سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جدال تدبیر را ویران کند . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

امروز روز آخر باهم بودنمونه! اهه اهه اهه! منم از اول صبح تنبلی نکردم، وقتی واسه نماز بلند شدیم،  اول دوتایی دوش گرفتیم، بعد اومدیم بیرون صبحانه رو حاضر کردیم. دست من خورد به یکی از گیلاسهایی که روی میز چیده شده بود و بلافاصله شکست! اشکال نداره، دفع بلا بوده ، مگه نه عشقم؟ اومدیم نشستیم توی حال و صبحانه رو با یک دنیا عشق نوش جان کردیم، صدای امواج دریا و نسیم سحری فضای داخل خونه رو پر کرده بود  و به عشق ما رنگ آرامش و مستی میداد. آخه از بعد از نماز صبح، تا طلوع کامل آفتاب، من و عشقم کنار پنجره رو به دریا ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم،  همدیگرو می بوسیدیم و لذت می بردیم که چه سفر خوب و پرباری باهم سپری کردیم. فقط وقت نشد بریم آلاچیق، بلال درست کنیم و بخوریم.

شروع کردیم خونه رو تمییز کردیم، من دیروزش چند تا لباس های خودم و عشقمو شسته بودم، رو مبل و این ور اونور پهن کرده بودم تا خشک شه! ساک عشقمو مرتب کردم، خریدای اینجاشو سوا، لباسهای خودشم جدا، بعد ساک خودمو جمع کردم. سریع همه جا رو تمییز تمییز کردیم، ( نه خانی اومده ، نه خانی رفته!) اتاق خوابا هم همینطور، وقتی همه چی تر تمیزو مرتب شد، عشقم بیشتر وسایلو برداشت و رفت پایین. منم داشتم می رفتم که عشقم اومد تا باهم بریم. توی آسانسور، آخرین بوسه های عمیقمون بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت جنگلی که آبشار آب پری توش بود، آخه تصمیم گرفته بودیم از اون مسیر بریم به سمت تهران، البته بگما، از اول صبح چند تا از همکارای عشقم اومده بودن رشت، قرار بود با هم برن آستارا ! به عشقم زنگ زدن که تو هم باید بیای اینجا، روی یه پروژه کار می کردن، عشقم بهشون گفته بود که تهرانه و از اونجا راه می افته! قرارمون این شد که منو چالوسی جایی بزاره توی تاکسی که من برگردم تهران و خودش بره اون طرفی. حال من از اول صبح خیلی مساعد نبود! ( آخه من خیلی مریض می شم! نمیدونم چرا؟؟؟ کلی دوا و دکترم رفتم، اثری نداره! ) عشقم خیلی مراقبمه، همش بهم میرسه ، همه کار می کنه تا زودتر خوب بشم، منو بزور دکتر می فرسته، لحظه به لحظه خبر می گیره که دواهامو درست مصرف می کنم یا نه و ...

توی اون جنگل خیلی قشنگ، چه چیزایی که ندیدیم! عشقم، جداً یادش بخیر! هرچی بالاتر می رفتیم هوا سردتر می شد، به یه جاهایی رسیدیم که مه غلیظی روی خیابون نشسته بود، خیابونی که از لابلای درختهای تنومند و درست در میانه جنگل کشیده شده بود و کنارش دره های عمیق عمیق بود، روی کوههای خیلی دور ، آبشار های کوچک و رودخانه های جاری می دیدیم. هر لحظه نگه می داشتیم تا چندتای دیگه عکس بگیریم. من اما کماکان سردرد شدیدی داشتم، یه جا که پیش یه ماشین دیگه نگه داشتیم تا عشقم فقط چند تا عکس زیبای دیگه بندازه، از اون خانومه که واسه اون ماشینه بود، کمی آب خواستم تا قرص بخورم. خدا خیرش بده، درجا توی 2 تا لیوان یکبار مصرف، آب خنک ریخت و بهم داد، گفت: اون یکی واسه شوهرتون! ازش تشکر کردم، قرصام دستم بود: 2 تا استامینوفن کدئین، آره میدونم خیلی قویه، ولی سرم داشت می ترکید، حالت تحوع هم داشتم، قرص ضعیفتر اثر نمی کرد. اونو که خوردم یکمی بهتر شدم. ما همچنان به سمت قله کوه می رفتیم و اینجا ها بود که دستگیرمون شد که خیلی خیلی مسیرمون دورتر شده! سر قله دمای هوا 9 درجه بود. این درحای بود که دمای هوا تو رویان و شهر نور،‌به 30 درچه می سید! یه لحظه توی اون جنگل و اون مه غلیظ، پیاده شدیم، یخ زدم و سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. رفتیم و رفتیم تا دیگه کم کم به سرازیری رسیدیدم، دسشوئیم گرفته بود، دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم! عشقم گفت : نگه میدارم برو کنار ماشین . . . . زد بغل، مشغول عکاسی شد، دو تا درهای سمت شاگرد و عقب و باز کردم و رو به دره نشستم و ... . گفتم : 1 دارم، خیلی شدید نیست. کوچولوئه! چاره نداشتم!  از اینجاها به بعد، دمای هوا هی بالا تر می رفت و گرم تر می شد. عشقم خیلی خیلی دیرش شده بود، ساعت 11-12 بود و ما هنوز تو پیچ و خمهای این کوههای بلند سرگردان بودیم. فکر می کرد حتماً تا ساعت 3 اونجا می رسه، همکاراشم هی زنگ می زدن و استرس بیشتری به عشقم وارد می کردن.

به جاهایی رسیدیم که مثل بیابون ،‌خشک خشک بود و حتی هیچ پوشش گیاهی هم نداشت،‌به عشقم گفتم اون کوههای بلند جلوی ابرها رو میگیرن و ابرها دیگه به اینجا ها نمی رسن و هیچ بارندگی ندارن! توی همین قسمتهای برهوت،‌که آفتاب مغز آدمو می پخت،‌و توی فاصله های ده ها با همدیگه (آخه همه زمینها قابل کشت نبود و زمینهای زراعتی خیلی با بعضی از دهاتها فاصله داشت!) عشقم نگه داشت و یه پیرمردی رو سوار کردیم تا به دهشون برسه! بیچاره !‌این همه راهو می خواست پیاده بیاد !!!عشقم گفت: اون هر روز خدا میدونه چند بار این مسیر و میره و میاد،‌تازه ما که از اول راه برش نداشتیم!! (آخه عشق من خیلی خیلی خیلی مهربونه، خودم فداش بشم نازنینمو)

حالم خیلی بد تر شده بود، سرعت بالای ماشین و هی پیچ و خم و رد کردن هم به این حال بد من دامن زده بود . به یه ده که نزدیک شدیم، به عشقم گفتم دلم یه آبنبات شیرین می خواد. توی ده سرراهی، عشقم جلوی یه مغازه نگه داشت، اما من که پیاده شدم، بلافاصله بالا آوردم، دیگه نتونستم خودمو حتی به کنار رودخونه یا آب برسونم. عشقم دوید سمتم : چی شد عزیزم؟ حالت خوبه نازنینم؟ داشتم میمردم. حس می کردم همه وجودم داره متلاشی میشه و من باید نزارم اینطور بشه. خیلی حال بدی بود، سرم و بالا نمیتونستم بیارم. یه کم که حالم بهتر شد رفتم داخل مغازه، عشقم یه خورده خوراکی خرید ولی آبنبات نداشت!

