سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و کسى از وى مسافت میان مشرق و مغرب را پرسید فرمود : ] به اندازه یک روز رفتن خورشید . [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

عشقم،‌اون شب تو مهمونی از آ... خواستم این آهنگو وقتی تو اومدی بزاره!‌ شاید خیلی قشنگ نباشه،‌ولی منو به یاد چشمای تو می اندازه!

تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرمُ نجیبه


می دونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟

می دونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی

می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی
می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی

تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرمُ نجیبه

می دونستی همه ی آرزوهامو واسه ی چشم قشنگ تو پروندم، رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که جوونیمو واسه چشم عجیب تو سوزوندم، رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟

می دونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی

می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی
می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی.....

این آهنگ از یه خواننده جدید به نام مهرنوشه که من صداشو دوست دارم . . . البته بک میلیونیوم صدای تو دوسش ندارم نازنینم. دلم واسه صدای تو و ترانه خوندنای تو تنگ شده عشقم. هیچ میدونی کی تاحالاست واسم ترانه نخوندی؟؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/23:: 12:26 صبح     |     () نظر

عشقم امروز (پیرو حرفهای تلفنی مون و مهمونی اون شب، اس ام اس داد : غیر از ا... دوست بسیار عزیزم، هیچکس هیچکس حق نداره تو رو نگاه کنه.

و بعد ادامه داد: دیگه از این به بعد ماهی نمیخوریم، کله پاچه هم همینطور . . .

همچنان اس ام اس میداد: تو شرکتتون هم دیگه نباید ماهی بدن! بگو جایگزین کنن!!!

الهی قربونت بشم نازنینم،‌عمرم،‌عزیزم.

 آخه عشقم منو بی نهایت دوست داره!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/22:: 10:7 عصر     |     () نظر

سلام عشقم،

امروز روزمو با یه دنیا بوسه عاشقانه شروع کردی،  امروز مثل همیشه همش از عشق و دوست داشتن و ... گفتی واسم نازنینم! امروز که بهم زنگ زدی،‌ آهنگی که خیلی دوسش دارم- یعنی هردومون دوسش داریم-(shery shery lady) واسم گذاشتی و هردومون با هم گوش کردیم!

اما امروز روز خوبی واسه من نبود... خودت میدونی چرا؟ تقریباً واست گفتم . . .

ولی من خیلی بهم ریخته بودم. از صبح  اینطوری نبودم ولی هر بار یه ماجرایی پیش اومد که بیشتر بیشتر به هم ریختم.

باور کن انقدر بی حوصله و کم تحمل شدم که حد نداره!‌ می خوام یه روز که از صبحش با همیم،‌یه عالمه، مفصل حرف بزنیم، ‌بعد من سرمو بزارم رو شونه های قشنگ و آرامبخشت و حسابی گریه کنم.

عزیزم، ‌ببخشید امروز با جسته گریخته گفتنهام،‌ تو رو هم ناراحت کردم، ‌(منظورم از غروب به این طرفه) میدونم  که خیلی حرفا رو نباید بزنم، ‌ولی دست خودم نیست!‌

یه وقتایی ،‌یه حرفایی ،‌ مثل حناق می شه می مونه تو گلوم!  نمیدونی، بیش از آنچه بنویسم،‌ گریه کردم. . .

عشق من ،‌خیلی دوست دارم. خیلی بیش از آنچه خودم بتونم تصور کنم.

دلم نمی خواد هیچ وقت هیچ وقت،‌حتی یه لحظه تو رو برنجونم. مرسی که اینهمه سنگ صبور منی . دلم واست تنگ شده. کاش میدونستی چقدر ؟؟؟؟؟؟؟ اگه میدونستی چقدر امشب بهت احتیاح دارم،‌تا نیمه شب باهام حرف می زدی!

فدای چشمای نازنین تو بشم من عشقم. کاش این لحظه ها که غمگینم،‌مثل لحظه های با هم بودنمون مثل برق بگذره.

می بوسمت هر لحظه . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/22:: 10:3 عصر     |     () نظر

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

  باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

 « دکتر شریعتی »

*   *   *    *    *

این نوشته زیبارو عشقم واسم ایمیل کرده بود،‌اما نازنینم من که نوشته های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم . . .

و میخوام بهت بگم که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم عشقم و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دلم واست تنگ میشه و خودت میدونی که حتی وقتی هر لحظه کنارمی بازم همچنان دلم واست تنگ میشه؛‌و نازنینم من خیلی خیلی خیلی خوب میدونم که تو هم نسبت به من همین احساسو داری. پس چرا بازم صندوق ما پره و سبک نمی شه!!! ما که همدیگرو خیلی . . .  عجیب و غریب و هم رک و راست دوست داریم!!!

