سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با اندرزهاست که غفلت زدوده می شود [امام علی علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

عشق لهیبه دو نگاهه نمی دونم

یا اینکه حدیثه یه نگاهه نمی دونم

عشق تمنای دو قلبه نمی دونم

یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمی دونم

عشق سواله بی جوابه نمی دونم

تاثیر پیاله شرابه نمی دونم

در سینه نشوندنش ثوابه نمی دونم

یا اینکه حبابه روی آبه نمی دونم

ای عشق عزیز هر چه هستی

من بنده درگاهه تو هستم

تا یک قدمی به مرگ مانده

ای عشق هوا خواهه تو هستم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/11/5:: 6:35 عصر     |     () نظر

عشقم میدونی چند روزه ندیدمت!!!! خیلی خیلی دلم واست تنگ شده نازنینم. پس کی از سفر میای پیشم؟؟؟ من بدون تو میمیرم!!!‌ دلم واست خیلی تنگ شده!‌ واسه نگاه عمیق و قشنگت! واسه صدای گرم و آرومت! واسه دستای پرمهر و پرانرژیت! واسه آغوشت تنگاتنگ و بوسه های ریز و پشت سرهمت که بهم یه دنیا امید میده!‌

 

دوست دارم نازنینم . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/11/5:: 6:26 عصر     |     () نظر

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

-        ” از این عشق حذر کن  !

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است  !

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن  !

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق  !  ؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم  !

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم  !   “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید  !

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم  !


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/11/1:: 10:0 عصر     |     () نظر

سلام نازنینم، عشقم، فدات شم ، جیگرم، عزیزم ، قربونت برم، همه هستیم، زندگیم، روحم، وجودم، عشقم، عشقم، عشقم ... که هر چی صدات کنم کمه! الهی قربون اون چشمای خوشگلت برم که منو باهاش نگاه می کنی، اون صدای جذاب و آرامش بخشت وقتی باهام حرف می زنی (که البته تو خیلی خیلی خیلی کم حرف می زنی و من همیشه در حسرت شنیدن صدای تو به کلام و به ترانه میمونم!) ، اون لبای نازنینت که باهاش همه وجودمو می بوسی، اون دستای گرم و مهربونت که بدنمو لمس می کنه و منو به آغوش می کشه، اون پاهای قوی و آماده ات که میخواد همش به سمت من بیاد و اون قلبت! قلب مشتاق و عاشق و زندگی بخشت که برای بودن من تندتر تندتر می زنه! الهی فدای تو بشم که همه زندگیمو به یه دنیای دیگه بردی، نه آمریکا، اروپا ، آفریقا ... به اون بالای کهکشونها، فراتر از همه همه خورشیدها ، دورتر از همه همه ماهها، همه منو به اسارت خودت بگیر و به هر جایی که میخوای بکشون! حتی خیلی خیلی دورتر از همه اونجاها!

من خیلی خیلی خیلی بیشتر از اونکه بتونم بگم،‌ دوست دارم عزیزم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/10/28:: 12:10 صبح     |     () نظر

سلام به همه کسایی که گهگاهی به ما سر میزنن و از حال و روز ما می پرسن.

 

هیچ میدونین چند وقته خبری ازمون نگرفتین!!! نمیگین ما اینهمه مدت کجا بودیم؟؟؟!!!

بگم براتون که خوب، خدا رو شکر، حال هردو ما خوبه خوبه! اصلانم تو این 2 هفته بهمون بد نگذشته! 2 هفته پیش جمعه، یعنی 10/10/89، من تو خونه خوابیده بودم چون هنوز سرماخوردگی از تنم بیرون نرفته بود، و عشقم رفته بود اسکی . . . یه بار ساعت 7 بهم زنگ زد، یه بار ساعت 10 که گفت تازه رسیده بالا!!!! و یه بار ساعت 11 که گفت داره برمیگرده پایین! (پس چی خیال کردین ، اسمش خواب بودم ولی لحظه به لحظه با عشقم بودم . . . ) ساعت 11 که زنگ زد گفت: دوست جونم دعوتمون کرده خونشون! سریع پاشو حاضر شو و راه بیفت!

