سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد را آن بهاست که بدان نیک داناست آن ارزى که مى‏ورزى ، [ و این کلمه‏اى است که آن را بها نتوان گذارد ، و حکمتى همسنگ آن نمى‏توان یافت و هیچ کلمه‏اى را همتاى آن نتوان نهاد . ] [نهج البلاغه]
حرفها و خاطره های من و عشقم

خاطره شمال 2: روز اول:

23 شهریور 89:

صبح خیلی زود با عشقم همون خیابون خلوت قرار پارسالمون، دوباره قرار داشتیم تا من فقط ساک و وسایلمو بزارم تو ماشینش. بعد خداحافظی کردیم و سریع رفتم تا به به موقع به شرکت برسم.نمی خواستیم با هم بریم.

حدود ساعت 4 رفتم تا واسه فردا و پس فردا مرخصی بگیرم.. مدیرم مرخصی داد اما اونجوری که داد! کلی حرف بهم زد که باعث شد حسابی اعصابم خورد بشه! ولی ارزشش و داشت که بخوام 3 روز با عشقم باشم. باور کنید با همه وجودم میگشم، تحقیر شدن خیلی بده، ولی اینبار جداً ارزششو داشت!

راس ساعت 5 بعداز ظهر که ساعت کاریمون تمام شد، بلافاصله اومدم بیرون. یه کم حالم بد بود، هم وقت . . . بود که این موضوع از یه طرف فشار عصبی بهم وارد میکرد، چون همه مسافرتمونو بهم میزد. . . اگه حالم بد می شد چی؟؟؟ هم مدیرم با اون رفتار نامردانش، حالمو حسابی گرفته بود و خلاصه تا دلتون بخواد دمق و بهم ریخته بودم!

از یه طرف همه اینا رو که به عشقم گفتم، اونم ناراحت شد! آخه راستشو بخواین، چند روز پیش، عشقم پیش بینی کرده بود که وقت ... نزدیکه و باید یه کاری بکنم. من چند روزی بود به خاطر مریضی مادرم خیلی سرم شلوغ بود! (مادرم چند روز پیش عمل خیلی سختی داشت! من 4 شب و 5 روز تو بیمارستان پیشش بودم، نمیدونید چقدر حال کردم وقتی یه شب ساعت 1:00 نیمه شب، عشقم یواشکی اومد دنبالم که بریم یه دوری با هم بزنیم.)

خلاصه، عشقم گفت: عزیزم میخوای کنسل کنیم بمونه واسه یه وقت دیگه؟ گفتم:  نه، حتماً میخوام الان بریم آخه بهترین شرایط ممکن واسه هردومون بود.

حالا فکر می کنین ما کجا قرار گذاشتیم؟؟؟ چون از هم دور بودیم و نمی خواستیم احیاناً دوستی ، کسی ... مارو ببینه، قرارمون موند اتوبان کرج، سر دو راهی ای که میره به سمت چالوس! نمیدونستم چطوری برم که هم واسم خیلی هزینه نیفته (البته روراست بگم که عشقم به این خرجا اهمیت نمیده، گفت یه دربست بگیر صاف بیا اونجا، ولی واسه من مهم بود! حدود 30-40 هزار تومن! آخه چرا؟)وهم تو ترافیک نمونم! عشقم افتاده بود تو اتوبان کرج و من تازا رسید بودم سر همت! یهو به سرم زد با مترو برم یا برم آزادی، بلافاصله تاکسی گرفتم واسه آریا شهر، همین که سوار شدم از راننده پرسیدم که بهتریم مسیر کدومه؟ هم راننده تاکسی و هم اقایی که تو ماشین بود، گفتن: بهترین راه فقط مترو!