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/21:: 7:37 عصر     |     () نظر

 

چله نشین تو شدم
نبض زمین تو شدم
مردهء بی دین همه
زنده به دین تو شدم

به ساعت مرگ غزل
تلخ آبه ای جای عسل
بر حلقهء نفرین شده
تنها نگین تو شدم

بی بال و بی پر در سفر
از هر چه سایه خسته تر
هر خط آخر پشت سر
تا اولین تو شدم
من بهترین تو شدم

ای حس از بر شدنی
ای خط به خط نوشتنی
در زنگ از خود رد شدن
صد آفرین تو شدم

 


ای تو همیشه سفری
از همه ام بی خبری
من که به کوچه می زدم
خانه نشین تو شدم
خانه نشین تو شدم


به ساعت مرگ غزل
تلخ آبه ای جای عسل
بر حلقهء نفرین شده
تنها نگین تو شدم

بی بال و بی پر در سفر
از هر چه سایه خسته تر
هر خط آخر پشت سر
تا اولین تو شدم
من بهترین تو شدم
به جرم بی ستارگی
شب همه شب به سادگی
کشته شدم زنده شدم
ستاره چین تو شدم

« گوگوش »



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/19:: 10:20 عصر     |     () نظر

امروز روز آخر باهم بودنمونه! اهه اهه اهه! منم از اول صبح تنبلی نکردم، وقتی واسه نماز بلند شدیم،  اول دوتایی دوش گرفتیم، بعد اومدیم بیرون صبحانه رو حاضر کردیم. دست من خورد به یکی از گیلاسهایی که روی میز چیده شده بود و بلافاصله شکست! اشکال نداره، دفع بلا بوده ، مگه نه عشقم؟ اومدیم نشستیم توی حال و صبحانه رو با یک دنیا عشق نوش جان کردیم، صدای امواج دریا و نسیم سحری فضای داخل خونه رو پر کرده بود  و به عشق ما رنگ آرامش و مستی میداد. آخه از بعد از نماز صبح، تا طلوع کامل آفتاب، من و عشقم کنار پنجره رو به دریا ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم،  همدیگرو می بوسیدیم و لذت می بردیم که چه سفر خوب و پرباری باهم سپری کردیم. فقط وقت نشد بریم آلاچیق، بلال درست کنیم و بخوریم.

شروع کردیم خونه رو تمییز کردیم، من دیروزش چند تا لباس های خودم و عشقمو شسته بودم، رو مبل و این ور اونور پهن کرده بودم تا خشک شه! ساک عشقمو مرتب کردم، خریدای اینجاشو سوا، لباسهای خودشم جدا، بعد ساک خودمو جمع کردم. سریع همه جا رو تمییز تمییز کردیم، ( نه خانی اومده ، نه خانی رفته!) اتاق خوابا هم همینطور، وقتی همه چی تر تمیزو مرتب شد، عشقم بیشتر وسایلو برداشت و رفت پایین. منم داشتم می رفتم که عشقم اومد تا باهم بریم. توی آسانسور، آخرین بوسه های عمیقمون بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت جنگلی که آبشار آب پری توش بود، آخه تصمیم گرفته بودیم از اون مسیر بریم به سمت تهران، البته بگما، از اول صبح چند تا از همکارای عشقم اومده بودن رشت، قرار بود با هم برن آستارا ! به عشقم زنگ زدن که تو هم باید بیای اینجا، روی یه پروژه کار می کردن، عشقم بهشون گفته بود که تهرانه و از اونجا راه می افته! قرارمون این شد که منو چالوسی جایی بزاره توی تاکسی که من برگردم تهران و خودش بره اون طرفی. حال من از اول صبح خیلی مساعد نبود! ( آخه من خیلی مریض می شم! نمیدونم چرا؟؟؟ کلی دوا و دکترم رفتم، اثری نداره! ) عشقم خیلی مراقبمه، همش بهم میرسه ، همه کار می کنه تا زودتر خوب بشم، منو بزور دکتر می فرسته، لحظه به لحظه خبر می گیره که دواهامو درست مصرف می کنم یا نه و ...

توی اون جنگل خیلی قشنگ، چه چیزایی که ندیدیم! عشقم، جداً یادش بخیر! هرچی بالاتر می رفتیم هوا سردتر می شد، به یه جاهایی رسیدیم که مه غلیظی روی خیابون نشسته بود، خیابونی که از لابلای درختهای تنومند و درست در میانه جنگل کشیده شده بود و کنارش دره های عمیق عمیق بود، روی کوههای خیلی دور ، آبشار های کوچک و رودخانه های جاری می دیدیم. هر لحظه نگه می داشتیم تا چندتای دیگه عکس بگیریم. من اما کماکان سردرد شدیدی داشتم، یه جا که پیش یه ماشین دیگه نگه داشتیم تا عشقم فقط چند تا عکس زیبای دیگه بندازه، از اون خانومه که واسه اون ماشینه بود، کمی آب خواستم تا قرص بخورم. خدا خیرش بده، درجا توی 2 تا لیوان یکبار مصرف، آب خنک ریخت و بهم داد، گفت: اون یکی واسه شوهرتون! ازش تشکر کردم، قرصام دستم بود: 2 تا استامینوفن کدئین، آره میدونم خیلی قویه، ولی سرم داشت می ترکید، حالت تحوع هم داشتم، قرص ضعیفتر اثر نمی کرد. اونو که خوردم یکمی بهتر شدم. ما همچنان به سمت قله کوه می رفتیم و اینجا ها بود که دستگیرمون شد که خیلی خیلی مسیرمون دورتر شده! سر قله دمای هوا 9 درجه بود. این درحای بود که دمای هوا تو رویان و شهر نور،‌به 30 درچه می سید! یه لحظه توی اون جنگل و اون مه غلیظ، پیاده شدیم، یخ زدم و سریع سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. رفتیم و رفتیم تا دیگه کم کم به سرازیری رسیدیدم، دسشوئیم گرفته بود، دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم! عشقم گفت : نگه میدارم برو کنار ماشین . . . . زد بغل، مشغول عکاسی شد، دو تا درهای سمت شاگرد و عقب و باز کردم و رو به دره نشستم و ... . گفتم : 1 دارم، خیلی شدید نیست. کوچولوئه! چاره نداشتم!  از اینجاها به بعد، دمای هوا هی بالا تر می رفت و گرم تر می شد. عشقم خیلی خیلی دیرش شده بود، ساعت 11-12 بود و ما هنوز تو پیچ و خمهای این کوههای بلند سرگردان بودیم. فکر می کرد حتماً تا ساعت 3 اونجا می رسه، همکاراشم هی زنگ می زدن و استرس بیشتری به عشقم وارد می کردن.