راستش خیلی خوشحال شدم ولی خیلی سرو وضعم ژولیده پولیده بود ، تازه میخواستم برم آرایشگاه واسه ابروهام ! ولی دیگه خیلی دیر بود و من هم اصلاً وقت نداشتم. عشقم رفت خونه خودشون و به خودش رسید و تر تمیز کرد و لباساشو پوشید و راه افتاد.(آخه لباسای اسکی تنش بود و لباس پلوخوری نداشت)

منم اینطرف، خودم ابروهامو مرتب کردم، حموم رفتم و لباسامو پوشیدم و با هزار ترفند ماشین از بابا کش رفتم و راه افتادم و از یه مسیر خوب خوب که خودم کشف کردم (!) رسیدم خونه دوست جونینا. من و عشقم تقریباً همزمان رسیدیم و با هم بالا رفتیم. همسر دوست جونم اونجا بود. رفتیم و رسیدیم و شروع کردیم به گفتن و شنیدن و خبر گرفتن از هم و خندیدن! شادی کردن! چیزی که ما شاید تو زندگی روزمره کمتر بهش فکر می کنیم ولی این بهانه های پاک ، بهترین امکان شادی کردن و نگاه کردن را واسمون فراهم می کنه!

بلافاصله دوست جونمون زنگ به فست فودی محله شون زد تا 3 پرس جوجه سوخاری و یه پیتزا واسه نازنین خانمش بیارن! وقتی غذا ها اومد و ما تازه شروع به خوردن کردیم، م... خانم دوست دوست جونینا هم زنگ زد که میخواد بیاد اونجا. دوست جون زنگ زد یه پیتزای دیگه بیارن. همه غذامونو باهم نصف می کردیم. طبق معمول نوشیدنی هم داشتیم.

الهی بمیرم واسه عشقم ، غذامون کم بود (چون بجز من و عشقم بقیه رژیم دارن و غذا زیاد نمیخورن) ولی من و عشقم که خیلی هم لاغریم و یه عالمه غذا می خوریم، خصوصاً که ناهاره نه شام و البته ما با همیم! این خیلی مهمه! ولی نازنینم روش نشد بگه سیر نشده، حتی اونجا به منم نگفت والا من ناهارمو میدادم بهش!!!

م... یه افتضاح به بار آورد، آش نخورده و دهن سوخته! دوست پسرش زنگ زد که کجایی؟ اونم هول شد و الکی گفت: تو ماشینم دارم میرم خونه!!! آخه دوست پسر اون (که به قول خودش گاو هست ولی خر که نیست!!!) فرق خونه و خیابون نمیدونه چیه؟؟؟

خلاصه بگم براتون که آ... همسر دوست جون و م.... سریع پاشدن و وسائلشونو برداشتن و رفتن به سمت خونه م... ، چون دوست پسر م.... برادر آ.... بود و دوست نداشت که م.... بیاد پیش آ.... ولی اینا هم که خیلی باهم خوبن و جونشون واسه هم در میاد !

وقتی اون دوتا رفتن، من پاشدم که میزو تمیز کنم ولی عشقم و دوست جون نذاشتن که نذاشتن! آیه و قسم که نه که نه!!!

دوست جون اومد پیش ما نشست، دور میزی که ناهار می خوردیم و شروع کردیم با هم به حرف زدن. یهو دوست جون گفت: بخون! گفتم : من خواندن نمیدانم! عشقم خوب بلده! ولی دوست جون ادامه داد که: تو بخون! از اون اصرار و از من انکار و بالاخره مثل همیشه اون برنده! به عشقم گفتم اجازه بده من با صدای زیر بخونم ولی عشقم گفت: نه عزیزم. صدای خودت خیلی قشنگه. صدای زیر مثل زجه می مونه!