دمای هوا حدود 17 درجه شده بود! باورتون میشه؟ یک ساعت پیش 9 درجه و الان؟؟؟!!! خودمونو به چالوس رسوندیم، اوه اوه اوه! چه ترافیکی؟ عشقم جلوی یه آزانس ماشین که سر نبش بود نگه داشت، پیاده شد رفت پرسید که آیا ماشین واسه تهران دارن یا نه؟ گفته بودن : نه! پرسیده بود: دربست چطور؟ گفتن: یکی دو ساعت دیگه! اومد تو ماشین، من هنوز حالم خوب نشده بود، بزور خودمو نگه داشته بودم. از اینکه نمی تونستم کمک عشقم کنم خیلی ناراحت بودم، مریضی منم واسش نور علی نور شده بود! خودش به اندازه کافی دیرش شده بود و ابداً نمی تونست منو تنها بزاره!

یهو یه راننده اومد گفت: آقا، من می خوام برم تهران ولی یه مسافرم دارم! اگه با ... تومان موافقید، همین حالا راه می افتیم. خوب آخه میدونین که سر گردنه است! هرچی بگن ، همونه!

عشقم ok کرد و من عقب ماشین نشستم. یه اقای حدود 55-60 ساله هم جلو پیش راننده نشست . یه تاکسی سمند زرد رنگ بود.

عشقم واسم کیک و یه آبمیوه آب زرد آلو خرید. آب معدنی و بیسکوئیت هم از قبل خریده بود. اومد یه کوچولو بوسم کرد و از هم خداحافظی کردیم. ما ناهار که نخورده بودیم و من میدونم عشقم حتی یه آدامسم نخرید که بخوره چه برسه به چیزای دیگه!

ما، اینبار هرکدوم با یه دنیا عشقی که تو قلبمون بود، به راه خودمون ادامه دادیم: من به سمت تهران و عشقم به سمت رشت!

من بلافاصله ، عقب ماشین دراز کشیدم، اصلاً نمی تونستم بشینم. حالم خیلی خیلی بد بود، یکی دوتا قرص دیگه خوردم، کیفمو گذاشتم زیر سرم. یه کم می ترسیدم، البته اون گاز اشک آور هنوز تو کیفم بود. وقتی میخواستم بدمش به عشقم، گفت: نه عزیزم، ممکنه لازمت بشه! تند تند با عشقم تماس می گرفتم و یا عشقم به من زنگ می زد که از احوالم خبر بگیره. میدونم خیلی نگرانم بود.

{ راستی ببینم عشقم ، الآنم نگرانم هستی؟؟؟ چرا هیچ سراغی ازم نمی گیری . . . نه زنگی ، نه اس ام اسی، نه ایمیلی، نه بوسی، نه مممممممااااااااا یی(!) ، نه جونمی . . . .}

 نمیتونستم راحت بخوابم. ولی حدود نیم ساعتی که گذشت، آرومتر شدم و خوابم برد. درست یک ساعت بعد بیدار شدم، حالم خیلی بهتر بود، نمیدونستم کجائیم! جاده یه کم شلوغ بود ولی راننده می گفت اگه فقط یه ساعت دیرتر راه می افتادیم حسابی به ترافیک می خوردیم. فکر کنم سمت کندوان بود که راننده نگه داشت که استراحتی بکنه. من تو رستورانی که اونجا بود، و البته تعطیل شده بود، دستشویی رفتم. وقتی اومدم حس خوبی داشتم. حالم خیلی بهتر شده بود. یه چایی خریدم. به عشقم زنگ زدم، تو راه بود. راستش نگرانش بودم چون تنها بود و از خیلی ساعت پیش پشت فرمون بود، می ترسیدم خوابش بگیره، بهش گفتم یه چیزی بخوره ولی اون که قبول نمی کرد! البته به من می گفت: باشه عزیزم، باشه، الان میرم یه رستوران نگه می دارم . . . یا می گفت: بلافاصله که برسم رشت، اینکارو می کنم. (تا ساعت 4 صبح فرداش که رسیده بود خونشون، هیچی نخورده بود.)

من حدود ساعت 6 رسیدم میدان آزادی، از اونجا یه دربست گرفتم و صاف دم خونمون پیاده شدم. به عشقم زنگ زدم، ولی اون دیگه پیش همکاراش بود و نمیتونست زیاد بامن حرف بزنه.

قراره من فقط خاطرات خودم و عشقمو بگم!!! نه تنهاییامو که ! بسه دیگه. از چالوس تا اینجا رو نباید می نوشتم . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/19:: 10:12 عصر     |     () نظر

 

پنجشنبه 25 شهریور 89

صبح واسه نماز صبح، هردومون بیدار شدیم و با هم رفتیم دوش گرفتیم. کلی سرحال شدیم. بعدش دوباره رفتیم رو تخت و کلی با هم حرف زدیم و یکمی خوابیدیم. پا شدیم، طبق معمول با عشقم صبحانه رو آماده کردیم، (من یه تلفن کاری داشتم، و بازم بیشترشو عشقم آماده کرد)، نشستیم خوردیم. تصمیم داشتیم که حتماً دریا بریم، البته تا یادم نرفته بگم که ما هیچ جای با هم بودنمون از بوسیدن و به آغوش کشیدن همدیگه کم نمیزاریم.

لباس پوشیدیم و به سمت دریا راه افتادیم. شاید باور نکنین اگه بگم بعد از 8-9 سال این اولین باری بود که دوباره میخواستم پا به آب بزنم. من باید با لباس می رفتم تو آب! اگرچه قسمت از دریا که مختص ویلاست وارد شدیم ولی اینجا که خارج نیست! از هر طرف دیده میشدیم. عشقم با عرقگیر و شورت بود. دستای همو گرفتیم و قدم قدم پا تو آب دریا گذاشتیم! وای چه اندازه لذت بخش بود، اصلاً نمی تونین تصورشم بکنین. با موجا بازی می کردیم! موجهای بزرگ لذت آب تنی بیشتری هم واسمون داشتن. من کلاً آدم ترسویی نیستم. شما میتونین خاطره هامو بخونین و ببینین که چقدر اهل ریسکم ولی از خطر های این مدلی هراس دارم. هی به عشقم می گفتم: بسه دیگه، تو رو به خدا دیگه نرو، عشقم بیا دستمو بگیر و بزار با هم صفا کنیم! مبادا اتفاقی بیفته !

عشقم اما دل شیر داره! مگه میدونه ترس یعنی چی؟؟؟ هی بیشتر و بیشتر می رفت و من تا اونجا که جرات می کردم پا به پاش بودم. ولی خیلی جاها عشقم هی جلوتر می رفت. یه جاهایی که می شد دستشو می گرفتم و می کشیدم. تا اینکه یهو صدای سوت شنیدیم! یه نفر از اون طرف ترا که قسمت عمومی بود و مردم زیادی هم با هم رفته بودن توی آب، مارو دیده بود وبه غریق نجات خبر داده بود! آقاهه اومد سمت ما و هی سوت سوت زد. گفت: اگه فقط یک متر دیگه اون طرف تر رفته بودین، هردو تون غرق می شدین، هردوتون و آب می برد! من کلی ترسیدم. عشقم اومد سمت من و دستمو گرفت. با هر موج خودمونو بالا می کشیدیم. وقتی آب بازم خیلی پایین بود ، هردومون زانو زدیم، یعنی تشستیم تو آب، اینبار کیفش بیشتر بود ولی من یه بار کاملاً کف دریا خوابیدم. . . اهه اهه اهه . . . نزدیک بود غرق بشم!