سریه رفتم تو مترو آریاشهر، تا رسیدم قطار رفت! همون جلو ها ایستادم تا قطار بعدی بیاد، همه گفتن حداقل 20 دقیقه دیگه میاد ولی باور کنید (فقط به خاطر من) 10 دقیقه بعد قطار پیداش شد، تا درا باز شد و مردم هجوم بردن توش، من رفتم طبقه بالا و سریع نشستم، بلافاصله به عشقم خبر دادم. ظرف چند دقیقه حرکت کرد: چیتگر، اکباتان، استادیو ورزشی . . . درست نزدیکی ایستگاه گلشهر که من میخواستم پیاده شم، قطار یهو از حرکت ایستاد البته با یه ترمز نسبتاً شدید! چند دقیقه بعد، اعلام کردن که قطار بدلیل نقص فنی، فعلاً حرکت نمی کند و ممکن است تا 0.5 ساعت دیگر همینطور بماند! (اما من اعتقاد داشتم که من شانسم خوبه و خدا به خاطر من همه عوامل و مسطح می کنه) بازم درست بعد از 10 دقیقه، قطار راه افتاد! (دیدین گفتم!) رسیدم ایستگاه، دویدم به سمت خروجی و فوری یه دربست گرفتم واسه همونجا. توی راه دم به دقیقه با عشقم حرف می زدیم. من هنوز یه کم دمق بودم. ولی وقتی ماشین عشقم و دیدم، شادتر و سرحال تر شدم، ساعت حدود 7 بود. دویدم تو ماشینش نشستم و شروع کردیم به ماچ و بوسه! هردومون اروم شدیم. و با یه دنیا عشق و با توکل به خدا، سفرمونمنو شروع کردیم! عشقم کلی هله هوله خریده بود ، اما خودش روزه بود! ماه رمضان هفته پیش تموم شده بود ولی عشقم یه روز روزه بدهکار بود. ساعت حدود 8 اذان گفتن. منم تا اونوقت هیچی نخورده بودم. بعد خوراکیها رو یکی یکی باز می کردم و با هم می خوردیم و لذت می بردیم: اول بیسکویت کرمدار مینو با آبمیوه، آب زردآلو، بعد کمی آب معدنی، عشقم خیلی تشنش بود! بعد پفک و . . . . حدود ساعت 10 بود که عشقم خیلی خسته شده بود، (آخه نگفتم، امروز از اول صبح، عشقم چند تا کار مهم داشت و کلی مسیر و پشت فرمون بود: اگه یادم باشه تا بروجرد رفته بود و برگشته بود . نزدیک یه محلی رسیدیم که عشقم میگفت: میگن محل تولد نیما یوشیج بوده! البته باید اون خیابون فرعی رو کلی می رفتیما . . . منم اسمشو گذاشتم: امازاده نیما یوشیج! آخه شبیه امامزاده ها بود! پیچیدیم داخل خیابون فرعی و لابلای ماشینا پارک کردیم، همدیگرو بوسیدیم و گفتیم که یه کم بخوابیم. هردومون خوابمون برد، من اما سرم رو سینه عشقم بود.

ساعت حدود 11 شب بیدار شدیم، عشقم کلی سرحال شده بود، و باز با دنیا دنیا عشقق راه افتادیم. من محدوده نساء و گچسر و خوب می شناختم و شروع کردم کلی خاطره از بچه گیام تو این راهها و اون چشمه که از کوه در میاد تو گچسر و ... تعریف کردم. توی نساء به عشقم گفتم که باید حتماَ بنزین بزنیم والا دیگه بنزین بی بنزین. همونجا من دسشوئئیم رفتم. دیگه اینارو که رد کردیم] فهمیدیم که خیلی دیروقت به نور می رسیم و هردومون احتیاج به استراحت داشتیم. اینکه عشقم زنگ زد به یکی از دوستاش که یه ویلا تو نمک آبرود داشت و هماهنگ کرد که ما امشب و بریم اونجا بمونیم.. هنوز به چالوس نرسیده بودیم که من بهانه می آوردم: اهه اهه اهه، گرسنه ام! پس کی میخوایم شام بخوریم؟ بریم یه رستوران! اهه اهه اهه!

نازنینم جلوی یه دکه کوچولو و بامزه نگه داشت: آقا جیگر دارین؟؟؟ گفت : داریم، چند سیخ میخواین؟ عشقم جواب داد: 10 سیخ. آقاهه رفت داخل و خیلی زود برگشت بیرون و داشت با اون یکی دوستش حرف می زد! گفتیم حتماً یکی داخل هست که داره سفارش ما رو حاضر میکنه! دو تا جوونکم نشسته بودن، قلیان و چای نوش می کردن! یه عالمه بعد که ما کلی پکر شده بودیم و سراغ غذامونو گرفتیم، اون پسره سوار یه پیکان جوانان سبز رنگ شد و رفت! ما گفتیم : یعنی چی؟ منتظر شدیم ببینیم چه خبره؟ تقریباً زود برگشت اما ما خیلی عجله داشتیم، بقدر کافی دیر شده بود! نا اومد کنار ماشین و سیخای جیگر و داد به ما، عشقم با یه حرکت سریع همه سیخارو به نون کشید و سیخاشو پس داد!

بیچاره پسره اصلاً نفهمید چی شد؟؟؟ فکر کرد ما همشو انداختیم دور، اومد جلو و با لحجه خاصی پرسید: چی شد؟؟؟ بد بود؟ آره بد بود؟؟؟

عشقم لبخندی زد و گفت: نه نه! چیزی نیست آقا ، ما دیرمون شده می خوایم بریم. دست شما درد نکنه. راه که افتادیم، دوتایی زدیم زیر خنده: طفلکی چه حول کرد! حتماً خوشون از جای دیگه خریدن و یکم گرونتر به ما فروختن! ولی انصافاً خیلی به من چسبید، البته که به عشقمم چسبید، چون من لقمه هاشو درست می کردم.

رفتی رسیدیم به چالوس ، مسیر نمک آبرود و گرفتیم. من اولین بارم بود که اونجا می رفتم. خلاصه بگم با کلی سلام صلوات رسیدیم به ویلای دوست عشقمینا. دیگه نمی گم که کلید ویلا رو کجا ها قایم کرده بودن!

طبقه سوم، وارد خونه شدیم، من خیلی حس غریبی داشتم. خیلی واسم قشنگ نیومد! آخه در مقایسه با ویلای برادر عشقمینا، خیلی متفاوت تر بود! وسایلو گذاشتم تو یه اتاق و تلویزیون و روشن کردیم. عشقم رفت از ماشین شارژر و بقیه آنچه لازم داشت آورد. یه خورده گفتیم و خندیدیم. یهو دیدم تو ماهواره کانال فارسی وان، داره سریال سفر دیگرو نشون میده (سالوادور و ایزابل و ... )من یه کمی از اون داستانو میدونستم، ولی عشقم چون وقت تلویزیون نگاه کردن بدتر از من اصلاً نداشت، تقریباً سریال و نمی شناخت. من خیلی خلاصه داستانو تا اونجا که میدونستم واسش تعریف کردم. تا آخرش نشستیم. وقتی تموم شد، عشقم بغلم کرد و رفتیم رو تخت.

اهه اهه اهه! تختش خیلی تخت بود یعنی خیلی سفت بود و من اصلاً تخت خیلی سفت دوست ندارم. من دلم میخواد خوشخوابم حسابی نرم و خوش خواب باشه. کلی عشقبازی کردیم و خوابیدیم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 9:5 عصر     |     () نظر

خاطرات شمال 1:روز اول:

پنج شنبه 27 آبان 88:

من اونروزو مرخصی گرفته بودم،‌ به خانواده ام گفته بودم که از طرف شرکت واسه حساب کتاب مشتریا میریم شمال! چاره نداشتم، اینجا که خارج نیست(!) تا ما بتونیم راستشو بگیم !!! ولی عشقم میدونه که من بجز این موارد به خانوادم،‌هیچوقت به هیچ کس دروغ نمی گم !

صبح خیلی زود،‌توی یه خیابون نسبتاً خلوت که مخصوص یه کارخونه بزرگ بود و به خونه ما هم نزدیک بود،‌عشقم تو ماشین منتظر من بود. یه کیف دستی و یه کوله پشتی داشتم. یه کاپشنم برداشته بودم که اگه هوا سرد شه ، استفاده کنم.. . .

ساعت 7 صبح راه افتادیم به سمت رشت،‌آخه عشقم میخواست از یه کارخونه ای تو شهر صنعتی رشت،‌ یه بازدید کوچیک کنه! یه کم میوه و هله هوله واسه راهمون برداشته بودم.

آهان،‌یادم رفت بگم که عشقم 3 روز تمام برای یه سفر کاری با چند تا از همکاراش- که یشیشون بهترین بهترین دوست عشقمه و البته اون با خانوادش بود، رفته بودن اروپا ( عشقم گفته نگم کجا!!!)، دیشبش خیلی دیر وقت رسیده بود خونشون! تا سوار ماشینش شدم و راه افتادیم،‌گفت: عزیزم کیفمو از اون پشت بده! کیف چرم قهوه ای رنگ روی صندلی عقب بود، بهش دادم،‌میدونین از توش چی در آورد؟؟؟ یه ادکلن ورساچه خیلی خیلی خیلی خوش بو و اوریجینال اوریجینال! کلی ذوق زده شده بودم!‌ نمی تونین تصور کنین چقدر خوشحال شدم که همچین عطری واسم خریده! گفت که دیگه کادوش نکردم،‌ نمی دونم چطوری باید تشکر می کردم. من میدونم که چقدر ضرب العجل رفته بود و چقدر سرش شلوغ بود،‌انتظار هیچ کادویی نداشتم؛‌کما اینکه عشقم از کادو خریدن واسه من هیچ وقت دریغ نکرده و هرچند وقت یکبار،‌چه ایران باشه،‌چه خارج،‌حسابی منو غافلگیر می کنه!

خلاصه بگم براتون که تو راه خیلی به ما خوش میگذشت و لحظه به لحظه حتی تو سرعت بالا یهو خم می شد و منو می بوسید،‌هیچ ابایی هم نداشت که دیگران ببینن!‌ پلیس ببینه و غیره!

نمیدونم اسم اون خیابون چی بود؟ نزدیک رشت بودیم که عشقم با سرعت می رفت و هی سبقت می گرفت که یهو پلیس اشاره کرد بکش کنار. خیلی خونسرد کشیدیم کنار،‌من یکم اضطراب ورم داشت ولی عشقم خونسرد بود. عشقم شروع کرد به گشتن دنبال مدارک ماشین: بالای سایه بون راننده و شاگرد راننده، تو داشبورد،‌کنسولی، کیف دستی چرمش،‌جیبای کتش که عقب ماشین بود! حتی زیر صندلی ها ! اما نبود که نبود!!! هیچ خبری از کارت ماشین،‌گواهینامه،‌بیمه ، کارت عابر بانک و غیره نبود. منم پیاده شده بودم و داشتم سمت خودمو می گشتم،‌زیر صندلیهای عقب، آخرین جایی بود که دیدم! یه چیزیو یادم رفت بگم: عشقم از خونه یه شیشه مشروب کاکائویی آورده بود! دورش روزنامه پیچیده بود و زیر صندلی خودش گذاشته بود!‌من داشتم از استرس میمردم! ما هنوز هیچ رسمیتی بینمون نبود! خانواده هامون نمی دونستن!‌مدارک نداشتیم!‌و یه شیشه مشروب !!! و از همه بدتر اینکه حتی پول زیاد پیشمون نداشتیم! گفتم که عابر بانک عشقم پیش باقی مدارکش بود. شروع کردم آیه الکرسی خوندم، این تنها چیزیه که تو اوج اظطراب آرومم می کنه. عشقم شروع کرد صندوق عقبو گشت! پلیسا هم واستاده بودن و ما رو هاج و واج نگاه می کردن! دو تاشون هم توی ماشینشون نشسته بودن!

عشقم ، البته با یه توکل عمیق به خدا – مثل همیشه که باورهاش خیلی خیلی قویه – رفت پیششون و گفت: نمیدونم مدارکم کجاست؟ نمیدونم خونه جا گذاشتم یا چی؟ حدود 10 دقیقه بعد که اونا داشتن صحبت می کردن و من از شدت ترس، حالت تحوع پیدا کرده بودم، عشقم صدام کرد و گفت : عزیزم! سوار شو بریم !!! فکر کردم اشتباه شنیدم! باورم نمی شد! مگه میشه! پلیسا هیچی نخواستن،‌ماشینم نگشتن،‌حتی پول . . . !!! با سرعت باد سوار شدم که یوقت پشیمون نشن و بگن .... . عشقم راه افتاد،‌پرسیدم عزیزم چی گفتی؟ گفت: هیچی به خدا،‌واقعیتو،‌اینکه نمیدونم مدارک کجاست و داریم میریم رشت ! خیلی پلیسهای خوب و با انصاف و فهمیده و . . . هرچی بگم کم گفتم. هروقت یادشون می افتم کلی دعاشون میکنم.

فقط قرار شد که دیگه انقدر با احتیاط بریم که پلیسا به شک نیفتن!‌همه که مثل هم نیستن!

ساعت حدود 12 رسیدیم اون کارخونه هه. من تو ماشین موندم، عشقم حدود یک- یک و نیم ساعت رفت داخل و برگشت و ما راهی شهر زیبای نور شدیم که ویلای برادر عشقمینا بود!

سر راه، اول 2 تا بستنی خوشمزه خوردیم،‌بعد رفتیم یه رستوران خیلی شیک،‌ناهار خوردیم.

رسیدیم به تله کابین لاهیجان،‌عشقم گفت که بریم اونجا!‌ خیلی خوب بود،‌یه تله تنهایی سوار شدیم،‌ تا اون بالا کلی همدیگرو بوسیدیم،‌عکس گرفتیم،‌گفتیم و خندیدیم. اون بالا که پیاده شدیم،‌عشقم اول رفت بالای یه تخت و نمازش و خوند، بعد رفتیم دور و اطراف گشتی زدیم و چند تا دیگه از همدیگه عکس گرفتیم و برگشتیم به سمت پایین. پایین تله یه چایی خوردیم که خیلی چسبید. سوار ماشین شدیم و با یه دنیا عشق به راهمون ادامه دادیم.

‌راه طولانی بود و عشقم خسته شده بود،‌منم با وجودیکه خوابم میومد اما دلم میخواست با عشقم حرف بزنم. اما عشقم از بوسه واسه من کم نمیذاشت. دوباره بستنی ویفرنا زعفرانی ،‌چیپس و غیره خوردیم تا بالاخره به یک ویلای نازنین رسیدیم،‌مشرف به دریا!‌ یه پیتزا از نزدیک ویلامون خریدیم. با نوشیدنی و بستنی و آب معدنی و . . . ! رفتیم بالا تو ویلامون،‌عشقم حسابی خسته شده بود،‌هرچند که همیشه خستگی ناپذیره! مشروبمون و آوردیم با نوشابه و پیتزا و غیره!‌ لباسامونو عوض کردیم،‌البته کلی هم همدیگرو بوسیدیم. نشستیم همراه با موسیقی طبیعت دریا،‌ شروع کردیم به خوردن و نوشیدن! من و عشقم خیلی اهل مشروب نیستیم اما هردومون دوست داریم وقتی با همیم مست بشیم! با هزار مصیبت مشروبارو خوردیم! ولی فکر کنم مست شدیم!‌عشقم بغلم کرد و رفتیم تو یکی از اتاق خوابها و با کلی بوسه راهی خواب شدیم!‌کدوم خواب؟؟؟‌مگه دلمون می اومد که بخوابیم! البته راستشو بگم،‌من خیلی خوابم می اومد ولی عشقم با وجودی که خیلی بیشتر از من خسته بود و به خواب احتیاج داشت،اصلاً نمی خوابید! همش منو نگاه می کرد! منو می بوسید و نوازشم می کرد...

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/17:: 12:5 صبح     |     () نظر

خاطره شمال 1 : روز دوم:

جمعه 28 آبان 88:

صبح خیلی زود بیدار شدیم،‌عشقم ساعت 5 بیدار شده بود،دوش گرفته بود،‌نمازشو خونده بود و اومد که یه کم دیگه ماچ و بوسه کنیم. وقتی صبح بیدار شدیم،‌اینبار من رفتم حموم،‌تا اومدم بیرون،‌عشقم گفت: چشماتو ببند! هنوز تو راه پله بودم. خودش اومد دستامو گرفت و به سمت اتاق نشیمن برد! دیشب دیر رسیده بودیم و اینهمه زیبایی رو ندیده بودیم! گفت حالا چشماتو باز کن!

وای خدای من! چقدر زیبا! پرده ها رو کنار کشیده بود و دریای بسیار زیبای شمال- دریای خزر- خروشان بود! کلی ذوق کردم و از این همه زیبایی کلی لذت بردیم.

نازنینم،‌صبحانه هم حاضر کرده بود. آخه ما هروقت که با هم می ریم بیرون،‌من کار نمی کنم،‌همش عشقم کار می کنه!

بعد رفتیم بیرون،‏اول کنا دریا،‏کلی عکس گرفتیم، گشتی زدیم و کلی خرید کردیم. برای ناهار جوجه کبابی کاله خریدیم. از خونه  سیخ و منقل و زغال و سفره یک بار مصرف (خیلی مهم)،‌نان ، ماست ، آب معدنی و یه پتوی یه نفره برداشتیم. راه افتادیم رفتیم جنگل نور،‌که چون هوا یه خورده سرد بود، تقریباً خلوت بود. همون اوایل یه جایی نگه داشتیم. پیاده شدیم،‌یادمون افتاد که زیرانداز نیاوردیم. سفره یکبار مصرفا رو بعنوان زیرانداز استفاده کردیم و روش پتومون و انداختیم. زمین یه کم خیس بود. من شروع کردم جوجه ها رو تکه تکه کردن و به سیخ کشیدن و عشقم آتیشی درست کرد که بیا و ببین. . .

چه جوجه کبابی درست کردیم، خیلی حال داد. وسطای کارمون،‌یه ماشین پلیس گشت اومد رد شد،‌اما خدا رو شکر کاری به کارمون نداشت. یه کم استراحت کردیم،‌میوه و چیپس خوردیم. پا شدیم جمع کردیم و راه افتادیم. توی جاده خیلی قشنگ خلوت و دوطرف درختای بلند،‌چند تا عکس خوشگل گرفتیم. آخه عشق من خیلی خوب عکاسی می کنه. رفتیم تو شهر خریدی کردیم،‌دوباره پیتزا واسه شام خریدیم. کنار دریا رفتیم و باز کلی عکس گرفتیم از آخرین غروبی که پیش دریا بودیم. برگشتیم ویلا که آخرین شب یاهم بودنمون رو سپری کنیم.

درست یادم نیست چه کارای دیگه ای کردیم؟؟؟!!! عشقم اگه موردی یادت میاد که اینجا ننوشتم،‌تو کامنت بنویسشون فدات شم.

ما باهم کلی حرفای عاشقانه زدیم،‌ کلی همدیگه رو بوسیدیم،‌ و کلی حسرت خوردیم که چرا وقتمون داره تموم می شه ! ما باید صبح زود راه می افتادیم. من که حتی مرخصی هم نداشتم!

نیمه شب من خیلی خواب آلوده بودم، ولی عشقم نمی خوابید که! همش منو نگاه می کرد!‌هی می گفت: عزیزم،‌نخواب ! حیفه بزار با هم باشیم،‌ بزار از این آخرین لحظه ها لذت ببریم!

افسوس و امان از تنبلی من!!!



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 11:51 عصر     |     () نظر

خاطره شمال 1: روز سوم

شنبه 29 آبان 88:

من اما تنبل عشقم،‌نمی تونستم بیدار شم. صبح زود که نازنینم پا شد و دوش گرفت و نمازشو خوند،‌ اومد منو صدا کرد که با هم طلوع آفتاب دریا رو ببینیم.

وای چه زیبا و رویایی بود! توی اون سرما، عشقم رفت بیرون توی بالکن و کلی عکسای قشنگ قشنگ از طلوع آفتاب دریا گرفت. وقتی اومد تو،‌ پوست تنش ( به قول خودمون: لختیاش) سرد سرد شده بودن! بغلش کردم که گرمش کنم.

صبحونه مون و خوردیم و راه افتادیم. از جاده هراز به سمت تهرات برگشتیم. اول هوا خوب شده بود،‌آفتاب وسط آسمون بود،‌اما وسطای راه، نمیدونم کجا بود(؟؟؟)  هوا برفی بود و کلی هم برف رو زمین نشسته بود! مردما هم که ندید پدید برف بودن،‌همه ریخته بودن تو خیابون و یه ترافیک الکی درست شده بود.

 خلاصه رفتیم تا به رودهن رسیدیم. یه رستوران شیک شیک نگه داشتیم و غذا سفارش دادیم؛ خوب یادمه که اونجا  من چلو برگ و عشقم ماهی قزل آلا سفارش دادیم با کلی زیتون پرورده و دوغ محلی و غیره.

حدود ساعت 3 بود که عشقم منو رسوند دم شرکتم و خودشم رفت سر کارش.

خدا رو شکر مدیرم تو شرکت نبود که بهم گیر بده و سین جینم کنه! من بهش زنگ زده بودم و گفته بودم که یه کار اداری دارم و رفتم اونجا. البته خدائیش سر و لباس منم اصلاً اداری و مناسب نبود.

مثل همه خاطره های من و عشقم: یادش بخیر عزیزم

عشقم،‌فدات شم،‌نازنینم،‌جیگرم،‌ بینهایت دوست دارم. . .

اونجوری که خودن میدونی :‌#؛- ^$!/+ ~|&--/@ : یعنی یه جور عجیبی دوست دارم عشق من !

 

 

 



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 11:42 عصر     |     () نظر

اما یه خاطره دیگه از همون کوه قشنگ و پر خاطره مون بگم:

 یه بار نه چندان دور، تابستان همین امسال بود، ما بازم خونه نداشتیم، و بیشتر از قبل قدر همو فهمیده بودیم!

( آخه یه ماجرائی بینمون پیش اومد که قرار شد از هم جدا بشیم، خیلی وحشتناک بود، هر روز کلی گریه می کردیم، این موضوع زمانی که ما ایران نبودیم، شروع شد، تموم راه توی هواپیما تا "اینجا" هردومون انقدر گریه کردیم که از حال رفتیم.. . .)

نمی خوام از اون روزهای زجرآور حرفی بزنم، آخه خیلی حرف تو حرف میاد، یه جای دیگه تو بلاگم اونو کامل می نویسم.

خلاصه عشقم فقط چند روز بعد از اون ماجرا یه راه حل پیدا کرد (مثل همیشه که حلال همه مشکلاته) و ما دوباره با هم شدیم.

همون اولین قرارامون ، رفتیم به اون کوه بلند، تا بالای بالاش رفتیم، که دیگه هیچکس اونجا نبود! آهان، یادم اومد، ماه رمضون بود، آخرای ماه رمضون و هر دوی ما روزه بودیم. هیچی هم واسه خوردن نخریدیم، چون فکرشو نمی کردیم جایی پیدا کنیم که مال خودمون بشه و بخواهیم تا افطار بمونیم. انقدر بالا رفتیم که دیگه بالاترش نبود و حتی یه کم جلوترش، مشرف می شد به دره! ماشینو پارک کردیم، (عشقم ماشینش و تازه تازه عوض کرده بود، ما نباید این مسیر خاکی رو میومدیم! ولی عشقم اهمیتی نمیداد)، با هم پیاده شدیم، درست عمود به لبه پرتگاه، هر دومون کنار هم دراز کشیدیم و چشم تو چشم همدیگه شروع کردیم به حرف زدن و البته عمیق عمیق بوسیدن! زیرمون لاستیک زیرپایی ماشینو انداخته بودیم و آسمان زیبا و شفاف به همراه خورشید در حال غروب، تنها شاهدای ماجرای من و عشقم بودن! عشقم حواسش بود که یوقت پاهام رو سنگا اذیت نشه. . .، تازه، عشقم پشت به آفتاب میکرد و روی من سایه می انداخت، تا مبادا نور آفتاب ، چشمامو اذیت کنه! همچین عشقی تا حالا دیدین؟؟؟ امکان نداره! عشق من عاشقترین و عشق ترین عشقای دنیاست! هیچوقت مثل او نبوده و هیچوقت حتی نصف او نخواهد آمد.

راستی! یه چیز دیگه! آخه میدونین، عشقم یه هفت تیر داره! نترسین بابا! کاملاً مجازه، مجوز حمل هم داره، مخصوص مسابقات تیراندازیه! هفت تیرشو آورد کنارمون باشه که اگه یه وقتی هوا تاریکتر شد و خرسی، شیر و پلنگی ، چیزی حمله کرد، بکشتش !!!! نه اینکه خیلی سنگدله!!!! بهشم میاد اینکارا !!!!

اذان گفتن و ما هنوز داشتیم همدیگرو، و با همدیگه عبادت می کردیم! یه غروب بی نظیر بود. یادش به خیر.