"مرا ببوس . . . مرا ببوس . . . برای آخرین بار . . . تو را خدا نگهدا . . . که میروم به سوی سرنوشت . . . "

این آهنگیه که خیلی دوسش دارم و اونروز هم همونو خوندم. اولش دوست جون به عشقم تیکه مینداخت که: ببوسش دیگه! مگه نمیبینی میگه مرا ببوس ! ولی یه خورده بعد که هم من با احساستر می خوندم (با اون صدای هچل هفتم! طفلکیا !!! الهی فداتون بشم!) و هم اونا بیشتر حس گرفتن و تو عمق ترانه رفتن، دوست جونمون شروع کرد به گریه کردن! عشقم رفت بغلش کرد و هی همدیگرو بغل کردن و گریه کردن!   البته تو این حین هی دستای منو هم میبوسیدن! من همیشه موقع خوندن این آهنگ خودم گریه می کنم ولی اینبار انگار خدا بهم یه قدرت خاصی داده بود که بخونمش و عشق عشقم بتونه خودشو خالی کنه! ( به خاطر همین قضیه، ازون به بعد دیگه عشقم اصلاً دوست نداره من این آهنگو بخونم!) اصرار کردم عشقمم یه آهنگ بخونه! اولش یه کم ناز کرد که نه! نمیتونم ! یادم رفته و . . . ! ولی بعد شروع کرد آهنگ "خوابم یا بیدارم" رو با صدای قشنگ و آرامش بخشش واسمون خوند. ولی من دوباره مرا ببوس و به درخواست عشق عشقم خوندم!

هرچی پا شدم که میزو تمییز کنم، نذاشتن!

ولی به هرحال پاشدم و کم کم شروع کردم به تمیز کردن میز. عشقم یه کم حالش بد شده بود، به خاطر همین رفتیم تو اتاق و یه کم دراز کشیدیم تا حالش جا بیاد. تو همین لحظه ها بود که  آ... برگشت و عشق عشقم از تنهایی دراومد.

یه کم با هم صحبت کردیم و میوه خوردیم که:

آ... عزیز، یه پیشنهاد عالی داد که البته با تهدید هم همراه بود! گفت چرا مارو نمیبرین مسافرت! حالا از قید ترکیه و خارج  اومدیم بیرون، به شمال رفتنم قانع شدیم والا! چقدر به جا بود این پیشنهاد! چون عشق عشقم هفته دیگه واسه یه ماموریت کاری میخواست یه توک پا بره شمال! هماهنگ شدیم و برنامه ریزی کردیم و ok   کردیم که عشقامون صبح خیلی زود روز چهارشنبه برن. من و آ... ساعت 5 که از شرکت درومدیم سریع راه بیفتیم و بریم. البته آ... همش می گفت که این برنامه هم مثل خیلی برنامه های دیگه کنسل میشه!

ولی اینبار فرق میکرد، عشقامون با اشتیاق بیشتری و مصمم تر روی این سفر کوتاه برنامه ریزی کردن! فقط بعدا چهارشنبه به پنجشنبه موکول شد، اونم بخاطر دوست دیگه ای بود که با اونا میخواست بره! برای ما دوتا خیلی بد نشد، چون از زیر بار یه منت سنگین واسه مرخصی گرفتن رها شدیم! قرار ما دوتا و البته به همراه دوست نازنین دیگمون م... جان، پنجشنبه ساعت 1 بعد از ظهر شد.

اینکه چه اتفاقایی واسه ما افتاد، ما چطور حرکت کردیم و چه ماجراهایی داشتیم، به علاوه اینکه چقدر به ماها خوش گذشت، باید برین و نوشته عشقمو بخونین!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/10/26:: 3:15 عصر     |     () نظر

سلام نازنینم، هیچ میدونی چند وقته واسم کامنت نذاشتی!!!