یه کمی بعد از آب بیرون اومدیم، رفتیم بالای پله ها جایی که بتونیم دوش بگیریم و لباس عوض کنیم. اول من دوش گرفتم و عشقم هواسش بود که کسی نیاد . . . بعد نوبت عشقم شد.

رفتیم بالا، لباسامونو عوض کردیم. وسایلمونو جمع کردیم و راهی شدیم به سمت جنگل نور واسه ناهار. از پارسال مسافرت شمالمون توی این جنگل، خاطره خوبی داشتیم!

وای ! نمی دونین چقدر شلوغ بود، جای پارسالی ما رو 10 تا خانواده گرفته بودن! البته عشقم که هفته پیش با خونوادشون اومده بود،‌رفته بودن درست همون جای پارسالی ما !‌ ولی به کسی نگفته بود که پارسال باهم اینجا بودیم.  کلی جلوتر که رفتیم، یه جای بازتر پیدا کردیم. چند تا هم خانواده دور و نزدیک نشسته بودن!

زیرانداز، چادر، منقل و .... همه چی داشتیم. نمک یادمون رفته بود که از خانواده نزدیکمون گرفتیم..

چادر و با عشقم به پا کردیم، خیلی خوب و خوشگل و باحال بود. کلی هم جا داشت. از همه طرف پنجره هاشو باز کردیم و عشقم پرده های در رو هم بالا برد و بست که داخلش کاملاً دیده بشه. بعد من که از قبل گفته بودم می خوام راجع به کلاسام با عشقم حرف بزنم، (می خواستم ادامه تحصیل بدم واسه فوق لیسانس! حتی پیام نور! اما زهی خیال باطل!!!) تمام کاغذایی که پرینت گرفته بودم و در آوردم و با عشقم مشورت کردم. البته به نتیجه خیلی مشخصی نرسیدم، ولی جمعشون کردم. (میدونین راستشو بخواین، هنوزم به هیچ نتیجه ای نرسیدم و حیرون و ویرون وآس و |اس موندم!!!) نوبتی ،‌اول عشقم بعد من ،‌نمازمون و خوندیم ،‌ یه کم دراز کشیدیم کنار همدیگه، . یواشکی همدیگرو بوسیدیم وبدون اینکه خوابمون ببره یه کم استراحت کردیم.

 بعد از یه خورده، که بلند شدیم، من جوجه هارو تکه تکه کردم و به سیخ کشیدم، عشقم، آتیش روشن می کرد! وقتی واسه گرفتن نمک رفتم، اونا یه کنده کوچولو آتیش گرفته به من دادن و گفتن : حیفه، اگه می خواین از اینم استفاده کنین. آتیشش خیلی خوبه! منم اونو با خودم آوردم . با کمک عشقم و با کمک کنده آتیشیه و با آخرین چوب کبریتی که داشتیم، آتیشو راه انداختیم و زغالامون شروع کرد به شعله ور شدن و جون گرفتن!

سیخارو آوردم روی منقل چیدیم، همین موقع عشقم صدام کرد و پای یه درخت گنده، چندتا قورباغه کوچولو نشونم داد. خیلی بامزه بودن!

یه خورده پیش از دور ماشین گشت و دیده بودیم ولی چون از جاده یه کم فاصله داشتیم، خیلی امیت نددادیم.

من داشتم قورباغه هارو می دیدم که یه مامور گشت به سمتمون اومد، یه کم ترسیدم ولی سعی کردم به روم نیارم. عشقم واسه اینکه تیشرتش کثیف نشه،  اونو درآورده بود و با عرقگیر سر آتیش بود!

-          سلام آقا، شما یه لحظه بیاین با من بریم کنار ماشین!

-          سلام،‌بفرمائین جوجه!‌باشه میام ،‌مگه چیزی شده؟ من اومدم آتیش و این پشت (پشت چادر) برپا کردم تا خانواده رد میشه نبینه ...

-          نه متشکرم. فقط سریع بیاین بریم اونجا

عشقم سریع اومد تو چادر،‌دستاش کثیف بود و دستپاچه آخرین دستمال کاغذی را درآورد،‌من یه دفعه مثل شیر زنا،‌گفتم: عزیزم می خوای آب بریزم دستاتو بشوری؟ عشقم سریع گفت: آره آره،‌بیا ؛‌و من با بطری آب معدنی آب ریختم تا دستاشو بشوره. بعد رفت داخل چادر لباسشو برداشت که بپوشه!‌ تو همین لحظه آقا ماموره گفت: ببینم،‌شما با هم نسبت دارین آره؟ یعنی زن و شوهرین ،‌آره. هر دومون گفتیم بله آقا این حرفا چیه!‌اصلاً به ما میاد . . . می بینید که تمام در و پنجره های چادر را باز کردیم . . . مهرمون اونجاست!‌ خلاصه آقاهه رضایت داد گفت که نمی خواد بیاین،‌ببخشید مزاحم شدم . . . و رفت. – بفرما جوجه ! – نه مرسی . . .

آخیش!‌راحت شدیم!‌هر دومون داشتیم می مردیم!

عشقم یهو گفت: میگن از این ستون به اون ستون فرجه ،‌واقعاً‌راسته ها!‌ببین همین که دستام کثیف بود،‌لباس باید می پوشیدم . . . اگه حاضر و بیکار بودم باید همون موقع راه می افتادم . . . گفتم: آره به خدا،‌من که قلبم داشت از جاش کنده می شد. . .

یهو صدای بزن برقص کلی جوونک بلند شد!‌جنگل و گذاشته بودن رو سرشون!‌به اونا گیر نمی دن،‌ میان به ما گیر میدن!!!

