سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّت دنیا، خرد را تباه می کند و دل را ازشنیدن حکمت باز می دارد و کیفری دردناک می آورد . [امام علی علیه السلام]
حرفها و خاطره های من و عشقم

14 آبان 89

وای نمیدونین چقدر لذت بخشه انتظاری که آدم قبل از رسیدن به یارش داره؟؟؟

لحظه شماری میکردم تا برم پیش نازنینم،‌ آخه میدونین ما وقتی بهم می رسیم ساعت یهو حول می کنه و هر ساعت کمتر از 1 دقیقه می گذره! این عیناً‌ نظر هردوتای ماست ،‌پس واقعاً‌ صحت داره!

عشقم زودتر رسیده بود ،‌گوشت چرخکرده، برنج آماده، ‌لیمو، سبزی پاک کرده، میوه ( نارنگی و توت فرنگی)‌و پسته خریده بود. انار و سیب از قبل داشتیم. انارارو دون کرده بود،‌توت فرنگی ها رو شسته و تمییز کرده بود و کلی پسته تازه مغز کرده بود که من رسیدم. البته تو راه هی باهم صحبت میکردیم. قرار بود من کباب تابه ای درست کنم. پیازو خودم خریده بودم،‌تا رسیدم،‌کلی همدیگرو بوس کردیم. لباسمو عوض کردم و رفتیم تو آشپزخونه تا غذا درست کنیم.

در حین آشپزی اما، جیگرم از من دور نمی شد،‌همش میومد منو می بوسید و من می بوسیدمش و قربون صدقه هم می رفتیم. تا بالاخره غذا حاضر شدو من کشیدم تو بشقابا و میزو باهمدیگه چیدیم، سالنی که میز غذاخوری هم توشه،‌ پنجره های خیلی بلند و زیبایی داره که اگرچه پایینش خیابونه، اما منظره ای که روبرومونه،‌ یک باغ پر درخته خیلی قشنگه که نمیدونیم مال کیه و دورتر ها کوهها و کوهپایه های بسیار زیبا دیده می شه. (هر دو ما این خونه رو خیلی دوست داریم وکلی توش خاطره داریم)

اینا رو گفتم تا به اینجا برسم که ما غذامونو با کلی بوسه و البته با یه قاشق واسه هردومون شروع کردیم! (آخه به منم عشقم غذا میده ، من فقط سالاد،‌سبزی ،‌ماست و غیره سرو می کنم! تازه عشقم همش به من میگه: عزیزم ، یه کم غذا تو بجو،‏ ولی من همشو قورت میدم) داشتیم غذا می خوردیم ومی گفتیم و می خندیدیم که یهو تو باغ روبرو،‌کلی طوطی خوشگل و وحشی دیدیم که رو درختا نشستن و دارن یه چیزایی می خورن!‌ مثل قصه ها بود! من هیچ وقت اینهمه طوطی حتی تو فیلم ها هم ندیده بودم! انقدر جالب بود که ما را به سمتش به بالکن کشید،‌خصوصاً عشقم که حیوونا رو خیلی دوست داره،‌و بجز من عاشق طبیعتم هست، (البته من میدونم که طبیعت و بیشتر با من دوست داره نه اینکه تنها بره)

سر میز بعلاوه چند تا قوطی آبجو هم داشتیم که عشقم تو گیلاس می ریخت و کمی لیمو می چکاند توش و ما نوش جان می کردیم. البته هیچکدوم مست نشدیم، ‌زیاد نخوردیم.

غذای ما حسابی سرد شده بود و من قاشق قاشق غذا می آوردم میذاشتم تو دهن عشقم که رفته بود تو بالکن، دوربینشو از ماشین آورده بود و داشت هی عکس می انداخت. یکی دو روز دیگه عکسارو میذارم تا شما هم ببینین.

غذای سرد ما که تموم شد،‌طوطیها هم با چند دور چرخش دست جمعی کمی از ما دورتر رفتن و رو درختهای انتهایی باغ نشستن!

بلافاصله بعد از غذامون، عشقم منو بغل کردو برد تو اتاق روی تخت،‌ هی همدیگرو بوسیدیم.