من همش مریضم، وقت کافی هم ندارم که وارد اینترنت بشم، تو چرا نمیایی واسه بلاگمون مطلب بنویسی عشقم؟؟؟؟

اگه فرصت کردی خاطره جمعه رو بنویس .

به من خیلی خیلی خوش گذشت. . .  به عشقم هم خیلی خیلی خوش گذشت. . . مگه نه فدات شم؟ تازه به دوست جون عشقمم خیلی خیلی خوش گذشت . . .

عزیزم ! لطفاً مطلب اونروزو تو بنویس! من این روزا دستم به نوشتن نمی ره !!!

فدات بشم نازنینم.

می بوسمت . . . مممممممااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچ


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/10/12:: 11:22 عصر     |     () نظر

سلام عشقم،

اهه اهه اهه،‌ من الان 2-3 روزه حالم خیلی بده! دارم میمیرم! تو هم انقدر سرت شلوغه که نمی رسی به من سر بزنی. تلفنا هم که قربونش برم انقدر بد آنتن میده که نمیشه 2 کلام حرف زد!!! تا یه ذره با هم حرف می زنیم،‌ هی قطع می شه!!!

خوب من دلم واست خیلی خیلی تنگ شده ،‌ دارم از مریضی می میرم . . .  اصلاً اگه تو رو نبینم دیگه امیدی به زنده موندنم نیست!‌ بعله ام بعله ام! مریضیم به اوج فاجعه رسیده!  اصلنم غلو نمی کنم! تو که منو ندیدی بیبینی چی شدم!!!

خلاصه گفته باشم من اگه فردا تو رو نبینم دیگه می میرم. بعله ام بعله ام!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/10/5:: 6:46 عصر     |     () نظر

سلام عشقم، حالت چطوره؟

من خوبم، خوب خوب خوب، اما تو باور نکن! چیزیم نیست فقط یه کم زیادی دلم گرفته!

نمیدونم چرا ! دلم حسابی اشوبه. البته اصلاً مهم نیست. میدونم که نباید با تو اینطوری حرف بزنم، اما برای گفتن حرفام فقط تورو دارم. نمی شه که همیشه بخندم، همیشه پرشور باشم، یه وقتایی هم باید از درن ناراحت باشم. تا عمق وجودم.

نگو که تو هیچوقت اینطوری نمی شی، فرق من و تو اینه که تو خیلی توداری و من اما . . .

می بینی که همه مردما هم میگن! می گن: "آهای خانم، حرفاتو واسه خودت نگه دار."

ولی من نمیتونم. اصلاً اگه تو هم نمی تونی این همه آشفتگی منو بخونی، هیچ اسراری نیست. نخون! ول کن بزار یه گوشه وبلاگمون بمونه. منم هروقت فرصت کردم فایلامونو آرشیو کنم، پاکش می کنم.

عشقم امروز آخرین روز پاییز بود، آخرین روز پاییزیمون هم تموم شد . . .

 

حالا من فدات شم،‌ قربونت برم، ... بقیه شو فقط فقط یواشکی به خودت می گم عشقم.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/30:: 7:17 عصر     |     () نظر