بعد از خوردن غذامون ،‌یه کم دیگه استراحت کردیم،‌ به کم حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم که بلند شیم بریم آبشار آب پری و کشف کنیم. دیگه به ویلا برنگشتیم،‌یه راست رفتیم به سمت رویان و وارد اون خیابونه شدیم که ازانتهاش جنگل شروع می شد،‌خیلی شلوغ شده بود!!!‌ گفتم چون آخر هفته است همه اومدن اینجا. رفتیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که کرور کرور ماشین ایستاده بود!‌ولی از آبشار خبری نبود!‌همه داشتن به یه کوه نگاه می کردن!‌حتی یه قطره هم آب نداشت!‌عشقم از اونایی که اونجا بودن پرسید: آبشار آب پری کجاست؟؟؟ همه گفتن:‌همینه!‌همین جا!‌ خیلی وقت پیشا اینجا یه آبشار خیلی قشنگ بوده! خیلی قشنگشو فهمیدیم چون جداً جای قشنگی بود! اما آبشار!!!‌حتی یه قطره!!! البته کوه خیس بود!  عشقم پیاده شد و چند تا عکس گرفت. دره های خیلی زیبا،‌ کوههای خیلی قشنگ و درختهای خیلی خیلی زیبا و متنوع. جنگل بی نظیری بود! خیلی خوشمون اومد. کلی جلوتر رفتیم تا ببینیم آخرش چی می شه؟ به کجا می رسه؟ عشقم دوربینشو از سوئیس و هفته قبل خریده بود،‌باطری قلمی می خوره!‌ یه جا نگه داشت،‌چند تا باطری و لواشک واسه من خرید. اومد و سوار شدیم و کمی جلوتر دوباره نگه داشت تا عکاسی کنیم. ماشین به کمی تو گل گیر کرد،‌ خیلی خلوت بود،‌یه ماشین دیگه کنارمون نگه داشت که توش یه ایرانی و 2 تا عرب نشسته بودن! بعد ها شنیدیم که بیشتر ویلاهای اون اطراف و عربا گرفتن! ما هردو پیاده شدیم. عشقم یه کم نگران شد،‌ سریع از صندوق عقب،‌هفت تیرشو در آورد،‌اسپری گاز اشک آورشو داد به من و گفت :‌این دم دستت بشه،‌این جاها ممکنه خطرناک باشه!‌ و اون گاز اشک آور از همون زمان تا حالا همیشه تو کیف منه!‌ (عشقم چند بار گفته: بفرما اسپری گاز اشک آور!) کمی جلوتر به یه دو راهی رسیدیم:‌به سمت یکیش که به سمت دهاتا می رفت رفتیم. درست نزدیک  یه ده نگه داشتیم ،‌سرو صدای عروسی می اومد،‌به عشقم گفتم انقدر دلم می خواست تو مراسم سنتی دهاتیها شرکت کنم که حد نداشت. ولی ما فقط صدای هلهله و کرکره شنیدیم و عکس انداختیم. دور زدیم و برگشتیم. یه کم که اومدیم،‌ 2 تا زن و مرد سن بالا کنار خیابون بودن،‌عشقم گفت بزار سوارشون کنیم. نگه داشت و اونا سوار شدن و تو تمام راه کلی از این دهاتا و پیشرفتش به ما گفتن. از همه مهمتر گفتن که آخر این جاده میرسه به تهران!‌و دامادشون اکثراً‌از این مسیر به تهران رفت و آمد می کنه. پرسیدیم: راهش خوبه؟‌امنه؟ نزدیکه؟ گفتن: آره، ترافیک نداره،‌ کاملاً امنه و راه خوبیه!‌داماد ما همیشه از این مسیر میاد و میره.

ما هم همین جا تصمیم گرفتیم که برگشتنی از این راه برگردیم. تا ابتدای شهر نور با ما اومدن. من می خواستم از داروخونه یه چیزایی بخرم. همزمان پیاده شدیم. اونا هم رسیده بودن،‌پیاده شدنی چند تا نون محلی خودشونو درآوردن دادن به ما،‌اما عشقم گفت مه یکیش کافیه. مرسی!‌

وقتی برگشتیم ویلا،‌توی قسمت پارکینگی که عشقم همیشه ماشینشو میذاشت اونجا،‌یه ماشین دیگه بود!‌ عشقم خواست دنده عقب بگیره که دور بزنه،‌ اما سپر عقبش خورد به تیزی گوشه باغچه!‌و سپر ماشین نوء نوش سوراخ شد!‌ هیچکس نمیدونه که اونجای سپرش چی شده!‌فقز منو عشقم میدونیم. خیلی حالمون گرفته شد!‌حسابی دمق شدیم!‌عشقم همش به اون صاخب ماشینه فحش میداد!‌آخه اینهمه جا!‌باید صاف میومد میذاشت تو پارکینگ ما!!! با اعصاب خورد رفتیم کنار دریا،‌ یه آلاچیق نزدیک دریا توی حیاط ویلا بود،‌ قرار بود بیاریم اونجا بلال درست کنیم. ولی به قدر کافی حالگیری شده بود.

رفتیم بالا توی ویلا و دیگه بیرون نرفتیم. عشقم هرچی آبجو خورد مست نشد،‌ یه فیلم مونده بود،‌با هم نگاه کردیم و خیلی زود رفتیم تو اتاق خواب ،‌اینبارهم رفتیم اون اتاق خواب کوچیکتره، کلی همدیگرو بوسیدیم،‌. . . . دیگه یادم نیست،‌شاید من مست شده بودم!!!!‌به هر حال فکر کنم خوابیدیم. . .  

عشقم،‏وقت نکردم،‏ این متن و اصلاح نکردم!

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 11:38 عصر     |     () نظر

چهارشنبه: 24 شهریور 89

صبح حدود ساعت 8 بیدار شدیم. عشقم یه سر رفت بیرون، مواد صبحانه (نان،+عسل+تخم مرغ+پنیر+کره و شیر ) خرید و برگشت. منم دوش گرفتم و آب جوش آماده کردم.

بگم براتون که من وقت نکرده بودم آرایشگاه هم برم، اینه که قبل از اینکه عشقم بیاد رفتم تو اتاق و شروع کردم به تمیز کردن ابروهام با موچین و پشت لبم رو با نخ بند انداختم. چه شود!!!

صبحانه را خوردیم و راهی شدیم. عشقم یه دوری تو محوطه دریاکنار زد تا من اون مجتمع و ببینم. تا سمت تله کابین هم رفتیم. آنقدر شلوغ بود که نگو. بعداً فهمیدیم که همون روز و همون موقع، یکی از دوستای عشقمم همون دریاکنار رفته! خوب شد ما رو ندیدا والا چی می شد؟؟؟ حسابی لو می رفتیم. عشقم میدونی که کیو میگم: همون که خیلی پر حرفه، ول نمی کنه ، یه ریز میگه!

رفتیم و رفتیم تا به شهر رویان رسیدیم. همچنان داشتیم به راهمون ادامه میدادیم که یه تابلو نظرمونو جلب کرد: آبشار آب پری ، یه کم که بالاتر رفتیم ، عشقم دور زد و پیچید تو همون خیابان فرعی که به آبشارآب پری میرسید،؛ وای چه جنگلی، بینهایت زیبا بود، گفتیم کاش واسه ناهار یه چیزی می گرفتیم و میومدیم همین جا می خوردیم! چی بود!!!! کلی خانواده نشسته بودن . . . دوباره دور زدیم و گفتیم فردا میایم هم اینجا را خوب می گردیم و هم ناهار می آریم بخوریم. اینه که سریعتر رفتیم تا به ویلای خوشگل و قشنگ برادر عشقمینا تو شهر رویایی نور رسیدیم.

ساعت حدود 3 بعداز ظهر بود و ما هنوز ناهار نخورده بودیم. عشقم منو صاف برد به یه رستوران خیلی خیلی خوب و شیک،‏رستوران کاسپین. آخه عشقم با خانواده خودش و یکی از دوستاشون که تازه نامزد کرده بودن، هفته قبل یه سفر دو سه روزه اومده بودن اینجا و از این رستوران خیلی خوشش اومده بود. اونجا من کباب ترش سفارش دادم، تا حالا نخورده بودم ببینم چیه و عشقم مثل همیشه یه قزل الا، سالاد سلف سرویس بود و ما هم کمی سالاد و ماست و زیتون و دوغ محلی و غیره رو میزمون چیدیم. ( البته همش سلف سرویسی حساب نمی شدا! ) یه کم از غذای من اضافه اومد، مثل بچه دهاتیها درخواست یه ظرف خالی کردم. یادم نیست قبل از غذا چی خوردم که یهو اشتهام کور شد!!! کباب ترشامو ریختم تو ظرف و گذاشتم توی نایلون. وقتی داشتیم می رفتیم به سمت ویلا، یکی دوتا فروشگاه لباس دیدیم و دلمون لباس خواست. آخه عشقم دست لباس خریدنش ملسه! یعنی بجز من، عاشق لباس خریدنم هست (من که میدونم، اونم اگه با من باشه، بیشتر لذت میده). برای من یه کاپشن خیلی خوشگل فانتزی از فروشگاه مستر پیچ خرید. نمیدونین چقدر خوشگل و با کلاسه، آخه من و عشقم یه کتونی فانتزی خیلی خیلی خوشگل و یه شلوار جینفوق العاده از اسپانیا، مادرید، (بعله ام- بعله ام، خاطرات اسپانیا رو هم بعداً می نویسم میذارم تا بخونین) خریدیم. عشقم گفت این با اون ست لباسات خیلی خوشگل میشه. واسه خودش هم یه شلوار ورزشی آدیداس با یه شلوارک سفید و یه جفت کتونی راحتی خرید.آخه نمی خواست کتونی اسپانیائیاش خراب بشه! 

دلش موند پیش یه کت تک کبریتی کرم-قهوه ای، خیلی اندازش نبود، به خاطر این دل دل می کردیم که بالاخره هم نخریدیم. حتی چند بار دیگه هم روزای بعد رفتیم، ولی جداً فیت تنش نبود.

خلاصه، بگم براتون که رفتیم توی ویلامون! وای چه آرامشی! بعد از این همه مدت بیرون بودن و تو ماشین بودن و خونه مردم رفتن، حالا مثل این بود که به خونه خودمون رسیدیم. بلافاصله همدیگرو بغل کردیم و همدیگرو عمیق عمیق بوسیدیم. یه خورده بعد پا شدیم دوباره رفتیم بیرون، میوه و چیپس و ماست و از همه مهمتر، آبجو الکلی خریدیم. (فکر کردیم خارجه!) واقعاً از یه سوپر مارکت که تمام ملزومات صبحانه فردا رو هم خریدیم، دو سه تا هم آبجو الکلی زیرخاکی خریدیم. واسه شام چیز خاصی نداشتیم.

همون چند تا تکه کباب ترش  که از ظهر مونده بود، بعلاوه چیپس و ماست . عشقم چند تا فیلم آورده بود، اسم نداشتن! بساطمونو روی میز چیدیم و کنار هم روی مبل چرمی خیلی راحتی که روبروی تلویزیون بود، نشستیم و مشغول شدیم به خوردن و آشامیدن ، و البته تماشای فیلمهایی که اصلاً مجاز نبود!

دیگه خیلی یادم نیست، یادمه یه کم هر دومون مست شده بودیم، یادمه عشقم منو بغل کرد و به اتاق خواب برد. اون اتاق خوابی که تقریباً مایل به سمت دریاست. یه خورده بعد، خوب یادمه من بی اختیار زدم زیر گریه! اعصابم از دست مدیرم و حرفاش خورد شده بود! به عشقم گفتم که جداً می خوام استعفا بدم، عشقم دلداریم می داد و به حرفام گوش می کرد. گفت : تصمیم دارم خودم یه شرکت بزنم، با برادرم و یکی دو نفر که ایرانی نیستن! اینه که بهتره یکم دیگه تحمل کنی! نهایتاً 2 – 3 ماه دیگه! یادمه یه کم آروم گرفتم. و یادمه هردومون سعی می کردیم نخوابیم. یعنی دلمون نمیومد بخوابیم.

ولی بقیه شو یادم نیست،‏فکر کنم خوابیدیم!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 10:44 عصر     |     () نظر

خاطره شمال 2: روز اول:

23 شهریور 89:

صبح خیلی زود با عشقم همون خیابون خلوت قرار پارسالمون، دوباره قرار داشتیم تا من فقط ساک و وسایلمو بزارم تو ماشینش. بعد خداحافظی کردیم و سریع رفتم تا به به موقع به شرکت برسم.نمی خواستیم با هم بریم.

حدود ساعت 4 رفتم تا واسه فردا و پس فردا مرخصی بگیرم.. مدیرم مرخصی داد اما اونجوری که داد! کلی حرف بهم زد که باعث شد حسابی اعصابم خورد بشه! ولی ارزشش و داشت که بخوام 3 روز با عشقم باشم. باور کنید با همه وجودم میگشم، تحقیر شدن خیلی بده، ولی اینبار جداً ارزششو داشت!

راس ساعت 5 بعداز ظهر که ساعت کاریمون تمام شد، بلافاصله اومدم بیرون. یه کم حالم بد بود، هم وقت . . . بود که این موضوع از یه طرف فشار عصبی بهم وارد میکرد، چون همه مسافرتمونو بهم میزد. . . اگه حالم بد می شد چی؟؟؟ هم مدیرم با اون رفتار نامردانش، حالمو حسابی گرفته بود و خلاصه تا دلتون بخواد دمق و بهم ریخته بودم!

از یه طرف همه اینا رو که به عشقم گفتم، اونم ناراحت شد! آخه راستشو بخواین، چند روز پیش، عشقم پیش بینی کرده بود که وقت ... نزدیکه و باید یه کاری بکنم. من چند روزی بود به خاطر مریضی مادرم خیلی سرم شلوغ بود! (مادرم چند روز پیش عمل خیلی سختی داشت! من 4 شب و 5 روز تو بیمارستان پیشش بودم، نمیدونید چقدر حال کردم وقتی یه شب ساعت 1:00 نیمه شب، عشقم یواشکی اومد دنبالم که بریم یه دوری با هم بزنیم.)

خلاصه، عشقم گفت: عزیزم میخوای کنسل کنیم بمونه واسه یه وقت دیگه؟ گفتم:  نه، حتماً میخوام الان بریم آخه بهترین شرایط ممکن واسه هردومون بود.

حالا فکر می کنین ما کجا قرار گذاشتیم؟؟؟ چون از هم دور بودیم و نمی خواستیم احیاناً دوستی ، کسی ... مارو ببینه، قرارمون موند اتوبان کرج، سر دو راهی ای که میره به سمت چالوس! نمیدونستم چطوری برم که هم واسم خیلی هزینه نیفته (البته روراست بگم که عشقم به این خرجا اهمیت نمیده، گفت یه دربست بگیر صاف بیا اونجا، ولی واسه من مهم بود! حدود 30-40 هزار تومن! آخه چرا؟)وهم تو ترافیک نمونم! عشقم افتاده بود تو اتوبان کرج و من تازا رسید بودم سر همت! یهو به سرم زد با مترو برم یا برم آزادی، بلافاصله تاکسی گرفتم واسه آریا شهر، همین که سوار شدم از راننده پرسیدم که بهتریم مسیر کدومه؟ هم راننده تاکسی و هم اقایی که تو ماشین بود، گفتن: بهترین راه فقط مترو!

سریه رفتم تو مترو آریاشهر، تا رسیدم قطار رفت! همون جلو ها ایستادم تا قطار بعدی بیاد، همه گفتن حداقل 20 دقیقه دیگه میاد ولی باور کنید (فقط به خاطر من) 10 دقیقه بعد قطار پیداش شد، تا درا باز شد و مردم هجوم بردن توش، من رفتم طبقه بالا و سریع نشستم، بلافاصله به عشقم خبر دادم. ظرف چند دقیقه حرکت کرد: چیتگر، اکباتان، استادیو ورزشی . . . درست نزدیکی ایستگاه گلشهر که من میخواستم پیاده شم، قطار یهو از حرکت ایستاد البته با یه ترمز نسبتاً شدید! چند دقیقه بعد، اعلام کردن که قطار بدلیل نقص فنی، فعلاً حرکت نمی کند و ممکن است تا 0.5 ساعت دیگر همینطور بماند! (اما من اعتقاد داشتم که من شانسم خوبه و خدا به خاطر من همه عوامل و مسطح می کنه) بازم درست بعد از 10 دقیقه، قطار راه افتاد! (دیدین گفتم!) رسیدم ایستگاه، دویدم به سمت خروجی و فوری یه دربست گرفتم واسه همونجا. توی راه دم به دقیقه با عشقم حرف می زدیم. من هنوز یه کم دمق بودم. ولی وقتی ماشین عشقم و دیدم، شادتر و سرحال تر شدم، ساعت حدود 7 بود. دویدم تو ماشینش نشستم و شروع کردیم به ماچ و بوسه! هردومون اروم شدیم. و با یه دنیا عشق و با توکل به خدا، سفرمونمنو شروع کردیم! عشقم کلی هله هوله خریده بود ، اما خودش روزه بود! ماه رمضان هفته پیش تموم شده بود ولی عشقم یه روز روزه بدهکار بود. ساعت حدود 8 اذان گفتن. منم تا اونوقت هیچی نخورده بودم. بعد خوراکیها رو یکی یکی باز می کردم و با هم می خوردیم و لذت می بردیم: اول بیسکویت کرمدار مینو با آبمیوه، آب زردآلو، بعد کمی آب معدنی، عشقم خیلی تشنش بود! بعد پفک و . . . . حدود ساعت 10 بود که عشقم خیلی خسته شده بود، (آخه نگفتم، امروز از اول صبح، عشقم چند تا کار مهم داشت و کلی مسیر و پشت فرمون بود: اگه یادم باشه تا بروجرد رفته بود و برگشته بود . نزدیک یه محلی رسیدیم که عشقم میگفت: میگن محل تولد نیما یوشیج بوده! البته باید اون خیابون فرعی رو کلی می رفتیما . . . منم اسمشو گذاشتم: امازاده نیما یوشیج! آخه شبیه امامزاده ها بود! پیچیدیم داخل خیابون فرعی و لابلای ماشینا پارک کردیم، همدیگرو بوسیدیم و گفتیم که یه کم بخوابیم. هردومون خوابمون برد، من اما سرم رو سینه عشقم بود.

ساعت حدود 11 شب بیدار شدیم، عشقم کلی سرحال شده بود، و باز با دنیا دنیا عشقق راه افتادیم. من محدوده نساء و گچسر و خوب می شناختم و شروع کردم کلی خاطره از بچه گیام تو این راهها و اون چشمه که از کوه در میاد تو گچسر و ... تعریف کردم. توی نساء به عشقم گفتم که باید حتماَ بنزین بزنیم والا دیگه بنزین بی بنزین. همونجا من دسشوئئیم رفتم. دیگه اینارو که رد کردیم] فهمیدیم که خیلی دیروقت به نور می رسیم و هردومون احتیاج به استراحت داشتیم. اینکه عشقم زنگ زد به یکی از دوستاش که یه ویلا تو نمک آبرود داشت و هماهنگ کرد که ما امشب و بریم اونجا بمونیم.. هنوز به چالوس نرسیده بودیم که من بهانه می آوردم: اهه اهه اهه، گرسنه ام! پس کی میخوایم شام بخوریم؟ بریم یه رستوران! اهه اهه اهه!

نازنینم جلوی یه دکه کوچولو و بامزه نگه داشت: آقا جیگر دارین؟؟؟ گفت : داریم، چند سیخ میخواین؟ عشقم جواب داد: 10 سیخ. آقاهه رفت داخل و خیلی زود برگشت بیرون و داشت با اون یکی دوستش حرف می زد! گفتیم حتماً یکی داخل هست که داره سفارش ما رو حاضر میکنه! دو تا جوونکم نشسته بودن، قلیان و چای نوش می کردن! یه عالمه بعد که ما کلی پکر شده بودیم و سراغ غذامونو گرفتیم، اون پسره سوار یه پیکان جوانان سبز رنگ شد و رفت! ما گفتیم : یعنی چی؟ منتظر شدیم ببینیم چه خبره؟ تقریباً زود برگشت اما ما خیلی عجله داشتیم، بقدر کافی دیر شده بود! نا اومد کنار ماشین و سیخای جیگر و داد به ما، عشقم با یه حرکت سریع همه سیخارو به نون کشید و سیخاشو پس داد!

بیچاره پسره اصلاً نفهمید چی شد؟؟؟ فکر کرد ما همشو انداختیم دور، اومد جلو و با لحجه خاصی پرسید: چی شد؟؟؟ بد بود؟ آره بد بود؟؟؟

عشقم لبخندی زد و گفت: نه نه! چیزی نیست آقا ، ما دیرمون شده می خوایم بریم. دست شما درد نکنه. راه که افتادیم، دوتایی زدیم زیر خنده: طفلکی چه حول کرد! حتماً خوشون از جای دیگه خریدن و یکم گرونتر به ما فروختن! ولی انصافاً خیلی به من چسبید، البته که به عشقمم چسبید، چون من لقمه هاشو درست می کردم.

رفتی رسیدیم به چالوس ، مسیر نمک آبرود و گرفتیم. من اولین بارم بود که اونجا می رفتم. خلاصه بگم با کلی سلام صلوات رسیدیم به ویلای دوست عشقمینا. دیگه نمی گم که کلید ویلا رو کجا ها قایم کرده بودن!

طبقه سوم، وارد خونه شدیم، من خیلی حس غریبی داشتم. خیلی واسم قشنگ نیومد! آخه در مقایسه با ویلای برادر عشقمینا، خیلی متفاوت تر بود! وسایلو گذاشتم تو یه اتاق و تلویزیون و روشن کردیم. عشقم رفت از ماشین شارژر و بقیه آنچه لازم داشت آورد. یه خورده گفتیم و خندیدیم. یهو دیدم تو ماهواره کانال فارسی وان، داره سریال سفر دیگرو نشون میده (سالوادور و ایزابل و ... )من یه کمی از اون داستانو میدونستم، ولی عشقم چون وقت تلویزیون نگاه کردن بدتر از من اصلاً نداشت، تقریباً سریال و نمی شناخت. من خیلی خلاصه داستانو تا اونجا که میدونستم واسش تعریف کردم. تا آخرش نشستیم. وقتی تموم شد، عشقم بغلم کرد و رفتیم رو تخت.