عزیزم، هرجا که هستی و داری این متنو میخونی، بدون که تنها عشق زندگیمی و خیلی خیلی دوست دارم. حالا سریع تلفن و بردار و بهم زنگ بزن. دارم از دلتنگیت میمیرما!

 

یه چیزی میخوام بگم، لطفاً با دقت بخونین و بهم اعتماد کنین!

 اگه عاشق نشدین، یعنی تا حالا اصلاً زندگی نکردین! و اگه خودتون عشق کسی نشدین، یعنی تا حالا هیچوقت لذت نبردین! باور کنین راست میگم.

نمیدونین من چقدر از داشتن همچین عشقی خوشحالم.

خدایا ، تو را بینهایت سپاس به خاطر اینکه نازنینمو تو مسیر زندگیم قرار دادی تا بتونیم دنیا دنیا لذت ببریم، خاطره بسازیم و زندگی کنیم.



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:37 عصر     |     () نظر

یه بار دیگه میخوام یه خاطره ناب ناب از عشقم و خودم واستون بگم:

توی اون روزایی که عشقم خونه نگرفته بود، یعنی خونشو تحویل داده بود و دنبال یه خونه دیگه می گشت، ما آواره کوه و دشت و بیابون و . . . بودیم . . . مثل خیلی دیگه از دختر و پسرایی که جایی واسه باهم بودن و همدیگرو بوسیدن ندارن!!!!

اما ما یه جای خیلی خوب پیدا کردیم، جایی که از اول آشناییمون تا حالا خیلی وقتا اونجا رفتیم و خیلی خاطره ها داریم، یه کوه، یه کوهی که مثل سرخ حصار و کوهسار و .... ، مردم زیادی میرن اونجا ولی توی سوراخ سمبه هاش فقط میشه دختر پسرای جون و بی خانمان و دید! گفتم که، ما هم خیلی وقتا مثل همونا بی جا و مکان برای ابراز عشقمون می رفتیم.

ما تو پیچ و خمهای اون کوه قشنگ، توی ماشین خودمون، می گفتیم، می خندیدیم، ترانه می خوندیم، گریه می کردیم، دم افطار ماه رمضونا و شبای سرد زمستون، آش می خوردیم، چیپس و ماست موسیر می خوردیم . . . ( یه بار که عشقم 2 تا کاسه آش گرفته بود، گفت میخواد ببینه من چقدر قوی و آماده به عکس العملم(!!!) یهو با سرعت زیاد رفت و یه ترمز شدید کرد، انتظار نداشت، اما تمام آشا ریخت رو منو رو صندلی ماشینش! نه اینکه من همیشه خیلی قوی بودم، و هیچوقت حتی توی سینی رو هم کثیف نمی کردم، عشقم جداً باور نمی کرد که ممکنه اینهمه کثیف بشم! تقریباً روزای اول آشنائیمون بود و هردومون یه کم معضب بودیم! البته هردومون کلی خندیدیم که اون خنده ها را با دنیا عوض نمی کنم. طفلکی نازنینم انقدر دستپاچه و ناراحت شد، سریع پیاده شد، دستمالی که توماشین داشت برداشت و شروع کرد به تمییز کردن من! یه کم، بفهمی نفهمی تمیزتر شدم(!) گفتم باشه اشکال نداره عزیزم، حالا خونه یه چیزی می گم دیگه، بزار خوش باشیم. همونطوری رفتیم یه جایی که همیشه پیش خودمون میگفتیم ما اونجارو کشفش کردیم، (البته یه مسیر انحرافی خاکی با یه چاله بزرگ که هر ماشینی نمی تونست ازش رد شه! و پر از دست اندازبود، و فقط من. عشقم با عشق تمام میتونستیم بریم اونجا!) توی ماشین آشامون و خوردیم، یه کم همدیگرو بوسیدیم و یه کمی هم حرف زدیم، بعد عشقم منو تو یه آژانس گذاشت و هر کدوم رفتیم خونمون. البته ناگفته نمونه تموم روزایی که ما نیمه راه از هم خداحافظی می کنیم، تا خود خونه تلفنی حرف می زنیم. آخه ما که از هم سیر نمی شیم!حتی یه ذره هم از دلتنگیمون کم نمی شه! به قول خودمون: دلمون یه ذره هم از هم گشاد نمی شه! 

اهه اهه اهه ،‏نازنینم مگه نگفتی این روزا میریم اونجا و بادبادک هوا می کنیم؟؟؟ پس چرا امروز نرفتیم؟؟؟



نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/16:: 7:30 عصر     |     () نظر

سلام عشقم،‏

 

خسته نباشی، دیشب خیلی وقت نکردم برات زیاد بنویسم، فردا جبران می کنم نازنینم.

 

از پیامهای خوشگلی که واسم گذاشتی، مرسی نازم! کلی حال کردم ! فدای تو بشم من.

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/15:: 10:26 عصر     |     () نظر

 
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

 
1-ثروت، بدون زحمت
2-لذت، بدون وجدان
3-دانش، بدون شخصیت
4-تجارت، بدون اخلاق
5-علم، بدون انسانیت
6-عبادت، بدون ایثار
7-سیاست، بدون شرافت
 
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه‌اش داد. . .

 

ولی به نظر من کامل نیست!!!

یعنی مورد اول باید این باشد:

زندگی، بدون عشق 


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/15:: 10:20 عصر     |     () نظر

سلام نازنینم،

اهه اهه اهه، زنگ زدی من دستم بند بود، بعد هی که زنگیدم جواب ندادی!!! میدونم امروز دعوام می کنی!!! اهه اهه اهه !

بزار همه بدونن که تو دیشب صدای منو نشنیدی و خوابت برد!

من ولی تا نیمه شب بیدار موندم تا یه کم بلاگم و اصلاح کنم !

دوست دارم نازنین قشنگم! باور کن دیشب نزدیک بود گریه کنم که نشد باهات حرف بزنم!

 

فدای تو بشم،‌ولی قول بده از این به بعد اگه با من صحبت نکردی،‌اصلاً نخوابی!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/15:: 10:17 عصر     |     () نظر

این مطلب و بیشتر عشقم نوشته تا من، من فقط باید تو بلاگ میذاشتمش:

 

من :  دختری 25 ساله ، ساکن شرق تهران . لیسانس ادبیات زبان انگلیسی شاغل در یک شرکت دولتی که جدیدا مثلا مثلا مثلا خصوصی شده . قدم: 176 ، وزنم 59

جیگرم میگه خوش هیکل ترین دختر دنیا منم !!!! البته نمیدونم! انگار ناقلا
 تمام دخترای دنیا رو دید زده!!!


و اما جیگرم : 26 سالشه ، مهندسه برق از دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب

الانم در یک کارخانه سرپرست قسمت برق قدرته . قدش 185 وزن 91 . قدیم مدیما فوتبال بازی میکرده . الانم بدنسازی کار میکنه .( در ضمن من بدنشو خیلی دوست دارم)

و اما وضعیت ما دوتا : ما 398 روزه که نامزد کردیم ، روز 24 شهریور 88 بود که ما نامزد شدیم و قراره که سال دیگه عروسی کنیم . ما تاحالا همدیگرو به اسم صدا نکردیم!!! همیشه: عشقم،‌نازنینم،‌نازم،‌عزیزم،‌جیگرم،‌خوشگلم ... و تا حالا هیچ وقت دعوا نکردیم! سر همه چی تفاهم داریم. فقط 3 بار تا حالا یه بحث کوچیک بینمون پیش اومده که دلیلش عشق زیادمون به همه و باعث بروز یه حساسیتهایی شده! ولی خیلی سریع (ظرف 2-3 ساعت) همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم و گریه کردیم و از هم معذرت خواستیم. دیگه هم هیچ وقت حرف اون روزامونو پیش نکشیدیم. ما عاشق همدیگه ایم،‌نمی تونم بگم چقدر! روزی صد مرتبه قربون صدقه هم می ریم. اول و آخر هر جملمون،‌چه موقع حرف زدن با تلفن،‌چه اس ام اس،چه کنار همدیگه،‌ یه عزیزمی،‌عشقمی ، ‌جیگرمی چیزی می آید. . .

وضعیت خانوادگیمون : خانواده های هر دومون خیلی معمولی ، پدر من شغل آزاد
داشته و الان خودشو بازنشسته کرده و پدر جیگرم هم کارمند دولت بوده . هر
دو خانواده دیدگاههای کاملاً سنتی دارن و نمیزارن که ما زیاد با هم باشیم . اینه
که هفته ای یک روز رسمی و 3- 4 روز قایمکی همدیگه رو میبینیم!!!   میبینید
تو رو خدا ، الان دیگه زمانه جوری شده که دخترا دوست پسراشونو میبرن خونشون ،
ولی ما که نامزدیم و عقد کردیم باید قایمکی همدیگرو ببینیم

وضعیت مالی ما : جیگرم سالیان ساله که داره کار میکنه و نسبتا وضعش (در
قیاس با جوونای امروزی) خوبه . ماشین داره ، نمیگم چیه که تو کفش بمونین!
ولی بدونید بیشتر از 25 - 26 میلیون قیمتشه ... خونه نداره ولی در حال
خریدن هستیم ، البته چون والدینش شهرستانن،‏خودش اینجا یه خونه کوچولوی خوشگل مشرف به کوههای شمال تهران،‏اجاره کرده که ما همش یواشکی میریم اونجا ! این که میگم در حال خریدن خانه هستیم، واسه اینه که منم همه پس اندازمو (که کلاً 1،000،000 تومان می شه!) بهش دادم که زودتر یه خونه نقلی پقلی در غرب تهران بخریم! ایشاله که میشه ،‏مگه نه !!!

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط باران آسمانی 89/8/15:: 8:54 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15      >