یکشنبه 28 آذر 89

دیروز وقت دکتر داشتم. ساعت 7:15 شب. راس ساعت 5 یکی از دوستای قدیمیم اومد دنبالم و با هم رفتیم یه کافی شاپ نشستیم و شروع کردیم به صحبت در مورد روزهای قدیم و خبر از اینور و اونور و کار و غیره. ساعت 7:17 دقیقه منو رسوند دم مطب دکترم . (آخه من ماشین ندارم!!!) یه بیمار داخل بود و بعد از اون نوبت من بود ولی یه خانمی اومد و خواهش کرد که جلوتر از من بره داخل،‌چون حالش خیلی بد بود. منم قبول کردم. عشقم رفته بود باشگاه. قبل از رفتن بهم گفت که میاد دنبالم تا یه کم همدیگرو ببینیم. آخه گفتم که عشقم چند روزی رفته بود شیراز! و من حدود 10 روزه که ندیده بودمش. (البته انگار یه ماهه که ندیدمش!)،‌ غروب که پرسیدم میای دنبالم یا نه؟ عشقم گفت: بعله که میام عزیزم. اگه امروز نبینمت می میرم! (دشمنت بمیره عشقم. اس... و نی... بمیرن!) خلاصه ساعت 8 از دکتر دراومدم. عشقم بیرون منتظرم بود. سوار ماشینش شدم. با یه نفر یه کم جر و بحث کرده بود و یه خورده بی حوصله بود. هی بوسیدمش و سرمو گذاشتم رو شونش. گفت که میبره منو میرسونه. گفت که دلش نمیخواد اینموقع شب تنها برم. دلم نمی خواست این همه راهو بیاد آخه باید برگشتنی همه راهو تنها می موند و من اصلاً دلم نمی خواد عشقم حوصله اش سر بره. خلاصه تمام راه باهم حرف زدیم و کلی هم همدیگرو بوسیدیم. ( تو ماشین بودیم. یه بوس کوچولو که دیگه سر تکون دادن نداره!!! اونم در حال رانندگی با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت توی اتوبان!!!) عشقم گفت: این اولین باریه که تو منو بیشتر می بوسی !!! اهه اهه اهه تازه چون یه کم سرماخورده بود و تبخال زده بود که نمیذاشت لبشو ببوسم . . . توی راه اومدم یه چیز خیلی مهم به عشقم یادآوری کنم، موردی که مربوط به 6 ماه پیش بود. گفتم: هی! راستی یه چیزی بگم؟ گفت: بگو عزیزم. گفتم: میدونی... حرفمو قطع کرد و گفت: "آره میدونم! اعصابم خورده که دیر فهمیدم. تو دهن باز کنی من میدونم چی می خوای بگی!" راست میگه عشقم،‌ هر وقت هر کاری میخوام بکنم یا هر چی می خوام بگم،‌ عشقم درجا می فهمه! من خیلی با این اخلاقش حال می کنم! (عاشق همه اخلاقاشم. به خدا راست می گم.)

از همون خیابون خلوته نزدیک خونمون رفتیم که کلی با هم خاطره داریم. دو بار خیابونو دور زدیم که یه ذره هم شده بیشتر با هم باشیم. هنوز یه کم گرفته بود و من هی خواهش میکردم که: عزیزم ! تمومش کن دیبه! ‌اخماتم باز کن!

رسیدم خونه دوباره بلافاصله زنگیدم. اولش شد که باهم صحبت کنیم ولی نمیدونم تازگیها چه بلایی سر خطا اومده که اصلاً انتن نمیده!!! هی قطع میشد و عشقم دوباره منو می گرفت. وقتی رسید خونه ش،  خیالم راتحتتر شد. آخه عشقم هم تند رانندگی می کنه هم من دلم ناراحت تنهاییش می شه.

وقتی با عشقمم ،‌ زمان انقدر زود میگذره که همه حرفامون نا تموم میمونه!

میدونی نازنینم، ‌هیچکس تو زندگی من حتی یه لحظه، ‌یه ذره، یه اپسیلون، نمیتونه جای تورو تو دل من ( و یا هرجای دیگه) بگیره!‌

من خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

 همین حالا بهم اس ام اس بده یا بزنگ نازم!