به جاهایی رسیدیم که مثل بیابون ،‌خشک خشک بود و حتی هیچ پوشش گیاهی هم نداشت،‌به عشقم گفتم اون کوههای بلند جلوی ابرها رو میگیرن و ابرها دیگه به اینجا ها نمی رسن و هیچ بارندگی ندارن! توی همین قسمتهای برهوت،‌که آفتاب مغز آدمو می پخت،‌و توی فاصله های ده ها با همدیگه (آخه همه زمینها قابل کشت نبود و زمینهای زراعتی خیلی با بعضی از دهاتها فاصله داشت!) عشقم نگه داشت و یه پیرمردی رو سوار کردیم تا به دهشون برسه! بیچاره !‌این همه راهو می خواست پیاده بیاد !!!عشقم گفت: اون هر روز خدا میدونه چند بار این مسیر و میره و میاد،‌تازه ما که از اول راه برش نداشتیم!! (آخه عشق من خیلی خیلی خیلی مهربونه، خودم فداش بشم نازنینمو)

حالم خیلی بد تر شده بود، سرعت بالای ماشین و هی پیچ و خم و رد کردن هم به این حال بد من دامن زده بود . به یه ده که نزدیک شدیم، به عشقم گفتم دلم یه آبنبات شیرین می خواد. توی ده سرراهی، عشقم جلوی یه مغازه نگه داشت، اما من که پیاده شدم، بلافاصله بالا آوردم، دیگه نتونستم خودمو حتی به کنار رودخونه یا آب برسونم. عشقم دوید سمتم : چی شد عزیزم؟ حالت خوبه نازنینم؟ داشتم میمردم. حس می کردم همه وجودم داره متلاشی میشه و من باید نزارم اینطور بشه. خیلی حال بدی بود، سرم و بالا نمیتونستم بیارم. یه کم که حالم بهتر شد رفتم داخل مغازه، عشقم یه خورده خوراکی خرید ولی آبنبات نداشت!

دمای هوا حدود 17 درجه شده بود! باورتون میشه؟ یک ساعت پیش 9 درجه و الان؟؟؟!!! خودمونو به چالوس رسوندیم، اوه اوه اوه! چه ترافیکی؟ عشقم جلوی یه آزانس ماشین که سر نبش بود نگه داشت، پیاده شد رفت پرسید که آیا ماشین واسه تهران دارن یا نه؟ گفته بودن : نه! پرسیده بود: دربست چطور؟ گفتن: یکی دو ساعت دیگه! اومد تو ماشین، من هنوز حالم خوب نشده بود، بزور خودمو نگه داشته بودم. از اینکه نمی تونستم کمک عشقم کنم خیلی ناراحت بودم، مریضی منم واسش نور علی نور شده بود! خودش به اندازه کافی دیرش شده بود و ابداً نمی تونست منو تنها بزاره!

یهو یه راننده اومد گفت: آقا، من می خوام برم تهران ولی یه مسافرم دارم! اگه با ... تومان موافقید، همین حالا راه می افتیم. خوب آخه میدونین که سر گردنه است! هرچی بگن ، همونه!

عشقم ok کرد و من عقب ماشین نشستم. یه اقای حدود 55-60 ساله هم جلو پیش راننده نشست . یه تاکسی سمند زرد رنگ بود.

عشقم واسم کیک و یه آبمیوه آب زرد آلو خرید. آب معدنی و بیسکوئیت هم از قبل خریده بود. اومد یه کوچولو بوسم کرد و از هم خداحافظی کردیم. ما ناهار که نخورده بودیم و من میدونم عشقم حتی یه آدامسم نخرید که بخوره چه برسه به چیزای دیگه!

ما، اینبار هرکدوم با یه دنیا عشقی که تو قلبمون بود، به راه خودمون ادامه دادیم: من به سمت تهران و عشقم به سمت رشت!

من بلافاصله ، عقب ماشین دراز کشیدم، اصلاً نمی تونستم بشینم. حالم خیلی خیلی بد بود، یکی دوتا قرص دیگه خوردم، کیفمو گذاشتم زیر سرم. یه کم می ترسیدم، البته اون گاز اشک آور هنوز تو کیفم بود. وقتی میخواستم بدمش به عشقم، گفت: نه عزیزم، ممکنه لازمت بشه! تند تند با عشقم تماس می گرفتم و یا عشقم به من زنگ می زد که از احوالم خبر بگیره. میدونم خیلی نگرانم بود.

{ راستی ببینم عشقم ، الآنم نگرانم هستی؟؟؟ چرا هیچ سراغی ازم نمی گیری . . . نه زنگی ، نه اس ام اسی، نه ایمیلی، نه بوسی، نه مممممممااااااااا یی(!) ، نه جونمی . . . .}

 نمیتونستم راحت بخوابم. ولی حدود نیم ساعتی که گذشت، آرومتر شدم و خوابم برد. درست یک ساعت بعد بیدار شدم، حالم خیلی بهتر بود، نمیدونستم کجائیم! جاده یه کم شلوغ بود ولی راننده می گفت اگه فقط یه ساعت دیرتر راه می افتادیم حسابی به ترافیک می خوردیم. فکر کنم سمت کندوان بود که راننده نگه داشت که استراحتی بکنه. من تو رستورانی که اونجا بود، و البته تعطیل شده بود، دستشویی رفتم. وقتی اومدم حس خوبی داشتم. حالم خیلی بهتر شده بود. یه چایی خریدم. به عشقم زنگ زدم، تو راه بود. راستش نگرانش بودم چون تنها بود و از خیلی ساعت پیش پشت فرمون بود، می ترسیدم خوابش بگیره، بهش گفتم یه چیزی بخوره ولی اون که قبول نمی کرد! البته به من می گفت: باشه عزیزم، باشه، الان میرم یه رستوران نگه می دارم . . . یا می گفت: بلافاصله که برسم رشت، اینکارو می کنم. (تا ساعت 4 صبح فرداش که رسیده بود خونشون، هیچی نخورده بود.)

من حدود ساعت 6 رسیدم میدان آزادی، از اونجا یه دربست گرفتم و صاف دم خونمون پیاده شدم. به عشقم زنگ زدم، ولی اون دیگه پیش همکاراش بود و نمیتونست زیاد بامن حرف بزنه.

قراره من فقط خاطرات خودم و عشقمو بگم!!! نه تنهاییامو که ! بسه دیگه. از چالوس تا اینجا رو نباید می نوشتم . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/19:: 10:12 عصر     |     () نظر

 

سلام نازنینم، می خوام چند تا از اس ام اسای اینروزامونو بنویسم تا همه بخونن ، شایدم بخوان ازشون یاد بگیرن و واسه عشقای خودشون بنویسن:

چند روز پیش، عشقم شارژ ایرانسلش داشت تموم می شد، یه اس ام اس بهم داد که:

سلام نازنینم، 2 تا اس ام اس دیگه شارژ دارم خوشگلم، هممه موجودیمو میخوام فقط قربون صدقت برم.

-میشه امروز بریم بیرون عزیزم؟ فقط یه ساعت ! منتظرم بهم زنگ بزنیا !!!

- قرار شد من همه موجودیمو قربون صدقت برم عزیزم؛ بزنگ جیگرم!

 

* * * * * * * * * * * * * * *

 

یه بار دیگه که سرکارش بود، منم تو شرکت خودمون سر کارم بودم، واسم نوشت:

ای جونم جیگرم، نمیدونی چقدر دوست دارم بگیرمت تو بغلم و محکم فشارت بدم نازنینم! . . . بوس بوس بوس . . .

منم تا اونجا که بلد بودم: فدات بشم عشقم، نازنینم، جیگرم، قربونت برم، . . .

 

 

* * * * * * * * * * * * * * *

 

 

و امروز، چون احتمالاً قرار جمعمون کنسله! (چون من کمی کسالت دارم و شاید قرار این هفته کنسل بشه (اهه اهه) .........)

 واسش نوشتم: اهه اهه اهه، دلم میخواد همینجوری بزنم زیر گریه! نمیدونم واسه چی؟؟؟

و عشقم تو جواب نوشت: قرارمون بود که این هفته همدیگرو نبینیم دیگه! پس هی نگو اهه اهه اهه که من هوایی بشم!!!

گفتم: همین الان بهت زنگ می زنم، باید جواب بدی! (گفته بود سر جلسه است و نمی تونه بهم زنگ بزنه!)، والا هی اهه اهه اهه می کنما !

جواب نوشت: آخ جون، پس منم جواب نمی دم. . .

بعدشم یه اس ام اس دیگه داد که: من مثل بچه می مونم،‌ وقتی میگی قربون چشمای بادومیت بشم،‌میگه من بادوم می خوام!‌ بچه ها اینطورین دیگه! حالا مگه من بچه تو نیستم؟؟؟ من اهه اهه اهه میخوام . . . یالا . . . والا میرم تو خیابون گریه می کنم به همه بلند بلند میگم که مامانیم نمیخواد منو ببینه و منو بغل کنه و بوس کنه!!!‌حالا جمعه حتماً‌باید بیای پیشم اهه اهه اهه . . .  (البته بخشی از اینا رو تلفنی گفت)

منم گفتم : نه عزیزم!‌نه کوچولوی نازنینم، نباید گریه کنی و آبروی مامانی رو ببری!‌خوب؟؟؟

گفت: پس باید بیای پیشم و منو بغل کنی و محکم محکم ببوسی !

 

* * * * * * * * * * * * * *


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/18:: 9:28 عصر     |     () نظر

 

پنجشنبه 25 شهریور 89

صبح واسه نماز صبح، هردومون بیدار شدیم و با هم رفتیم دوش گرفتیم. کلی سرحال شدیم. بعدش دوباره رفتیم رو تخت و کلی با هم حرف زدیم و یکمی خوابیدیم. پا شدیم، طبق معمول با عشقم صبحانه رو آماده کردیم، (من یه تلفن کاری داشتم، و بازم بیشترشو عشقم آماده کرد)، نشستیم خوردیم. تصمیم داشتیم که حتماً دریا بریم، البته تا یادم نرفته بگم که ما هیچ جای با هم بودنمون از بوسیدن و به آغوش کشیدن همدیگه کم نمیزاریم.

لباس پوشیدیم و به سمت دریا راه افتادیم. شاید باور نکنین اگه بگم بعد از 8-9 سال این اولین باری بود که دوباره میخواستم پا به آب بزنم. من باید با لباس می رفتم تو آب! اگرچه قسمت از دریا که مختص ویلاست وارد شدیم ولی اینجا که خارج نیست! از هر طرف دیده میشدیم. عشقم با عرقگیر و شورت بود. دستای همو گرفتیم و قدم قدم پا تو آب دریا گذاشتیم! وای چه اندازه لذت بخش بود، اصلاً نمی تونین تصورشم بکنین. با موجا بازی می کردیم! موجهای بزرگ لذت آب تنی بیشتری هم واسمون داشتن. من کلاً آدم ترسویی نیستم. شما میتونین خاطره هامو بخونین و ببینین که چقدر اهل ریسکم ولی از خطر های این مدلی هراس دارم. هی به عشقم می گفتم: بسه دیگه، تو رو به خدا دیگه نرو، عشقم بیا دستمو بگیر و بزار با هم صفا کنیم! مبادا اتفاقی بیفته !

عشقم اما دل شیر داره! مگه میدونه ترس یعنی چی؟؟؟ هی بیشتر و بیشتر می رفت و من تا اونجا که جرات می کردم پا به پاش بودم. ولی خیلی جاها عشقم هی جلوتر می رفت. یه جاهایی که می شد دستشو می گرفتم و می کشیدم. تا اینکه یهو صدای سوت شنیدیم! یه نفر از اون طرف ترا که قسمت عمومی بود و مردم زیادی هم با هم رفته بودن توی آب، مارو دیده بود وبه غریق نجات خبر داده بود! آقاهه اومد سمت ما و هی سوت سوت زد. گفت: اگه فقط یک متر دیگه اون طرف تر رفته بودین، هردو تون غرق می شدین، هردوتون و آب می برد! من کلی ترسیدم. عشقم اومد سمت من و دستمو گرفت. با هر موج خودمونو بالا می کشیدیم. وقتی آب بازم خیلی پایین بود ، هردومون زانو زدیم، یعنی تشستیم تو آب، اینبار کیفش بیشتر بود ولی من یه بار کاملاً کف دریا خوابیدم. . . اهه اهه اهه . . . نزدیک بود غرق بشم!

یه کمی بعد از آب بیرون اومدیم، رفتیم بالای پله ها جایی که بتونیم دوش بگیریم و لباس عوض کنیم. اول من دوش گرفتم و عشقم هواسش بود که کسی نیاد . . . بعد نوبت عشقم شد.

رفتیم بالا، لباسامونو عوض کردیم. وسایلمونو جمع کردیم و راهی شدیم به سمت جنگل نور واسه ناهار. از پارسال مسافرت شمالمون توی این جنگل، خاطره خوبی داشتیم!

وای ! نمی دونین چقدر شلوغ بود، جای پارسالی ما رو 10 تا خانواده گرفته بودن! البته عشقم که هفته پیش با خونوادشون اومده بود،‌رفته بودن درست همون جای پارسالی ما !‌ ولی به کسی نگفته بود که پارسال باهم اینجا بودیم.  کلی جلوتر که رفتیم، یه جای بازتر پیدا کردیم. چند تا هم خانواده دور و نزدیک نشسته بودن!

زیرانداز، چادر، منقل و .... همه چی داشتیم. نمک یادمون رفته بود که از خانواده نزدیکمون گرفتیم..

چادر و با عشقم به پا کردیم، خیلی خوب و خوشگل و باحال بود. کلی هم جا داشت. از همه طرف پنجره هاشو باز کردیم و عشقم پرده های در رو هم بالا برد و بست که داخلش کاملاً دیده بشه. بعد من که از قبل گفته بودم می خوام راجع به کلاسام با عشقم حرف بزنم، (می خواستم ادامه تحصیل بدم واسه فوق لیسانس! حتی پیام نور! اما زهی خیال باطل!!!) تمام کاغذایی که پرینت گرفته بودم و در آوردم و با عشقم مشورت کردم. البته به نتیجه خیلی مشخصی نرسیدم، ولی جمعشون کردم. (میدونین راستشو بخواین، هنوزم به هیچ نتیجه ای نرسیدم و حیرون و ویرون وآس و |اس موندم!!!) نوبتی ،‌اول عشقم بعد من ،‌نمازمون و خوندیم ،‌ یه کم دراز کشیدیم کنار همدیگه، . یواشکی همدیگرو بوسیدیم وبدون اینکه خوابمون ببره یه کم استراحت کردیم.

 بعد از یه خورده، که بلند شدیم، من جوجه هارو تکه تکه کردم و به سیخ کشیدم، عشقم، آتیش روشن می کرد! وقتی واسه گرفتن نمک رفتم، اونا یه کنده کوچولو آتیش گرفته به من دادن و گفتن : حیفه، اگه می خواین از اینم استفاده کنین. آتیشش خیلی خوبه! منم اونو با خودم آوردم . با کمک عشقم و با کمک کنده آتیشیه و با آخرین چوب کبریتی که داشتیم، آتیشو راه انداختیم و زغالامون شروع کرد به شعله ور شدن و جون گرفتن!

سیخارو آوردم روی منقل چیدیم، همین موقع عشقم صدام کرد و پای یه درخت گنده، چندتا قورباغه کوچولو نشونم داد. خیلی بامزه بودن!

یه خورده پیش از دور ماشین گشت و دیده بودیم ولی چون از جاده یه کم فاصله داشتیم، خیلی امیت نددادیم.

من داشتم قورباغه هارو می دیدم که یه مامور گشت به سمتمون اومد، یه کم ترسیدم ولی سعی کردم به روم نیارم. عشقم واسه اینکه تیشرتش کثیف نشه،  اونو درآورده بود و با عرقگیر سر آتیش بود!

-          سلام آقا، شما یه لحظه بیاین با من بریم کنار ماشین!

-          سلام،‌بفرمائین جوجه!‌باشه میام ،‌مگه چیزی شده؟ من اومدم آتیش و این پشت (پشت چادر) برپا کردم تا خانواده رد میشه نبینه ...

-          نه متشکرم. فقط سریع بیاین بریم اونجا

عشقم سریع اومد تو چادر،‌دستاش کثیف بود و دستپاچه آخرین دستمال کاغذی را درآورد،‌من یه دفعه مثل شیر زنا،‌گفتم: عزیزم می خوای آب بریزم دستاتو بشوری؟ عشقم سریع گفت: آره آره،‌بیا ؛‌و من با بطری آب معدنی آب ریختم تا دستاشو بشوره. بعد رفت داخل چادر لباسشو برداشت که بپوشه!‌ تو همین لحظه آقا ماموره گفت: ببینم،‌شما با هم نسبت دارین آره؟ یعنی زن و شوهرین ،‌آره. هر دومون گفتیم بله آقا این حرفا چیه!‌اصلاً به ما میاد . . . می بینید که تمام در و پنجره های چادر را باز کردیم . . . مهرمون اونجاست!‌ خلاصه آقاهه رضایت داد گفت که نمی خواد بیاین،‌ببخشید مزاحم شدم . . . و رفت. – بفرما جوجه ! – نه مرسی . . .

آخیش!‌راحت شدیم!‌هر دومون داشتیم می مردیم!

عشقم یهو گفت: میگن از این ستون به اون ستون فرجه ،‌واقعاً‌راسته ها!‌ببین همین که دستام کثیف بود،‌لباس باید می پوشیدم . . . اگه حاضر و بیکار بودم باید همون موقع راه می افتادم . . . گفتم: آره به خدا،‌من که قلبم داشت از جاش کنده می شد. . .

یهو صدای بزن برقص کلی جوونک بلند شد!‌جنگل و گذاشته بودن رو سرشون!‌به اونا گیر نمی دن،‌ میان به ما گیر میدن!!!

بعد از خوردن غذامون ،‌یه کم دیگه استراحت کردیم،‌ به کم حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم که بلند شیم بریم آبشار آب پری و کشف کنیم. دیگه به ویلا برنگشتیم،‌یه راست رفتیم به سمت رویان و وارد اون خیابونه شدیم که ازانتهاش جنگل شروع می شد،‌خیلی شلوغ شده بود!!!‌ گفتم چون آخر هفته است همه اومدن اینجا. رفتیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که کرور کرور ماشین ایستاده بود!‌ولی از آبشار خبری نبود!‌همه داشتن به یه کوه نگاه می کردن!‌حتی یه قطره هم آب نداشت!‌عشقم از اونایی که اونجا بودن پرسید: آبشار آب پری کجاست؟؟؟ همه گفتن:‌همینه!‌همین جا!‌ خیلی وقت پیشا اینجا یه آبشار خیلی قشنگ بوده! خیلی قشنگشو فهمیدیم چون جداً جای قشنگی بود! اما آبشار!!!‌حتی یه قطره!!! البته کوه خیس بود!  عشقم پیاده شد و چند تا عکس گرفت. دره های خیلی زیبا،‌ کوههای خیلی قشنگ و درختهای خیلی خیلی زیبا و متنوع. جنگل بی نظیری بود! خیلی خوشمون اومد. کلی جلوتر رفتیم تا ببینیم آخرش چی می شه؟ به کجا می رسه؟ عشقم دوربینشو از سوئیس و هفته قبل خریده بود،‌باطری قلمی می خوره!‌ یه جا نگه داشت،‌چند تا باطری و لواشک واسه من خرید. اومد و سوار شدیم و کمی جلوتر دوباره نگه داشت تا عکاسی کنیم. ماشین به کمی تو گل گیر کرد،‌ خیلی خلوت بود،‌یه ماشین دیگه کنارمون نگه داشت که توش یه ایرانی و 2 تا عرب نشسته بودن! بعد ها شنیدیم که بیشتر ویلاهای اون اطراف و عربا گرفتن! ما هردو پیاده شدیم. عشقم یه کم نگران شد،‌ سریع از صندوق عقب،‌هفت تیرشو در آورد،‌اسپری گاز اشک آورشو داد به من و گفت :‌این دم دستت بشه،‌این جاها ممکنه خطرناک باشه!‌ و اون گاز اشک آور از همون زمان تا حالا همیشه تو کیف منه!‌ (عشقم چند بار گفته: بفرما اسپری گاز اشک آور!) کمی جلوتر به یه دو راهی رسیدیم:‌به سمت یکیش که به سمت دهاتا می رفت رفتیم. درست نزدیک  یه ده نگه داشتیم ،‌سرو صدای عروسی می اومد،‌به عشقم گفتم انقدر دلم می خواست تو مراسم سنتی دهاتیها شرکت کنم که حد نداشت. ولی ما فقط صدای هلهله و کرکره شنیدیم و عکس انداختیم. دور زدیم و برگشتیم. یه کم که اومدیم،‌ 2 تا زن و مرد سن بالا کنار خیابون بودن،‌عشقم گفت بزار سوارشون کنیم. نگه داشت و اونا سوار شدن و تو تمام راه کلی از این دهاتا و پیشرفتش به ما گفتن. از همه مهمتر گفتن که آخر این جاده میرسه به تهران!‌و دامادشون اکثراً‌از این مسیر به تهران رفت و آمد می کنه. پرسیدیم: راهش خوبه؟‌امنه؟ نزدیکه؟ گفتن: آره، ترافیک نداره،‌ کاملاً امنه و راه خوبیه!‌داماد ما همیشه از این مسیر میاد و میره.

ما هم همین جا تصمیم گرفتیم که برگشتنی از این راه برگردیم. تا ابتدای شهر نور با ما اومدن. من می خواستم از داروخونه یه چیزایی بخرم. همزمان پیاده شدیم. اونا هم رسیده بودن،‌پیاده شدنی چند تا نون محلی خودشونو درآوردن دادن به ما،‌اما عشقم گفت مه یکیش کافیه. مرسی!‌

وقتی برگشتیم ویلا،‌توی قسمت پارکینگی که عشقم همیشه ماشینشو میذاشت اونجا،‌یه ماشین دیگه بود!‌ عشقم خواست دنده عقب بگیره که دور بزنه،‌ اما سپر عقبش خورد به تیزی گوشه باغچه!‌و سپر ماشین نوء نوش سوراخ شد!‌ هیچکس نمیدونه که اونجای سپرش چی شده!‌فقز منو عشقم میدونیم. خیلی حالمون گرفته شد!‌حسابی دمق شدیم!‌عشقم همش به اون صاخب ماشینه فحش میداد!‌آخه اینهمه جا!‌باید صاف میومد میذاشت تو پارکینگ ما!!! با اعصاب خورد رفتیم کنار دریا،‌ یه آلاچیق نزدیک دریا توی حیاط ویلا بود،‌ قرار بود بیاریم اونجا بلال درست کنیم. ولی به قدر کافی حالگیری شده بود.

رفتیم بالا توی ویلا و دیگه بیرون نرفتیم. عشقم هرچی آبجو خورد مست نشد،‌ یه فیلم مونده بود،‌با هم نگاه کردیم و خیلی زود رفتیم تو اتاق خواب ،‌اینبارهم رفتیم اون اتاق خواب کوچیکتره، کلی همدیگرو بوسیدیم،‌. . . . دیگه یادم نیست،‌شاید من مست شده بودم!!!!‌به هر حال فکر کنم خوابیدیم. . .  

عشقم،‏وقت نکردم،‏ این متن و اصلاح نکردم!

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 11:38 عصر     |     () نظر

چهارشنبه: 24 شهریور 89

صبح حدود ساعت 8 بیدار شدیم. عشقم یه سر رفت بیرون، مواد صبحانه (نان،+عسل+تخم مرغ+پنیر+کره و شیر ) خرید و برگشت. منم دوش گرفتم و آب جوش آماده کردم.

بگم براتون که من وقت نکرده بودم آرایشگاه هم برم، اینه که قبل از اینکه عشقم بیاد رفتم تو اتاق و شروع کردم به تمیز کردن ابروهام با موچین و پشت لبم رو با نخ بند انداختم. چه شود!!!

صبحانه را خوردیم و راهی شدیم. عشقم یه دوری تو محوطه دریاکنار زد تا من اون مجتمع و ببینم. تا سمت تله کابین هم رفتیم. آنقدر شلوغ بود که نگو. بعداً فهمیدیم که همون روز و همون موقع، یکی از دوستای عشقمم همون دریاکنار رفته! خوب شد ما رو ندیدا والا چی می شد؟؟؟ حسابی لو می رفتیم. عشقم میدونی که کیو میگم: همون که خیلی پر حرفه، ول نمی کنه ، یه ریز میگه!

رفتیم و رفتیم تا به شهر رویان رسیدیم. همچنان داشتیم به راهمون ادامه میدادیم که یه تابلو نظرمونو جلب کرد: آبشار آب پری ، یه کم که بالاتر رفتیم ، عشقم دور زد و پیچید تو همون خیابان فرعی که به آبشارآب پری میرسید،؛ وای چه جنگلی، بینهایت زیبا بود، گفتیم کاش واسه ناهار یه چیزی می گرفتیم و میومدیم همین جا می خوردیم! چی بود!!!! کلی خانواده نشسته بودن . . . دوباره دور زدیم و گفتیم فردا میایم هم اینجا را خوب می گردیم و هم ناهار می آریم بخوریم. اینه که سریعتر رفتیم تا به ویلای خوشگل و قشنگ برادر عشقمینا تو شهر رویایی نور رسیدیم.

ساعت حدود 3 بعداز ظهر بود و ما هنوز ناهار نخورده بودیم. عشقم منو صاف برد به یه رستوران خیلی خیلی خوب و شیک،‏رستوران کاسپین. آخه عشقم با خانواده خودش و یکی از دوستاشون که تازه نامزد کرده بودن، هفته قبل یه سفر دو سه روزه اومده بودن اینجا و از این رستوران خیلی خوشش اومده بود. اونجا من کباب ترش سفارش دادم، تا حالا نخورده بودم ببینم چیه و عشقم مثل همیشه یه قزل الا، سالاد سلف سرویس بود و ما هم کمی سالاد و ماست و زیتون و دوغ محلی و غیره رو میزمون چیدیم. ( البته همش سلف سرویسی حساب نمی شدا! ) یه کم از غذای من اضافه اومد، مثل بچه دهاتیها درخواست یه ظرف خالی کردم. یادم نیست قبل از غذا چی خوردم که یهو اشتهام کور شد!!! کباب ترشامو ریختم تو ظرف و گذاشتم توی نایلون. وقتی داشتیم می رفتیم به سمت ویلا، یکی دوتا فروشگاه لباس دیدیم و دلمون لباس خواست. آخه عشقم دست لباس خریدنش ملسه! یعنی بجز من، عاشق لباس خریدنم هست (من که میدونم، اونم اگه با من باشه، بیشتر لذت میده). برای من یه کاپشن خیلی خوشگل فانتزی از فروشگاه مستر پیچ خرید. نمیدونین چقدر خوشگل و با کلاسه، آخه من و عشقم یه کتونی فانتزی خیلی خیلی خوشگل و یه شلوار جینفوق العاده از اسپانیا، مادرید، (بعله ام- بعله ام، خاطرات اسپانیا رو هم بعداً می نویسم میذارم تا بخونین) خریدیم. عشقم گفت این با اون ست لباسات خیلی خوشگل میشه. واسه خودش هم یه شلوار ورزشی آدیداس با یه شلوارک سفید و یه جفت کتونی راحتی خرید.آخه نمی خواست کتونی اسپانیائیاش خراب بشه! 

دلش موند پیش یه کت تک کبریتی کرم-قهوه ای، خیلی اندازش نبود، به خاطر این دل دل می کردیم که بالاخره هم نخریدیم. حتی چند بار دیگه هم روزای بعد رفتیم، ولی جداً فیت تنش نبود.

خلاصه، بگم براتون که رفتیم توی ویلامون! وای چه آرامشی! بعد از این همه مدت بیرون بودن و تو ماشین بودن و خونه مردم رفتن، حالا مثل این بود که به خونه خودمون رسیدیم. بلافاصله همدیگرو بغل کردیم و همدیگرو عمیق عمیق بوسیدیم. یه خورده بعد پا شدیم دوباره رفتیم بیرون، میوه و چیپس و ماست و از همه مهمتر، آبجو الکلی خریدیم. (فکر کردیم خارجه!) واقعاً از یه سوپر مارکت که تمام ملزومات صبحانه فردا رو هم خریدیم، دو سه تا هم آبجو الکلی زیرخاکی خریدیم. واسه شام چیز خاصی نداشتیم.

همون چند تا تکه کباب ترش  که از ظهر مونده بود، بعلاوه چیپس و ماست . عشقم چند تا فیلم آورده بود، اسم نداشتن! بساطمونو روی میز چیدیم و کنار هم روی مبل چرمی خیلی راحتی که روبروی تلویزیون بود، نشستیم و مشغول شدیم به خوردن و آشامیدن ، و البته تماشای فیلمهایی که اصلاً مجاز نبود!

دیگه خیلی یادم نیست، یادمه یه کم هر دومون مست شده بودیم، یادمه عشقم منو بغل کرد و به اتاق خواب برد. اون اتاق خوابی که تقریباً مایل به سمت دریاست. یه خورده بعد، خوب یادمه من بی اختیار زدم زیر گریه! اعصابم از دست مدیرم و حرفاش خورد شده بود! به عشقم گفتم که جداً می خوام استعفا بدم، عشقم دلداریم می داد و به حرفام گوش می کرد. گفت : تصمیم دارم خودم یه شرکت بزنم، با برادرم و یکی دو نفر که ایرانی نیستن! اینه که بهتره یکم دیگه تحمل کنی! نهایتاً 2 – 3 ماه دیگه! یادمه یه کم آروم گرفتم. و یادمه هردومون سعی می کردیم نخوابیم. یعنی دلمون نمیومد بخوابیم.

ولی بقیه شو یادم نیست،‏فکر کنم خوابیدیم!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 10:44 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15      >