یه خورده بعد من رفتم میوه هارو آوردم و باهم خوردیم و کلی حرف زدیم.

یهو عشقم دلش یه آبجو دیگه هوس کرد،‌رفت و با آبجو،‌لیمو و ماست برگشت.

یه بار که منو بوسید ماست و با قاشق برداشت و به تنم مالید و اونو لیسید و لذت می برد.

دست من موقع بریدن لیمو یه کم برید و خون اومد، عشقم دستمو بزور گرفته بود و میخواست خونشو بخوره! من هی بهش گفتم : نه!‌ کثیفه! اما عشقم که گوشش بدهکار این حرفا نیست ، بزور دستمو گرفت و یه کم خونشو خورد. می گفت : عزیزم خونت شیرینه،‌بازم بزار بخورم! . . .      

با هم دراز کشیدیم،‌کلی حرفای بزرگانه زدیم، و هردو مون گریه کردیم که اگه یه روز از هم جدا بشیم ،‌چیکار باید بکنیم؟ آخه ما خیلی خیلی خیلی همدیگرو دوست داریم. شما که نمیدونین! ما هیچکدوممون طاقت دوری همو نداریم.

همانطور که گفتم،‏خیلی زود روزمون تموم شد و عشقم منو یه جایی رسوند تا با آژانس برگردم خونه.

و دوباره اهه اهه اهه


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 5:29 عصر     |     () نظر

اهه اهه اهه!‏امروز اولین روزی بود که پیست اسکی توچال باز شده! عشقم صبح ساعت 9:00 رسیده بود ولی انقدر صف تله کابین زیاد بود که تازه ساعت 1:40 رسید اون بالا (ایستگاه 5)، به من که زنگ زد،‏گفتم : «بعله ام بعله ام ، به خاطر اینکه منو نبردی و تنهایی رفتی،‏منم به همه مردما گفتم بیان اسکی تا مبادا واسه تو اتفاقی بیفته! و تو از تنهایی در بیای.» عشقم بالا و پایین پیست چندبار باهام تماس گرفت و خیلی زود اومد پایین تا مبادا دوباره تو صفهای طولانی گیر بیفته!

وقتی اومد پایین،‏بهم زنگ زد و ما تا محل کارش همش باهم حرف زدیم. آره روز جمعه است ولی عشقم میخواست بره تا زودتر بلاگ منو بخونه و ببینه چیا واسش گذاشتم!

بعدشم یکمی چت کردیم و امروزم با هم قرار داریم . . .

راستی من خودم نرفتم واسه اینکه کار داشتم، نه اینکه عشقم نذاره،‏نازنینم از خداشه که بامن باشه!

مگه نه فدات شم؟؟؟


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 4:36 عصر     |     () نظر

این یکی از چتای من و عشقمه که دیروز باهم داشتیم: (me منم ‍، mm عشقمه)

me:  salllllllllllllllllllaaaaaaaaaaaaaaaaaammmmmmmmmmmmmmmm
 mm:  saaaaaaaaallllllllllllaaaaaaaaaaaammmmmmmmmmmmm
nazam
khubi?
 me:  khubam nazaninam, to khubi eshgham?
 mm:  3 ta commant gozashtam
 me:  begu hade aghal vasat chayi chizi biare!
alan mikhunam . . .
 mm:  chaii khordam
   mm:  ok nazam
 me:  chaii khali ke na! ba keki chizi ke tahe deleto begire, azizam.
ie comment khundam , bashe dastano iekam avaz mikonam .
 mm:  ba khorma khordam jigaram
chon mokhatabet faghat man nistam
 me:  ok eshgham, iekam avazesh mikonam
 mm:  jigare mani
azizam sorate nete man paiine
nemitunam chat konam
ba badbakhti type mikonm
behet mzangam
ok?
  mm:  اسم اون کتاب "سنگی بر گوری" بود . واست میل کردم
 me:  ok fadaye to besham, badbakht T... ie azizam, na typidane to eshghe man
ghorbunet beram man
 me:  azizam azash print gereftam , mikhunamesh , hamash 30 safas.
 mm:  wow print nemikhad
tu com bekhunesh
 me:  ehe ehe ehe , dg dir shod!
 mm:  ok jigaram gerie nakon
man miram khune
kar nadari ??
  mm:  ehe ehe javab nemidi chera??
در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود
 me:  na fadat sham, boro eshgham.
 mm:  نفر سوم
نفر سوم تو کیه عشقم؟؟؟؟؟
 me:  ?الهی فدات بشم من! اگه از من بپرسی میگم تو نفر اول زندگی منی نازنینم?
 mm:  wow . . . .
jigaram
 me:  man ama nrmiporsam nafare chandomiam!!!
 mm:  manzuresh rotbe bandi nist khenge man
........
ehe ehe to khenge mani
ehe ehe
 me:  ehe ehe ehe , midunam.
yani tu zendegim to nafare chandomi ke dusam dare?
 mm:  ei jjjjooooooooonnnnam
wow wow wow wow kheili khenge man shodi
dobare daghigh bekhunesh
 me:  khob to mano az pedar o madaram bishtar dust dari?
eheheehehehehehehe
khob iani eshgh dg????
 mm:  بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت
بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت
بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت
فقط به خاطر خودت
فقط به خاطر خودت
فقط به خاطر خودت
فقط به خاطر خودت
فقط به خاطر خودت
do u undrestand hony?
 me:  no!
to brgu nafare 3 man kie?
mage to hamechie mano nemiduni?
 mm:  baba bi khial . . . . .
to khenge man shodi raft
 me:  ehe ehe ehe ehe ehe
 me:  khob chera nemigi ????????????
baleam baleam man alan khengam
 mm:  fadat sham . baalam ke manam
jigaram
man baiad beram kar nadari?
 me:  na fadat sham
boro eshgham
nazanine mani
 mm:  juuuuuunnnam
jigaram
fadat sham
bye eshgham
 me:  ghorbunet beram man
 mm:  bye nazam
 me:  alan hemeie in chato copy mikonam to blogam!
 mm:  kopi kon nazam
fadat sham
bye jigaram
 me:  bye eshgham , nazaninam,
 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 4:0 عصر     |     () نظر

مکالمه‌اى بین لئوناردو باف و دالایى‌لاما
لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست:
در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمى‌تر از مسیحیت هستند.»
دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیک‌تر سازد. دینى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست؟
او پاسخ داد:
«هر چیز که شما را دل‌رحم‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.
دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»

نتیجه گیری اخلاقی:

عشق من ،‏دین منه !!! چون هم منو به خدا نزدیکتر کرده،‏هم با مسئولیت تر و اخلاقی تر کرده!

فدای عشقم بشم من.

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 2:0 عصر     |     () نظر

چندروز پیش عشقم سرکار بود و چون سرش خیلی شلوع بود،‌به من زنگ نمی زد،‌من یهو یه شعر واسش نوشتم : «ای که در فکر منو یاد منی، با خبر باش که دنیای منی. بووووسبووووس بووووس »

درست چند دقیقه بعد عشقم جواب نوشت: ای که تو عشق منو جیگر منی،‏هیچ میدونی که همه عمر منی؟»

وای!‏نمیدونین چه حالی پیدا کردم!‏ اگه نزدیکم بود می پریدم بغلش و انقدر می بوسیدمش که حد نداشته باشه.

 

واسش نوشتم : « جججججججووووووونننننننمممممممم جونم ! عزیزم،شاعرم،عشقم،‏نازم، فدات بشم.»

 

ولی شما نمیدونین که وقتی عشقم به من «جونم» می گه من چند بار میمیرم و زنده می شم! !!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 1:16 عصر     |     () نظر

وای عشقم،‏یاد یه خاطره افتادم، می خوام بنویسم تا همه لذت ببرن!

 26 شهریور 89 :  عروسی یکی از بهترین دوستام بود توی یه باغ تو لواسانات،‏من یه لباس خوشگل دکلته ماکسی پوشیده بودم،‏موهامو شنیون کرده بودم و یه کم آرایشم داشتم  ،‏که عشقم می گفت خیلی خوب شده بودم،‏

من ساعت حدوداً 8:10 رسیدم اونجا و با دوستای دیگه دور هم جم شده بودیم و میزدیم و می رقصیدیم. بعد باهم رفتیم بیرون و یکمی هم مشروب خوردیم که البته من جداً کم خوردم! عشقم حدود ساعت 9:00 اومد دنبالم، حتی شام نخورده بودم در حالی که عروسی بهترین دوستم بود و من فقط حدود 1 ساعت بود که رسیده بودم . اما ما دو تا کلی برنامه داشتیم: میخواستیم اول بریم یه بادبادک هوا کنیم!!! بعدشم کلی خوشگذرانی کنیم. آخه قرار بود اونشب من پیش عشقم بمونم. شب بود و مطمئناً خیلی هم خوش میگذشت اگه می رفتیم بادبادک هوا کنیم. از لحظه ای که اومد و من سوار ماشینش شدم شروع کردیم به بوسیدن همدیگه تا به خیابون اصلی رسیدیم. عشقم نگه داشت و 2 تا بلال خرید؟ چقدر خوشمزه بود اگه من دسشویی نداشتم! آخه نمی تونستم خودم و نگهدارم. راه افتادیم تا یه رستورانی چیزی پیدا کنیم. یه دفعه یه تالار عروسی دیگه دیدیم، منم که لباس مناسب مهمونی تنم بود، ولی  ساعت 11 معمولاً عروسی ها تموم می شن خصوصاً توی تالارها! بلالمو گرفت و انداخت دور. گفتم میخوامش،‏گفت: عزیزم یکی دیگه واست می خرم  که البته ما دیگه بلال فروشی ندیدیم و دیگه هم نخرید! (الان میخوام بریم واسم بلال خوشمزه بخر! اهه اهه  اهه )

دنده عقب اومد و یهو پیچید تو محوطه مجتمع که خیلیم بزرگ بود! نگهبانی دنبالمون دوید و عشقم بهش دست تکون داد! بی آنکه ماشینو نگه داره!!! و کلی باهم خندیدیم. چشممون دنبال یه دسشویی بود که یهو عشقم به سمت یه پارکینگ بزرگ رفت که کلی ماشین توش بود با یه ماشین عروس! جلوی سالن چندتا آقا ایستاده بودن! چپ چپ نگامون کردن!؟؟؟ (حتماً‏با خودشون گفتن اینا فامیل عروسن یا داماد؟؟؟)

به من گفت: برو عزیزم،‏زود برگرد!

رفتم از آقایون پرسیدم: سالن خانمها از کدوم سمته؟ با تعجب بسیار نگاهم کردن و گفتن: از این طرف!

منم رفتم انگار نه انگار که هیچکسو نمیشناسم. از بین کلی آقا و خانم که اول سالن اصلی جم شده بودن گذشتم و یکراست رفتم داخل سالن زنانه. همون اول سالن دیدم که رختکن و دستشویی کنار همن. یه عالمه آدم همینطوری بهم ذول زده بودن! همه داشتن لباس عوض می کردن! (این کیه؟ از اول مراسم کجا بود؟)‏آخه لباسم خیلی متفاوت بود!!! و البته خیلی قشنگ! مگه نه عشقم؟؟؟

خلاصه خیلی زود برگشتم! و یک عروسی با چشم متعجب دنبال من و عشقم موند. سوار ماشین شدم و اومدیم بیرون و شروع کردیم به خندیدن!

هنوزم که یادمون می افته کلی میخندیم.

دنبال یه خیابون خلوت بودم که لباسمو تو ماشین عوض کنم و بریم بادبادک هوا کنیم! اما نشد،‏و ما تصمیم گرفتیم که بریم خونه عشقم و اونجا عوض کنم که هم عشقم لباسمو ببینه و هم راحت بریم بیرون. من زودتر رفتم اما بعد از چند دقیقه که نازنینم اومدبالا ،‏منو بغل کرد و کلی بوسید و گفت: « ماشینو آوردم تو پارکینگ! مگه ما چقدر وقت داریم؟؟؟» گفت: بزار چندتا عکس ازت بگیرم ولی باوجودیکه گوشیش خیلی خوب بود،‏ما حس کردیم عکسام خوب نشده و همشو پاک کردیم!(حیف!)

اون شب ما شام نخوردیم و البته گرسنه نموندیم چون عشقم کلی هله هوله آماده داشت. از اونجایی که دهنم یه کم بوی مشروب میداد و عشقم خیلی بوشو دوست داشت، 2-3 تا آبجو آورد و با میوه و آحیل و غیره مشغول شدیم . آنقدر خورد که مست مست شد! و تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم و همدیگرو بوسیدیم. صبح خیلی زود هردو باید می رفتیم سر کار.

ظالمانه نبود ؟؟؟‏ما باید فرداش حداقل تا 10 صبح می خوابیدیم. مگه نه؟؟؟

ولی عجب شبی بود !!!

عشقم به یاد اون شب :

‏بببببببببببببببببووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسس


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/14:: 10:51 صبح     |     () نظر

سلام عشقم!

عمرم ،‏جونم،‏عزیزم ،‏دلم واسه دیدنت حلاکه!‏یعنی فردا میاد؟؟؟ یعنی نمی میرم و فردا منو به آغوش می کشی؟؟؟ دلم داره می ترکه عزیزم ! هیچی بدتر از انتظار نیست! یک هفتست که منتظرم تا جمعه بشه و عشقم و جیگرمو بغکل کنم و همش نگاهش کنم.

 

تا فردای زیبای زیبا با عشق نازنینم!

خداحافظ جیگرم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/13:: 11:38 عصر     |     () نظر

از صاحب این نوشته نتونستم اجازه بخوام که متنشو تو بلاگم بزارم!‏ ولی من چون خیلی خوشم اومد اینکارو انجام دادم . . .

 

آخه من یه دخترم


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم.
     مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی.
     فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

     خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
     مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم...
     مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره 10 برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آخه من یه دخترم!!!!!

 

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/13:: 11:26 عصر     |     () نظر

 

نازنینم،‏ساعت 1:03 نیمه شبه،‏صبح زود باید بیدار شم!‏ نمیدونی چقدر انرژی دارم که فردا تو رو میخوام از نزدیک ببینمت،‏ببوسمت،‏لمست کنم، بغلت کنم.

فدات شم، چه بوسای جدید خوشگلی یاد گرفتی،‏خیلی خیلی بهم می چسبه،‏فقط می ترسم نکنه زود تموم شه! آخه فردا کلاً 0.5 ساعته!!! میدونی که تا میام پیش تو،‏ساعت یهو میشه 7:00 شب!!! باور کنین جدی میگم!‏اتگار همه کائنات همانطور که دست به یکی کردن تا من بهترین عشق دنیا رو پیدا کنم،‏وقتی بهم می رسیم دست به یکی می کنن تا زمان با سرعت 7 برابر سرعت نور بگذره!!! تا من عشقمو کم ببینم !!! اهه اهه اهه اهه اهه



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/13:: 1:7 صبح     |     () نظر
یادم رفت
بهت بگم که لاله ی ناز منی
یادم رفت
تو عاشقی ، تو اوج پرواز منی

یادم رفت
نظر کنم به گریه و زار دلم
یادم رفت
گذر کنی از کوچه بازارِ دلم
لادنِ دل شکسته ام ، غنچه ی آزرده ی من

*****

من در این خانه چو بیگانه غریبم
به خدا گمراهم و پاک ، در فربیم
یادم رفت بپرسمت از حال و احوال دلم
یادم رفت نظر کنم ، به غصّه و حال دلم
ای تو همه توانِ من ، توانِ بی نشانِ من
بار دگر مرا ببخش ، یادم رفت
یادم رفت ، یادم رفت
یادم رفت ، یادم رفت
یادم رفت

کلمات کلیدی: یادم رفت


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/13:: 12:57 صبح     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15      >