 فدای تو بشم من.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/29:: 10:45 عصر     |     () نظر

یه روز از روزهای اولیل تابستان، من و عشقم باهم بودیم و قرار بود شبم با هم بمونیم. فکر کنم یه پنجشنبه جمعه بود. از صبح خیلی زود باهم بودیم، من مثل همیشه که سرکار میرم، یعنی ساعت 7 از خونه دراومدم و حدود ساعت 7:45 خونه عشقم رسیدم. اونم واسه صبحونه کلی خرید کرد و نان سنگگ تازه هم خرید و اومد. یه صبحونه مفصل خوردیم. شاید دقیق یادم نباشه چه چیزیایی تو سفرمون بود ولی عشقم همیشه به خورد و خوراکمون خیلی اهمیت میده و ما همیشه که باهمیم صبحانه های خیلی شاهانه ای می خوریم. تخم مرغ ابپز، خامه، عسل، شیر، آبمیوه، پنیر و نان حتماً باید باشه، حالا یه وقتایی هم چیزای دیگه داریم. (آهان، یادم اومد، اونروزا عشقم رژیم داشت، صبحونه ذرت شیرین و تخم مرغ آبپز همراه با آبلیمو و روغن زیتون خوردیم. )

عشقم هم با خودش تفنگشو آورده بود و هم پاسور . . . نمیدونم چه کاراریی کردیم ولی همینقدر بدونین که کلی با هم خوش گذروندیم و به نظرمون چقدر کم اومد. یادمه یه فیلمم با هم دیدیم. شاید فیلم "اسم من هیچکس!" شایدم یه فیلم دیگه!!!

غروب به بعد شروع کردیم با هم مسابقه تیراندازی ! وای خدای من چقدر تیراندازی کردیم؟؟؟!!! درب بالکون کاملاً باز بود. یه میز سنگی دم در گذاشتیم. یه قوطی شیر و وقتی حسابی داغون شد، یه قوطی آبمیوه روی میز گذاشتیم . پشتش هم یه پاره آجر که تکون نخوره . قرار گذاشتیم اگه عشقم باخت منو ببره خارج! منم اگه باختم یه تیشرت واسش بخرم! من از این تیشرتا زیاد باختم و ندادم ولی عشقم با وجودی که نباخت، منو خارج برد! همون جایی که قرارمون بود، همون جایی که خیلی دلم میخواست برم!

اسپانیا . . .

شبم رفتیم تو بالکون، عشقم دو تا مبل سنگین برد تو بالکون و شروع کردیم به پاسور بازی کردن! 4 برگ ! و البته اگه اشتباه نکنم اونوقتم یه کمی آبجو خوردیم. هوا خیلی گرم نبود و به هردوی ما خیلی آرامش میداد. اصلاً توان وصف کردنشو ندارم. شاید واقعاً جزئیات زیادی تو خاطرم نباشه ولی احساس خاص اونشب همیشه همراهمه. همه این شبها و روزهای پرخاطره من و عشقم رو به هم نزدیک و نزدیکتر کرده .. . .

 مثل هر شب دیگه ای که با هم بودیم، زود نخوابیدیم و شاید تا اذان صبح گفتیم و خندیدیم. من اونزمان هنوز شرطی نشده بودم و نماز نمی خوندم. ولی وقتی عشقم واسه نماز بیدار شد، منم گرچه از جام پا نمی شدم ولی چشمام و روحم برای عشقم بیدار شده بود.

بعد از نماز هردومون به تماشای طلوع آفتاب نشستیم و خیلی زود به جامون برگشتیم که بدخواب نشیم!

با طلوع کامل آفتاب و تابش تشعشعات فراوان آن، دیگه چه بخویم چه نخوایم، خواب از سمون می پره!

مثل یه خواب می مونه! یه خواب رنگی و قشنگ . . .

یادمه عشقم واسم ترانه هم خوند:

خوابم یا بیدارم، تو با منی با من! همراه و همسایه، نزدیکتر از پیرهن1

خوابم یا بیدارم، لمس تنت خواب نیست، این روشنی از تو ست، بگو از آفتاب نیست!

اگه این فقط یه خوابه، بزار تا ابد بخوابم. . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/9/28:: 10:6 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >