من ازش پرسیدم که چقدر دوسم داری؟ میدونید چی گفت؟؟؟ بلافاصله گفت: یک کمی کمتر از من . . . !!! منو محکم فشار داد و دوتایی زدیم زیر خنده و دوباره بوسه ها رو ادامه دادیم.

جیگرم کمی خواب آلوده بود چون دیشب خیلی خیلی کم خوابیده بود. بهمین علت من بهش  پیشنهاد دادم که می خوای کمی بخواب ولی اون قبول نکرد و گفت: اگه بخوابم، تو هم خوابت ببره و تا صبح بیدار نشیم، اونوقت چه خاکی تو سرمون کنیم؟ به همین مفتی یک شبمون از دست میره! خلاصه عشقم قبول نکرد که نکرد و با چشمای خسته و خوابالود مشغول خوردن انار دون کرده شدیم که جیگرم اونا رو دون کرده بود. موقع انار خوردن، این شعر سهراب رو واسم خوند:

من اناری را می کنم دانه به دل،می گویم ،            خوب بود این آدمها دانه های دلشان  پیدا بود

الان که داریم این مطالب رو می نویسیم ساعت 21:23 من جیگرم رو بغل کردم و اون داره تایپ می کنه!

الان بهم گفت: ببین! الکی الکی 3 ساعت گذشت! تا فردا هم همینطور مثل برق میگذره! پس اصلاً پاشو بریم خونه هامون! نخواستیم... ! فکر کن!!!!

راستی یادم رفت بگم که یخورده پیش یک قوطی هم آبجو خوردیم که به همراه ماست خیلی چسبید . . . ولی کماکان جیگرم خوابش میاد. الان یه آهنگ داریوش گذاشتیم (آهنگ بوی گندم . . . ) و می خواهیم بریم آبجو خوری رو ادامه بدیم. قراره که امشب جیگرم مست مست مست مست بشه ! (خدا به من رحم کنه!)

**********

الان ساعت 22:11 دوباره نوشتنو شروع کردیم. تو این مدت رفتیم و کلی همدیگرو بوسیدیم... بعدش شامو حاضر کردیم. واسه شام من یه سوپ جو (من درآوردی) و مرغ و مخلفات درست کرده بودم. سالاد هم درست کرده بودیم... همه رو روی میز چیدیم تا جیگرم تو سالاد روغن زیتون بودار بریزه و همش بزنه. منم رفتم دسشویی و زود اومدم؛ که یکدفعه جیگرم گفت: به به . . . ! گفتم چیه؟ گفت: سوپ فوق العاده شده و مشغول خوردن شدیم. الان من دارم می خورم و عشقم داره از زبون من می نویسه! اهه اهه! عشقم گفت: بدوم بیام بخورم که الان تو همه شامو با اون شکم گندت تموم می کنی !!!

خدائیش همانطوریکه جیگرم میگفت غذا خیلی خوشمزه شده بود. من موقع کشیدن سوپ برای اولین بار غذامونو تو دوتا بشقاب کشیدم! (عشقم ببخشید باور کن هیچ منظوری نداشتم. آخه ما همیشه غذامونو فقط توی یک بشقاب می کشیم و با یک قاشق و البته با یک دهن می خوریم.) که این قصه اعتراض شدید جیگرم رو به همراه داشت و نزدیک بود که سفیر سوئیس در ایران رو هم احضار کنه که دیبه من نذاشتم! نازنینم هی سرشو میذاشت روی میز و چرت میزد ولی حاضر نشد بره یه کم بخوابه!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/15:: 11:9 عصر     |     () نظر

سلام به همگی

بچه ها من جیگرشم . به عبارتی همیشه جیگرم واسه شما مطلب مینوشت ولی امروز من که جیگر اونم دارم واستون مینویسم . (چه جیگر تو جیگری شد بریم یه جیگرکی بزنیم)

من میخوام اینجا از جیگرم یه گلگی کنم . تا حالا اینو بهش نگفتم و حالا دارم موضوع رو رسانه ایش میکنم !!! تا بلکه جیگرم درست شه .

 این جیگر نازنین خشگل فداش بشم من تا حالا کوچکترین انتفادی از من نکرده . نه تا حالا ایرادی ، اشکالی ، نظری . . . . ابدا . من تو حسرت موندم که این جیگرم بگه فلان کارت اشتباه بود . قطعا نمیشه که یه آدم همه کاراش درست و دقیق باشه ، حتما آدم اشتباههایی میکنه حداقلش اینه که ما آدما یه ریزه یه جینگیلی اختلاف نظر با هم که داریم . . . . حتی چند روز پیش ازش پرسیدم : جیگرم کدوم لباسای منو بیشتر دوست داری؟ کدومشون به نظرت خشگلترن؟ تیره رنگا یا روشنا؟؟؟ اهه اهه میدونید چی گفت ؟ خشگلم جواب داد :"همه لباسات قشنگن ، همشون بهت میان" . منم تو دلم بلند بلند (جوری که جیگرم نشنوه) گفتم : ممممممممممممماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا . مگه میشه تمام لباسای آدم بهش بیاد . نه توروخدا شما بگید آخه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟ حداقلش اینه : رنگهای روشن (یا مثلا تیره) بیشتر بهت میاد . . . . . . .