اهه اهه اهه! تختش خیلی تخت بود یعنی خیلی سفت بود و من اصلاً تخت خیلی سفت دوست ندارم. من دلم میخواد خوشخوابم حسابی نرم و خوش خواب باشه. کلی عشقبازی کردیم و خوابیدیم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 9:5 عصر     |     () نظر

خاطرات شمال 1:روز اول:

پنج شنبه 27 آبان 88:

من اونروزو مرخصی گرفته بودم،‌ به خانواده ام گفته بودم که از طرف شرکت واسه حساب کتاب مشتریا میریم شمال! چاره نداشتم، اینجا که خارج نیست(!) تا ما بتونیم راستشو بگیم !!! ولی عشقم میدونه که من بجز این موارد به خانوادم،‌هیچوقت به هیچ کس دروغ نمی گم !

صبح خیلی زود،‌توی یه خیابون نسبتاً خلوت که مخصوص یه کارخونه بزرگ بود و به خونه ما هم نزدیک بود،‌عشقم تو ماشین منتظر من بود. یه کیف دستی و یه کوله پشتی داشتم. یه کاپشنم برداشته بودم که اگه هوا سرد شه ، استفاده کنم.. . .

ساعت 7 صبح راه افتادیم به سمت رشت،‌آخه عشقم میخواست از یه کارخونه ای تو شهر صنعتی رشت،‌ یه بازدید کوچیک کنه! یه کم میوه و هله هوله واسه راهمون برداشته بودم.

آهان،‌یادم رفت بگم که عشقم 3 روز تمام برای یه سفر کاری با چند تا از همکاراش- که یشیشون بهترین بهترین دوست عشقمه و البته اون با خانوادش بود، رفته بودن اروپا ( عشقم گفته نگم کجا!!!)، دیشبش خیلی دیر وقت رسیده بود خونشون! تا سوار ماشینش شدم و راه افتادیم،‌گفت: عزیزم کیفمو از اون پشت بده! کیف چرم قهوه ای رنگ روی صندلی عقب بود، بهش دادم،‌میدونین از توش چی در آورد؟؟؟ یه ادکلن ورساچه خیلی خیلی خیلی خوش بو و اوریجینال اوریجینال! کلی ذوق زده شده بودم!‌ نمی تونین تصور کنین چقدر خوشحال شدم که همچین عطری واسم خریده! گفت که دیگه کادوش نکردم،‌ نمی دونم چطوری باید تشکر می کردم. من میدونم که چقدر ضرب العجل رفته بود و چقدر سرش شلوغ بود،‌انتظار هیچ کادویی نداشتم؛‌کما اینکه عشقم از کادو خریدن واسه من هیچ وقت دریغ نکرده و هرچند وقت یکبار،‌چه ایران باشه،‌چه خارج،‌حسابی منو غافلگیر می کنه!

خلاصه بگم براتون که تو راه خیلی به ما خوش میگذشت و لحظه به لحظه حتی تو سرعت بالا یهو خم می شد و منو می بوسید،‌هیچ ابایی هم نداشت که دیگران ببینن!‌ پلیس ببینه و غیره!

نمیدونم اسم اون خیابون چی بود؟ نزدیک رشت بودیم که عشقم با سرعت می رفت و هی سبقت می گرفت که یهو پلیس اشاره کرد بکش کنار. خیلی خونسرد کشیدیم کنار،‌من یکم اضطراب ورم داشت ولی عشقم خونسرد بود. عشقم شروع کرد به گشتن دنبال مدارک ماشین: بالای سایه بون راننده و شاگرد راننده، تو داشبورد،‌کنسولی، کیف دستی چرمش،‌جیبای کتش که عقب ماشین بود! حتی زیر صندلی ها ! اما نبود که نبود!!! هیچ خبری از کارت ماشین،‌گواهینامه،‌بیمه ، کارت عابر بانک و غیره نبود. منم پیاده شده بودم و داشتم سمت خودمو می گشتم،‌زیر صندلیهای عقب، آخرین جایی بود که دیدم! یه چیزیو یادم رفت بگم: عشقم از خونه یه شیشه مشروب کاکائویی آورده بود! دورش روزنامه پیچیده بود و زیر صندلی خودش گذاشته بود!‌من داشتم از استرس میمردم! ما هنوز هیچ رسمیتی بینمون نبود! خانواده هامون نمی دونستن!‌مدارک نداشتیم!‌و یه شیشه مشروب !!! و از همه بدتر اینکه حتی پول زیاد پیشمون نداشتیم! گفتم که عابر بانک عشقم پیش باقی مدارکش بود. شروع کردم آیه الکرسی خوندم، این تنها چیزیه که تو اوج اظطراب آرومم می کنه. عشقم شروع کرد صندوق عقبو گشت! پلیسا هم واستاده بودن و ما رو هاج و واج نگاه می کردن! دو تاشون هم توی ماشینشون نشسته بودن!

عشقم ، البته با یه توکل عمیق به خدا – مثل همیشه که باورهاش خیلی خیلی قویه – رفت پیششون و گفت: نمیدونم مدارکم کجاست؟ نمیدونم خونه جا گذاشتم یا چی؟ حدود 10 دقیقه بعد که اونا داشتن صحبت می کردن و من از شدت ترس، حالت تحوع پیدا کرده بودم، عشقم صدام کرد و گفت : عزیزم! سوار شو بریم !!! فکر کردم اشتباه شنیدم! باورم نمی شد! مگه میشه! پلیسا هیچی نخواستن،‌ماشینم نگشتن،‌حتی پول . . . !!! با سرعت باد سوار شدم که یوقت پشیمون نشن و بگن .... . عشقم راه افتاد،‌پرسیدم عزیزم چی گفتی؟ گفت: هیچی به خدا،‌واقعیتو،‌اینکه نمیدونم مدارک کجاست و داریم میریم رشت ! خیلی پلیسهای خوب و با انصاف و فهمیده و . . . هرچی بگم کم گفتم. هروقت یادشون می افتم کلی دعاشون میکنم.

فقط قرار شد که دیگه انقدر با احتیاط بریم که پلیسا به شک نیفتن!‌همه که مثل هم نیستن!

ساعت حدود 12 رسیدیم اون کارخونه هه. من تو ماشین موندم، عشقم حدود یک- یک و نیم ساعت رفت داخل و برگشت و ما راهی شهر زیبای نور شدیم که ویلای برادر عشقمینا بود!

سر راه، اول 2 تا بستنی خوشمزه خوردیم،‌بعد رفتیم یه رستوران خیلی شیک،‌ناهار خوردیم.

رسیدیم به تله کابین لاهیجان،‌عشقم گفت که بریم اونجا!‌ خیلی خوب بود،‌یه تله تنهایی سوار شدیم،‌ تا اون بالا کلی همدیگرو بوسیدیم،‌عکس گرفتیم،‌گفتیم و خندیدیم. اون بالا که پیاده شدیم،‌عشقم اول رفت بالای یه تخت و نمازش و خوند، بعد رفتیم دور و اطراف گشتی زدیم و چند تا دیگه از همدیگه عکس گرفتیم و برگشتیم به سمت پایین. پایین تله یه چایی خوردیم که خیلی چسبید. سوار ماشین شدیم و با یه دنیا عشق به راهمون ادامه دادیم.

‌راه طولانی بود و عشقم خسته شده بود،‌منم با وجودیکه خوابم میومد اما دلم میخواست با عشقم حرف بزنم. اما عشقم از بوسه واسه من کم نمیذاشت. دوباره بستنی ویفرنا زعفرانی ،‌چیپس و غیره خوردیم تا بالاخره به یک ویلای نازنین رسیدیم،‌مشرف به دریا!‌ یه پیتزا از نزدیک ویلامون خریدیم. با نوشیدنی و بستنی و آب معدنی و . . . ! رفتیم بالا تو ویلامون،‌عشقم حسابی خسته شده بود،‌هرچند که همیشه خستگی ناپذیره! مشروبمون و آوردیم با نوشابه و پیتزا و غیره!‌ لباسامونو عوض کردیم،‌البته کلی هم همدیگرو بوسیدیم. نشستیم همراه با موسیقی طبیعت دریا،‌ شروع کردیم به خوردن و نوشیدن! من و عشقم خیلی اهل مشروب نیستیم اما هردومون دوست داریم وقتی با همیم مست بشیم! با هزار مصیبت مشروبارو خوردیم! ولی فکر کنم مست شدیم!‌عشقم بغلم کرد و رفتیم تو یکی از اتاق خوابها و با کلی بوسه راهی خواب شدیم!‌کدوم خواب؟؟؟‌مگه دلمون می اومد که بخوابیم! البته راستشو بگم،‌من خیلی خوابم می اومد ولی عشقم با وجودی که خیلی بیشتر از من خسته بود و به خواب احتیاج داشت،اصلاً نمی خوابید! همش منو نگاه می کرد! منو می بوسید و نوازشم می کرد...

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 12:5 صبح     |     () نظر

خاطره شمال 1 : روز دوم:

جمعه 28 آبان 88:

صبح خیلی زود بیدار شدیم،‌عشقم ساعت 5 بیدار شده بود،دوش گرفته بود،‌نمازشو خونده بود و اومد که یه کم دیگه ماچ و بوسه کنیم. وقتی صبح بیدار شدیم،‌اینبار من رفتم حموم،‌تا اومدم بیرون،‌عشقم گفت: چشماتو ببند! هنوز تو راه پله بودم. خودش اومد دستامو گرفت و به سمت اتاق نشیمن برد! دیشب دیر رسیده بودیم و اینهمه زیبایی رو ندیده بودیم! گفت حالا چشماتو باز کن!

وای خدای من! چقدر زیبا! پرده ها رو کنار کشیده بود و دریای بسیار زیبای شمال- دریای خزر- خروشان بود! کلی ذوق کردم و از این همه زیبایی کلی لذت بردیم.

نازنینم،‌صبحانه هم حاضر کرده بود. آخه ما هروقت که با هم می ریم بیرون،‌من کار نمی کنم،‌همش عشقم کار می کنه!

بعد رفتیم بیرون،‏اول کنا دریا،‏کلی عکس گرفتیم، گشتی زدیم و کلی خرید کردیم. برای ناهار جوجه کبابی کاله خریدیم. از خونه  سیخ و منقل و زغال و سفره یک بار مصرف (خیلی مهم)،‌نان ، ماست ، آب معدنی و یه پتوی یه نفره برداشتیم. راه افتادیم رفتیم جنگل نور،‌که چون هوا یه خورده سرد بود، تقریباً خلوت بود. همون اوایل یه جایی نگه داشتیم. پیاده شدیم،‌یادمون افتاد که زیرانداز نیاوردیم. سفره یکبار مصرفا رو بعنوان زیرانداز استفاده کردیم و روش پتومون و انداختیم. زمین یه کم خیس بود. من شروع کردم جوجه ها رو تکه تکه کردن و به سیخ کشیدن و عشقم آتیشی درست کرد که بیا و ببین. . .

چه جوجه کبابی درست کردیم، خیلی حال داد. وسطای کارمون،‌یه ماشین پلیس گشت اومد رد شد،‌اما خدا رو شکر کاری به کارمون نداشت. یه کم استراحت کردیم،‌میوه و چیپس خوردیم. پا شدیم جمع کردیم و راه افتادیم. توی جاده خیلی قشنگ خلوت و دوطرف درختای بلند،‌چند تا عکس خوشگل گرفتیم. آخه عشق من خیلی خوب عکاسی می کنه. رفتیم تو شهر خریدی کردیم،‌دوباره پیتزا واسه شام خریدیم. کنار دریا رفتیم و باز کلی عکس گرفتیم از آخرین غروبی که پیش دریا بودیم. برگشتیم ویلا که آخرین شب یاهم بودنمون رو سپری کنیم.

درست یادم نیست چه کارای دیگه ای کردیم؟؟؟!!! عشقم اگه موردی یادت میاد که اینجا ننوشتم،‌تو کامنت بنویسشون فدات شم.

ما باهم کلی حرفای عاشقانه زدیم،‌ کلی همدیگه رو بوسیدیم،‌ و کلی حسرت خوردیم که چرا وقتمون داره تموم می شه ! ما باید صبح زود راه می افتادیم. من که حتی مرخصی هم نداشتم!

نیمه شب من خیلی خواب آلوده بودم، ولی عشقم نمی خوابید که! همش منو نگاه می کرد!‌هی می گفت: عزیزم،‌نخواب ! حیفه بزار با هم باشیم،‌ بزار از این آخرین لحظه ها لذت ببریم!

افسوس و امان از تنبلی من!!!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 11:51 عصر     |     () نظر

خاطره شمال 1: روز سوم

شنبه 29 آبان 88:

من اما تنبل عشقم،‌نمی تونستم بیدار شم. صبح زود که نازنینم پا شد و دوش گرفت و نمازشو خوند،‌ اومد منو صدا کرد که با هم طلوع آفتاب دریا رو ببینیم.

وای چه زیبا و رویایی بود! توی اون سرما، عشقم رفت بیرون توی بالکن و کلی عکسای قشنگ قشنگ از طلوع آفتاب دریا گرفت. وقتی اومد تو،‌ پوست تنش ( به قول خودمون: لختیاش) سرد سرد شده بودن! بغلش کردم که گرمش کنم.

صبحونه مون و خوردیم و راه افتادیم. از جاده هراز به سمت تهرات برگشتیم. اول هوا خوب شده بود،‌آفتاب وسط آسمون بود،‌اما وسطای راه، نمیدونم کجا بود(؟؟؟)  هوا برفی بود و کلی هم برف رو زمین نشسته بود! مردما هم که ندید پدید برف بودن،‌همه ریخته بودن تو خیابون و یه ترافیک الکی درست شده بود.

 خلاصه رفتیم تا به رودهن رسیدیم. یه رستوران شیک شیک نگه داشتیم و غذا سفارش دادیم؛ خوب یادمه که اونجا  من چلو برگ و عشقم ماهی قزل آلا سفارش دادیم با کلی زیتون پرورده و دوغ محلی و غیره.

حدود ساعت 3 بود که عشقم منو رسوند دم شرکتم و خودشم رفت سر کارش.

خدا رو شکر مدیرم تو شرکت نبود که بهم گیر بده و سین جینم کنه! من بهش زنگ زده بودم و گفته بودم که یه کار اداری دارم و رفتم اونجا. البته خدائیش سر و لباس منم اصلاً اداری و مناسب نبود.

مثل همه خاطره های من و عشقم: یادش بخیر عزیزم

عشقم،‌فدات شم،‌نازنینم،‌جیگرم،‌ بینهایت دوست دارم. . .

اونجوری که خودن میدونی :‌#؛- ^$!/+ ~|&--/@ : یعنی یه جور عجیبی دوست دارم عشق من !

 

 

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 11:42 عصر     |     () نظر