نتیجه گیری اخلاقی :

به نظر شما جیگرم به من بی اهمیته یا از بس دوستم داره نمیخواد دل منو بشکنه ؟؟؟؟ و این در صورتیه که من همیشه کوچکترین اشتباهاتش رو بهش گوشزد میکنم و حتی بهش میگم باید این مورد رو رفع کنی (اگه رفع نکنه زمین و زمان رو بهم میدوزم)


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/15:: 1:48 عصر     |     () نظر

امروز غروب من وقت دکتر داشتم، بعد،‌خوب، عشقم زنگ زد که : آهان! امروز میام دنبالت عزیزم. جیگرم کجایی؟

منم گفتم که تا ساعت 7 کارم تمومه و بیا. عشقم گفت:‌باشه نازنینم. تو راهم. منم تا همون حدودای 7 می رسم پیشت!‌

من ساده!!! نزدیک 7 زنگ که زدم،‌عشقم گفت: جیگرم،‌مثل اینکه قسمت نیست ما اینروزا همدیگرو ببینیم. الان دوست جونم زنگ زد و گفت که با چند تا از دوستامون که خیلی آدمای مهمی هستن ( مثل عشقم و دوست جونش) و از خارج اومدن، برای شام قرار داریم و من باید فوری برم پیش اونا.

اهه اهه اهه اهه ! تو همش منو جا میذاری ! نمیگم دودره چون لغتشو دوست ندارم! و از همه مهمتر چون تو نازنینم و خوب خوب می شناسم. ( ید جرزنی عشمو که همه می شناسن!)

وقتی از دکتر اومدم بیرون و عشقم گفت که نمیاد دنبالم،‌ من بهش گفتم: اهه اهه اهه،‌ من دلم سه چهارتا چیز هوس کرده!

عشقم منتظر شد ببینه من چیه می خوام: بگو خوشگلم ،‌دل نازنینت چی هوس کرده؟؟؟

منم بهش گفتم: ذرت مکریکی،‌فست فود مثل یه ساندویج تنوری خوشمزه، و تو !

یهو گفت: اهه اهه اهه من فکر کردم الان میگی: بوس، بغل،  . . .

بعد گریه کرد که تو دلت واسه من تنگ نشده!

منم سریع برگشتم گفتم: نه عشقم،‌گفتم که تو رو میخوام. از صبح بهش گفته بودم که دلم تورو می خواد . . .

ولی انگار گوشش بدهکار این حرفا نبود!!! و گفت: من فقط دلم تو رو می خواد،‌فقط هوس کردم تورو حسابی ببوسم،‌ بغل کنم، می می بخورم . . .

حالا بیا درستش کن!!!!

الهی من فدای هوسای تو بشم،‌ منم دلم هرچی بخواد،‌اول اول تورو میخواد. مطمئن باش عشقم، نازنینم،‌بدون تو هیچی هیچی نمی خوام!


کلمات کلیدی: عشقم، شام، دکتر


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/14:: 10:6 عصر     |     () نظر

آهنگ سایه عشق-مهستی

ای کاش خدا ما رو خسته از هم نکنه
خدا تنهایی رو نصیب آدم نکنه
نمی میره کسی که شد دلش زنده به عشق
خدا سایه ی عشق رو از سرم کم نکنه

بی عشق نفس کشیدنم دشواره
بی عشق دقیقه ها پر از آزاره
بی عشق هواسم به گل گلدون نیست

گلهای تو باغچه بوته های خاره
گلهای تو باغچه بوته های خاره

ای عشق می دونم که با من هم نفسی
می میرم اگه یک روز به دادم نرسی
این عشقه که حافظ رو غزل گو می کنه
این عشقه که آدم به خدا رو می کنه

بی عشق نفس کشیدنم دشواره
بی عشق دقیقه ها پر از آزاره
بی عشق هواسم به گل گلدون نیست

گلهای تو باغچه بوته های خاره
گلهای تو باغچه بوته های خاره


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/14:: 9:43 عصر     |     () نظر

شنبه 13 آذر 89

 

از اسکی دیروز حسابی خستگی تو تن من و جیگرم مونده . البته جیگرم کمتر شایدم اصلا ولی من بیشتر . بعدازظهر وقت دندونپزشکی داشتم . حضرت والا میخواستن بیان دنبالم که طبق معمول دودرم کردن (قبلا گفته بودم که جیگرم ید طولایی در جرزنی داره ) القصه جیگرم بعد از دودره نمودن اینجانب تشریف بردن باشگاه (اهه اهه تو باشگاهو بیشتر ازمن دوس داری) . قبل از باشگاه رفتنش بهش گفتم بیا دنبالم تا لااقل یه کم همدیگرو ببینیم که بازهم به بهانه های واهی دودرم کرد . جیگرم گفت : نه تا من برسم اونجا حدود 20 دقیقه طول میکشه و من نمیخوام تو 20 دقیقه تو خیابون الاف بشی . بعدش تشریف بردن باشگاه و منم ناامید از اینکه حتی یه بوس هم نصیبم نشد به سمت خونه راه افتادم . از باشگاه اومد و بلافاصله بهم زنگ زد . همیشه قبل از اینکه کمربند ایمنیش رو ببنده به من زنگ میزنه و امروز گفت : "میدونی چرا قبل از اینکه کمربندمو ببندم به تو زنگ میزنم؟؟؟؟" گفتم : "نه عشقم" و اون با کمال پرروگری گفت : "چون تو رو بیشتر از کمربندم دوست دارم !!!!!!" منم زدم زیر گریه و گفتم : "وقتی از شیر گرفتمت میفهمی که کیو بیشتر دوست داشته باشی" . اونوقت بود که اون افتاد به التماس . . . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/14:: 5:22 عصر     |     () نظر

جمعه 5 آذر 89

امروز صبح زود عشقم با خواهرزادش می خواستن برن اسکی. ما دیشب تا دیروقت مهمون داشتیم و خسته بودم، به خاطر این نمی خواستم باهاشون برم.

ساعت 2 قرار گذاشتیم که دیگه خونه عشقم باشیم. من راس ساعت 2:15 رسیدم و رفتم تو خونه. ناهار نخورده بودم. یه خورده بعد به عشقم زنگ زدم، گفت که کمی دیرتر میاد، آخه میخواست با خواهرزادش ناهار بخوره. حالا یه بار اومده بود با عشقم برن صفا. البته، فکر نکنین خواهرزادش بزرگه ها! یه پسر بچه 5 ساله خیلی دوست داشتنیه. عشقم خیلی دوسش داره و ما بعضی از تیکه کلاماشو ، بین خودمون استفاده می کنیم. مثلاً اینبار که به جای "دیگه" میگفت: "..."! ما هی به زبان بچه ها حرف می زنیم و هی تیکه کلام اونو تکرار می کنیم و می خندیدیم.

من یه کمی گردگیری کردم، و از اونجایی که گرسنه بودم رفتم سراغ یخچال و کابینتها ببینم چی چی داریم؟ یه کنسرو عدسی توی یخچال بود، سریع گذاشتمش توی قابلمه اب جوش تا 20 دقیقه بجوشه. نون نداشتیم، یه کروسانت هم توی کابینت بود، من کیک دوست ندارم، هیچ رقم از این کیکهای بازاری رو دوست ندارم فقط کروسانت و اشترودل کاکائو یه کم دوست دارم. یه شیر شکلات هم توی یخچال بود، کروسانت با شیر شکلات اصلنم خوشمزه نمی شه! دلتون نخواد! ساعت حدود 3 بود که عشقم اومد.قبلش یعنی 20 دقیقه پیشش زنگ زده بود ببینه چی می خوایم بخره بیاره. آهسته اومدم پشت در، تا در زد، درو باز کردم و درحالی که دستم هنوز رو کلید بود تا درو قفلش کنم، عشقمم که دستاش پر بود، با همون کیسه ها دستشو انداخت دور کمرم و شروع کردیم به بوسیدن همدیگه.

بوسه زنان اومدیم کنار میز ، خریدارو گذاشت روی میز و درست و حسابی بغلم کرد. من اونروز تا قبل از اینکه عشقم برسه داشتم از سرما یخ می زدم، به همین خاطر وقتی لباسم و عوض کرده بودم، چون لباسم دکلته بود، پالتومو از روش پوشیده بودم. عشقم همونطوری بغلم کرد و یه راست رفت تو اتاق خواب و منو خودشو پرت کرد رو تخت! و افتاد رومو شروع کرد به عمیق عمیق بوسیدن سر و دستم. خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود، انگار چند وقته همدیگرو ندیدیم. پالتومو درآورد و گذاشت گوشه تخت. بزور مجابش کردم که لباساشو عوض کنه بعد به بوسیدنش ادامه بده! البته نمیدونین که عشقم خودش چقدر رو لباساش حساسیت داره.  

لباساشو عوض کرد و دوباره کلی همدیگرو بوسیدیم. از نوک انگشتای پام شروع کرد، عشقم همیشه همه همه جای منو می بوسه. همیشه هم به من میگه:   من تورو بیشتر می بوسم! اما شما باور نکنین، خوب شاید در طول مدت زمانی که باهمیم من 3-4 تا بوسه کمتر ببوسمش! همش همین نه بیشتر!

گفتم: اهه اهه اهه، تو یه ساعت دیر تر اومدی! گفت: ای وای، یعنی الان به اندازه یک ساعت تورو کمتر بوسیدم ، آره؟ اهه اهه اهه و از این حرفا. گفتم: عزیزم، من ناهار نخوردم، پاشو بریم که الان ناهارم می سوزه! 

دوتایی رفتیم آشپزخونه، رفتیم سراغ کنسروم، درش سفت بود و من نمی تونستم بازش کنم، خیلی هم داغ بود، ولی عشقم خودش گرفت و بازش کرد و واسم ریخت توی یه کاسه. اومدیم توی حال روی کاناپه نشستیم و مشغول خوردن شدیم. البته عشقم اصلاً لب نزد و گفت که نه میل داره و نه دوست داره! یه کم میوه خورد و تلویزیونی رو که هیچ برنامه ای نداره روشن کرد. قبل از اینکه عشقم بیاد ، من تلویزیون رو روشن کرده بودم، داشت یکی از اون فیلمای تخیلی بچه     گیامونو نشون میداد. یه کمیشو دیده بودم که عشقم رسید. تا زد کانال 2 ، گفتم این فیلم رو یادت میاد؟ گفت: اه اه اه! بدم میاد از این قبیل فیلمای تخیلی ! (راستش منم خیلی بدم میاد!)

رفتیم روی تخت و عشقم ساعتها فقط منو می بوسید بلکه دلش گشاد بشه!!!! عشقم راست بگو، دلت هیچ گشاد شد؟؟؟ منم می بوسیدمش، به قول عشقم، از اون کمتر!!!! اهه اهه اهه!!! تو میگی من کم می بوسمت!!! کلی باهم حرفای عاشقانه زدیم و کلی با هم لذت بردیم. حرفای بزرگانه یادمون رفت!!! هردومون دوست داشتیم که دوست جون عشقمم بیاد پیشمون! بهش زنگ زد ولی گفت نمیاد که نمیاد، آخه خیلی کار داشت! ما هر دو میدونستیم که اونروزا به خاطر نمایشگاه و این مسائل خیلی سرش شلوغه.

نمیدونیم چطوری زمان میگذشت! یهو دیدیم ساعت 7:30 و میدونید که من باید زودتر می رفتم! عشقم پا شد و یه دوش گرفت و گفت که امشب خودش منو میرسونه! این دیگه فوق العاده ست. تمام راه با هم حسابی گفتیم و خندیدیم. سر راه فیلم قهوه تلخ رو هم گرفتیم. کلی خاطره تعریف کردیم و کلی هم از کار و بارمون حرف زدیم.

روز خیلی خیلی خوبی بود. عشقم میگه: هر روز و هر لحظه که می گذره ، به عشق من نسبت به تو افزوده می شه! میگه تورو خیلی بیشتر از هفته قبل دوست دارم. باور کنید منم نسبت به عشقم همینطورم. مرتب دلم واسش تنگ میشه (هروقت میگم خیلی دلم واست تنگ شده، میگه: این که چیز تازه ای نیست! لطفاً شما ها که اینا رو میخونید کمکم کنید و حرفهای تازه تر یادم بدین! آخه من همیشه جدیدتر دلم واسه عشقم تنگ میشه! )

عشقم می خوام یه حرف تازه بگم:

" من با تو، شور و اشتیاق بچه گیهامو بدست آوردم. با تو صبحا سرحالتر بیدار می شم و خودت خوب می دونی که شبها عمیق تر به خواب می رم و خوابهایی که می بینم طلایی تره. با تو آشفتگی کمتری و آرامش افزونتری دارم. با تو تمرکز بیشتری توی کارم دارم. با تو خنده هام بلندتره و صدام رساتره. با تو معاشرت کردن و توی اجتماع ظاهر شدنو یاد گرفتم. با تو بوسیدن و عشق ورزیدن و مهربان بودن یاد گرفتم. با تو خدا را یاد کردن و دعا کردن یاد گرفتم و سرانجام با تو زندگی می کنم چون زندگی معنا داره"



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/13:: 8:43 صبح     |     () نظر

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم . با جیگرم قرار داشتم که بریم اسکی . خواهر کوچیکم چند روزی بود اصرار میکرد که منو هم باید با خودت ببری 
خلاصه ما که دیروز قرار مدارامونو با جیگرم گذاشته بودیم ، تو فکر دودره کردن آبجی خانوم بودم . چون قرار بود از اونجا یه سر خونه جیگرم بریم و ناهار اونجا باشیم اگه خواهرم میومد نمیتونستیم راحت باشیم و دیگه بوس موس تعطیل میشد . شانسی که آوردم خواهرم دیگه اصراری نکرد و خودش خودشو دودره کرد . منم واسه امروز کلی ذوق داشتم چون امروز واسه اولین بار میخواستم با لوازم خودم اسکی کنم، لوازمی که جیگرم واسم خریده بود.

 
خریدن لوازم هم داستان مفصلی داره که بعدا میتعریفم خلاصه ماشین پدر رو برداشتمو به سمت توچال راه افتادم . حدود ساعت 8 رسیدم توچال و با ماشین تا بالا رفتم . از مدرسه اسکی یه شلوار و یه دستکش اجاره کردم (فروشنده لوازم اینا رو نداشت و به هفته بعد موکول شد) داشتم میپوشیدم که جیگرم هم اومد . امروز به خاطر تعطیلی این 2 روز تهران (به خاطر آلودگی بیش از حد هوا ، دولت 4شنبه و 5 شنبه رو تعطیل اعلام کرد) امروز توچال حسابی خلوت بود . چون همیشه باید بین نیم تا یکساعت صف می ایستادیم . خلاصه بعد از پوشیدن لباسا یه راست رفتیم بالا . موقع بالا رفتن هم تو تله کابین بساط بوسیدنمون پهن بود و یک دقیقه هم تعطیل نمیشد . رسیدیم بالا ، پیست هم حسابی خلوت بود . هوا آفتابی و اصلا سرد نبود . همه چی واسه یه اسکی عالی مهیا بود . چند دوری با جیگرم رفتیم . من که تازه اسکی رو شروع کردم فقط پاشنه میرفتم (اولین حرکت اسنوبرد) ولی جیگرم که کمی از من بهتره هم پاشنه هم پنجه و هم پیچ رو میرفت . بعد از 3 دور با هم اسکی کردن جیگرم خسته شد و به من گفت من میرم که یک دور خودم اسکی کنم و از من جدا شد و یه دورش شد 5 دور ( جیگرم کلا در جرزنی ید طولایی داره) راستی یادم رفت بگم وقتی باهم بودیم یه فیلم خشگل هم از اسکی کردن من گرفت . موبایلش رو در آورد و به همراه من اسکی میکرد و از من فیلم میگرفت . خیلی فیلم خوبی شد . آخرش هم خودش خورد زمین که این صحنه هم به زیبایی تو فیلم افتاده . . . . . حدود ساعت 11.30 بود که دیگه بوس خونمون افت کرده بود و به سمت پایین راه افتادیم . تو راه از ایستگاه 7 تا 5 تو تله کابین تنها بودیم و خلاصه حسابی همدیگرو بوسیدیم . ولی از ایستگاه 5 تا 1 دیگه تنها نبودیم . 3 تا آدم پر ادعا که در مورد زمین و زمان نظرات دقیق کارشناسی میدادن باهامون بودن ......... رسیدیم پایین جیگرم رفت وسایل منو به مدرسه اسکی پس داد ، مدارک منو تحویل گرفت و به سمت خونه راه افتادیم . راستی یادم رفت موقع پایین اومدن به رستوران نزدیک خونه جیگرم زنگیدیم و سفارش ناهار رو دادیم . وقتی رسیدیم دم در خونه ناهار هم رسیده بود که رفتیم بالا و با کلی عشق و بوس و ....... ناهار رو خوردیم و بعدش نمازمون رو خوندیم و 1ساعتی هم استراحت کردیم . از خونه هی به من زنگ میزدن و من هم میگفتم : الان تو صف ایستگاه 5 هستم . الان تو تله هستم ..... خلاصه 1 ساعتی رو هم تنگ تنگ تنگ تو بغل همدیگه خوابیدیمو حدود ساعت 3.30 به سمت خونه راه افتادم . نمیدونین چقدر آرامش دارم وقتی بغل عشقم می خوابم،‌انگار همه دنیا مال منه. فدای نازنینم بشم.

  وقتی راه افتادم سریع به جیگرم زنگ زدم ولی اهه اهه اون منو راننده آماتور فرض کرد و گفت : الان مبایلمو خاموش میکنم تا تو نتونی به من زنگ بزنی . به خونتون هم زنگ بزن بگو راه افتادی و دیگه بهت زنگ نزنن.
 
در حالیکه خودش موقع رانندگی دو تا دستاش تو دستای منه ، با شونش مبایلشو نگه میداره ، و با پاهاش رانندگی میکنه . تازه تو این حالت لایی هم میکشه ........ خلاصه اهه اهه با من اصلا دیگه حرف نزد . نزدیکای خونه بودم که زنگ زد و از قضا یه ماشین پلیس کنار من بود . من قطع کردم و بعد از گذشتن از آقا پلیسه به جیگرم زنگیدم ........ بعد از 10 دقیقه هم رسیدم خونه . یه راست رفتم پای کامپیوتر تا خاطره امروز رو داغ داغ بنویسم تا جیگرم هی نگه تنبل من شدی . . . . .



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/12:: 7:30 عصر     |     () نظر

یه روز دوباره تو اون روزای کزایی، من و عشقم قرار گذاشتیم و رفتیم اون خونه کرج.. هوا خیلی سرد نبود! عشقم با خودش مشروب آورده بود. بازم کلی شادان و خندان رفتیم اونجا. غروب رسیدیم. کلی همدیگرو بوسیدیم و ... بعد حدود ساعت 11 پاشدیم بریم بیرون یه رستوران خوب پیدا کنیم و شام بخوریم.

سریع حاضر شدیم و راه افتادیم. خیابونا خلوت بود. کلی باهم می گفتیم و می خندیدیم. یادمه دنبال یه رستوران خوب می گشتیم که عشقم کی گفت همین جاها دیده و میدونه غذاش خیلی خوبه! یادم نیست شعبه کدوم رستوران معروف بود. همینطور که خیابونا رو بالا و پایین می رفتیم، یهو، اون طرف خیابون یه رستوران دیدیم که ظاهراً خوب به نظر می رسید. داخلش کاملاً پیدا بود، ما هم که از هیچ چیز ابایی نداشتیم، راست رفتیم جلوش پارک کردیم و رفتیم داخل. چه کبابی! چه نونی! چه دوغی! کلی خوردیم و به به چه چه کردیم. اسم رستورانه یادم نیست، مثل سفره خونه ها، میزای سنتی داشت که رفتیم روشو نشستیم. عکس یارو صاحب اصلی مغازه هم که رستورانم به اسمش بود ، به دیوار زده بودن. ما کاملاً راضی و خوشحال و با شکم پر، از رستوران اومدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و شهرو که کاملاً غریب بود تماشا می کردیم. یهو یه تابلو روشن دیدیم که روش نوشته بود: انواع مانتو ، پالتو و .... مغازش از خیابون یه عالمه پله می خورد و به یه زیرزمین (فکرکنم!) بزرگ می رسید. باز بود! ساعت 12:30 شب! عشقم بدون اینکه به من بگه، ، کشید کنار و نگه داشت، گفت بریم ببینیم چی داره! همین که سر پله ها رسیدیم، دیدیم اداخل دارن دیوار رنگ می کنن!!! گفتن: آقا تعطیله! تعمیرات داریم!

 اهه اهه اهه، من مانتو و پالتو و ... می خوام !!!!

برگشتیم خونه، لباسامونو عوض کردیم، من سردرد نسبتاً شدیدی داشتم. وقتی رستوران بودم، یه قزص مسکن خورده بودم. یه خورده بهتر شده بودم و دوباره اول شب(!) حدود ساعت 2- 2:30 ، که دیگه می خواستیم بخوابیم، یه مسکن دیگه خوردم. قرار بود ما فردا صبح زود بیدار شیم و بریم تا با تاخیر 2-3 ساعت به سر کارمون هم برسیم. آخه همیشه که نمی شه پنجشنبه ها رفت و شب و نیامود خونه، مامانمینا می کشتنمون! از اونجایی که آبگرمکن زمان نیاز داشت تا گرم بشه، ما شب آبگرمکنو روشن کردیم که فردا آب داغ داغ باشه. آبگرمکن کنج آشپزخونه و نزدیک پنجره بود. من دیشب یه کم بوی گاز آبگرمکن به مشامم خورد و حس کردم آشپزخونه یکم بو گرفته، پنجره رو یه کمی باز کردم، و از قضاء یادم رفت ببندم.  صبح خیلی زود، با سردرد فراوان و با ناز کشیهای فراوان عشقم بیدار شدم. سرم به قدری درد می کرد که که نمی تونستم تکون بخورم. عشقم کلی ماساژم داد، هی بلند می شد و اون طرف می افتادم. یهو حالت تهوع شدید بهم دست داد و کلی بالا آوردم.

عشقم همواره تو دستشویی کنار من بود و دست و رومو می شست. سرم وحشتناک سنگین بود. رفتم روی یه کاناپه 3 نفره دراز کشیدم. عشقم اومد کنارم و منو بغل کرد و یهو شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. انگار حال اونم بد بود!

(ما یه حرفایی داریم که بعضی وقتا عشقم با من میزنه و تو این حرفا همیشه هردوی ما حسابی گریه می کنیم. این حرفا توی شرایط خاص زده می شن: وقتی مستیم، یا عشقم مسته، وقتی مشکلی پیش میاد که مارو مجبور میکنه به جدایی فکر کنیم و ...)

عشقم شروع کرد به گفتن اون حرفا و ما هردو به شدت زدیم زیر گریه! نمی فهمیدم ، ما که مست نبودیم!

یه خورده بعد عشقم دوید به سمت دستشویی و بالا آورد!!! من دویدم کنارش، آب و باز کردم و یه کم دستاشو خیس کردم، یهو نشستم و خودمم بالا آوردم!!! عشقم فکر کرد من رفتم و تنهاش گذاشتم! ( کجایی عزیزم؟؟) برگشت دید به به منم نشستم و دوباره دارم بالا می آرم! 

الهی من فدای نازنینم بشم، خودشم از اول صبح حالش حسابی بد بود و به رو نمی آورد که من ناراحت نشم. آخه می خواست فقط خودش ناز منو بکشه و من نفهمم که حالش بده! آخه دلبندم خیلی قویه!

رفتم یه دوش بگیرم! همینکه آب به سرم خورد ، حالم بد شد. در بسته بودم. انگار به عشقم الهام شد، یهو دوید اومد درو باز کرد، همه جارو کثیف کردم و عشقم شروع کرد به شستن من! همه بدنم و آب کشید و اطراف حموم و تمییز کرد.

فحش بود که به رستوران دیشبیه میدادیم! حتماً کباباش مسموم بوده! دلیل دیگه ای نداشت که ما هردومون حالمون بد شه! من یکه حالم بد بود، ولی سردرد که مسری نیست!!! با بدبختی پا شدیم و بزور لباس پوشیدیم که راه بیفتیم بریم تهران. ناسلامتی قرار بود بریم سر کار، من با هزار مصیبت یه اس ام اس به اون مدیر ... دادم که حالم بده و امروز دیرتر میام!

رفتی پایین توی پارکینگ، عشقم حالش خیلی بد بود ولی فداش بشم، هیچی بهم نمی کفت و سعی می کرد ازم مخفی کنه. تو پارکینگ دوباره بالا آورد. اول عشقم، بعدشم من!

ولی به طور کل وقتی بیرون اومدیم حالمون بهتر شد. صبحونه یکم نون و پنیر و عسل و چای آماده کرده بودیم (عشقم نه من) ولی هیچ کدوم نتونستیم چیز زیادی بخوریم. به هر حال دیگه معده هردومون کاملاً خالی بود!

یه راست رفتیم و سراغ یه درمانگاه و گرفتیم و خودمونو به دکتر رسوندیم. منش هم که دید اورژانسی حالمون بده، معطل نکرد و صاف رفتیم پیش دکتر.

دکتر تا مارو دید و شرح حال ما رو شنید، گفت : گاز گرفتگیه! هردوتون دچار گازگرفتگی شدید شدین! شانس آوردین که زنده این! سریع بخوابین ، باید سرم بهتون وصل بشه!

تنها چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردیم! چقدر خدا بهمون رحم کرد! عشقم هی منو می بوسید که اگه تو اون پنجره رو باز نمیذاشتی تا حالا حتماً مرده بودیم! هی می بوسید و می گفت: تو جونمونو نجات دادی.

الانم که یادم می افته همه تنم می لرزه! خدایا فدات بشم، چطوری باید تو رو شکر کنیم؟ چقدر بهمون رحم کردی؟ هیشکی نمیدونست ما اونجائیم، هر کدوم رفته بودیم مثلاً ماموریت! چه آبرویی ازمون می رفت! قربون خدای مهربون خودم و عشقم بشم.

به دکتر گفتیم خونه یکی از اقوام مهمون بودیم. گفت: سریع به بقیه اعضای خونه بگین که خونه رو خالی کنن! گفتیم: چشم!

عشقم دوید و رفت همه چیزایی که دکتر واسه من نوشته بود و از داروخانه تهیه کرد و آورد داد به پرستار تا سریع سرم منو وصل کنن. وقتی همه چیه من خوب و مرتب شد، و عشقم اومد بالای سرم و چند تا بوسم کرد و خیالش راحت شد، رفت و سرم خودشو براش وصل کردن. منم که سرمم تموم شد رفتم قسمت تزریقات مردانه که جز نازنینم کسی نبود نشستم. دکتر اومد و گفت که منم رو تخت اونوری دراز بکشم و استراحت ککنم و شروع کرد به توضیح اینکه چه خطری از سرمون رد شده! وقتی دکتره رفت منم خودمو به عشقم رسوندمو چند بار بوسیدمش. عشقم 2تا آمپول مسکن سردردشو نزد! چند بار بهش گفتم که بزن ، گفت: نه، نمی خواد، الان سرم خوبه، اگه درد گرفت میرم یه جایی میدم بزنن!

یادم رفت یه چیزو بگم: من که زیر سرم بودم به همون مدیر بدم (که دوسش ندارم) زنگ زدم و گفتم حالم انقدر بده که الان زیر سرمم! و نمی تونم امروزو بیام! هیچم دروغ نگفتم!

توی راه ، خواب و سردرد و تو چشای عشقم می دیدم! ولی همه رو از من مخفی می کرد و میگفت که خوبه خوبه! تمام راه هی خدارو شکر می کردیم و به صاحب خونه فحش میدادیم. با اون خونه درست کردنشون. و همین خاطره دلیلی شد بر اینکه ما همیشه از خونه کرج بدمون بیاد و دلمون نخواد اونجا بریم.

الهی فدات بشم که همیشه اینهمه قوی هستی و کوچکترین ضعفی به خودت راه نمی دی! ولی باید همه چی رو به من بگی نازنینم، حتی اگه مطمئن باشی نمیتونم واست کاری بکنم. مثل من که همه چی رو خیلی زود و بدونن قافیه و مفصل واست تعریف می کنم!

اگه اشتباه نکنم یه جایی طرفای دهکده المپیک بودیم که دیگه عشقم سردرش به اوج رسیده بود و گفت که یه درمانگاه پیدا کنیم آم÷ولامو بزنه. یه جایی پیدا کردیم، وسطای یه کوچه بود، پله می خورد می رفت بالا، ولی قبول نکردن بدون نسخه آمپول مسکن بزنن!!! ( ادعامون میشه مملکت داریم، فرق یه آمپول پیروکسیکام و با یه آمپول مثلاً دیزپام، یا مخدر نمیدونن چیه! آخه آدم میاد معتاد آمپول پیروکسیکام می شه؟؟؟؟) وقتی اومدیم بیرون، عشقم گفت: تو مستقیم برو خونه، منم میرم شرکتمون. یه سری به کارام بزنم. اگه حالم بدتر شد، یه کاری می کنم. نگران نباش عزیزم.

یه آژانس گرفت و منو فرستاد خونمون. خودشم رفته بود محل کارش، و از آنجا که ناهار نخورده بودیم، یه پرس کامل غذا که تو دفترشون بود (فکر کنم لوبیا پلو بود) خورده بود. خودش می گفت یه عالمه خورده بود. بلافاصله رفته بود خونه و از اون جا دوباره رفته بود درمانگاه و مسکن بهش تزریق کرده بودن.

منم بابامینا یه خورده کباب واسم درست کردن، خوردم و گرفتم تخت خوابیدم. به خانوادم نگفتم چرا ولی گفتم تو راه حالم بد شد و یه سرم بهم زدن. همین.

عشقم این ماجرا رو واسه همون دوستش که دوست صاحب خونه بود، تعریف کرده بود، یارو گفته بود: عجب! منم یکی دوبار حالم بد شده ولی نفهمیدم چرا و هیچ وقت هم دکتر نرفتم!

عشقم همین ماجرا رو واسه اون دوست نازنینش که عزیز هردومونه هم تعریف کرده بود و بعدها فهمیده بود که اون دوست جونش واسش به عنوان صدقه، یه قربونی داده بود..

اگه اشتباه نکنم، من و عشقم دیگه هیچ وقت اون خونه نرفتیم! حتی وقتی خیلی دلمون می خواست باهم باشیم.

بازم لعنت بر حسن ....!!! مگه نه عشقم! همش تقصیر اون بود!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:52 عصر     |     () نظر

یه روز من به خونه گفته بودم که ماموریت میرم شهرستان، واقعاً هم رفتم ولی قرار نبود شبو اونجا بمونم، من حدود ساعت 7 رسیدم تهران، ولی از اونجا که عشقمم خودش شهرستان بود و دیرتر از من به تهران رسید، حدود ساعت 9:30 اومد ترمینال 6 فرودگاه مهرآباد، دنبالم. پائیز بود، هوا کاملاً بارانی بود، هوای من و عشقم بود. نمیتونم بگم چقدر بهمون خوش می گذشت و چقدر ما خوشحال بودیم. هیچ کس نمی دونست که ما هر کدوم الان واقعاً کجائیم و این به شادیمون بیشتر دامن می زد. آخه وقتی آدم یه رازی داره که هیچکس ازش خبر نداره، اون موضوع خیلی ارزش پیدا می کنه. ما دوتا شادی کنان و ترانه خونان (بله، عشقم انقدر صداش خوشگله که حد و حساب نداره) می رفتیم. یادمه عشقم کلی ترانه های خوشگل و دوست داشتنی خوند. منم مجبور کرد که واسش بخونم، ولی من نه اینکه همیشه با صدای زیر می خونم، یعنی من همیشه فقط واسه خودم میخوندم و نمی خواستم با صدای بلند بخونم. ولی عشقم مجبورم میکنه با صدای خودم بخونم به این خاطر ، اهه اهه، میگه صدات تو دماغی شده!!! ما مفصل مفصل واسه همدیگه از خاطره های بچگیامون می گفتیم و از بارون زیبا تو دل شب، عشق می کردیم. و عشقم بی پروا دم به دقیقه منو می بوسید! انگار نه انگار که ما تو ایرانیم و اصلاً تو این دنیا داریم زندگی می کنیم.

یه خیابون فرعی بود به سمت گلشهر بابد از اون مسیر می رفتیم، ولی انقدر گرم خوشیمون بودیم که نفهمیدیم اونجارو کی رد کردیم! یه آن سر از "بهشت سکینه" (!!!) درآوردیم ! زدیم زیر خنده که : آخ جون، گم شدیم! ( من هروقت که با عشقم تلفنی صحبت می کنمی و عشقم یهو میگه: آخ اشتباهی رفتم، خوشحال می شم و میگم : آخ جون، آخه اینطوری عشقم دیرتر به مقصد میرسه و من فرصت بیشتری دارم که باهاش حرف بزن!) خلاصه با کلی عشق و شادی دور زدیم و اگرچه دو سه بار دیگه اشتباهی رفتیم ولی بهمون خوش گذشت. ساعت حدود 12 شب بود که تازه رسیدیم اون خونه هه! رفتیم بالا . هیچ نمیدونم (یادم نیست!!!!) شام چی خوردیم. ولی کلی با هم خوشگذروندیم.  

یه بار اولین بارایی که می رفتیم کرج، تو خود کرج رفتیم یه نان داغ-کباب داغی، یه پرس کباب خیلی خوشمزه آوردن. یادمه تو مغازش، تمام در و دیوار پر بود از عکسای یه کشتی گیر (یا ورزشکار دیگه) که انگار خیلی جوون مرده بود ! داستانشو خوندم. انگار توی یه دعوا یا درگیری کشته شده بود.

خلاصه بگم براتون، ما تا نزدیکیای صبح تو خواب و بیداری بودیم. یکی دوبار عشقم لحظه ای خوابید و یه جمله عجیب و غریب گفت درحالیکه من داشتم واسش یه داستان مفصل تعریف می کردم. بعد بلافاسله عشقم خودش سعی میکرد جملشو درست کنه ولی من که فهمیده بودم، و یهو میزدیم زیر خنده و قاه قاه می خندیدیم. فرداش صبح، چای   گذاشتیم و یه صبحانه مفصل با عشقم خوردیم. بازم کلی ماچ و بوسه و عشق بازی تا بعد از ظهر. (عشقم راست میگه، خاطراتمون که ازش میگذره، کم کم جزئیاتش از یادمون میره!) بعد از ظهر راه افتادیم به سمت خونه، همچنان شادان و خندان.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/9:: 6:51 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >